eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
قدیما کوچه تنگ بود امروز دل ما... 🍃🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت373 " نگین " مثلا حواسم به او نبود اما در واقع داشتم مو به موی حرکاتش را تحلیل می‌کردم . خودکارش را برای بار دهم دست گرفت و باز سرش را خم کرد سمت کاغذهای شرکت . حتی در وقت استراحت هم کار می‌کرد. اینهمه کار !دلیلش برایم واضح نبود ! اما انگار امروز با روزهای قبل ذوق داشت . هرکاری می کرد نمی توانست تمرکزش را جمع کند ! ناگهان بافریادی بلند خودکار را پرت کرد روی میز و برخاست . سیگاری روشن کرد و درحالیکه قدم می‌زد با پشت دستش خط‌های افقی پیشانی‌اش را به بالا می کشید . _چی شده ؟چرا اینقدر کلافه ای ؟! همین سوال ساده‌ی من ،انگار او را مثل بمب اتم منفجر کرد: _ببند دهنتو تا خفه‌ات نکردم . اخمی کردم : _وا...تو نمی‌تونی یه برنامه‌ی خوب تنظیم کنی من مقصرم ؟! باز با فریاد جواب داد: _آره تو مقصری با اون شرکت لعنتی که فکر کردید من آدم آهنیم ،صبح تا شب کار می‌کنم نه استراحتی نه تفریحی ،حق تماس ندارم حق مسافرت ندارم ... مگه توی اون شرکت لعنتی شما چه خبره که می ترسید فرار کنم ؟ کتابم را با آسودگی ورق زدم و گفتم : _هیچ خبر...تو زیادی حساسی . مقابلم ایستاد و با همان دستی که سیگار بین انگشتانش بود به در و دیوار خانه اشاره کرد: _من حساسم؟! اینهمه دوربین توی خونه‌ی من چکار می کنه ؟ می ترسید من چکار کنم ؟ _واسه امنیت خودته . _واسه امنیت من یا واسه امنیت تو؟! سرم را از روی کتابی که حتی یک خط آنرا هم نخوانده بودم ،بلند کردم ! _امنیت من !!خنده داره...من چرا ؟! دود سیگارش جلوی دیدم بود که گفت : _واسه اینکه می ترسی ...می ترسی که برگردم ایران ،می ترسی زنگ بزنم و یه خبر یه حادثه چه می دونم هر چیزی باعث بشه که برگردم . کتاب را کامل بستم و گفتم : _خب آره ...هر زنی واسه زندگیش می‌ترسه ...نمی خوام زندگیم رو از دست بدم . پوزخندی زد و پک عمیقی به سیگارش : _آره ...زندگیت ...دلتو به کجای این زندگی خوش کردی ...به من با این اخلاق گندم یا به موندن شبیه قرنطینه های خانگی ؟! نفس بلندی کشیدم و گفتم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
متاسفانه باخبر شدیم با همه ی تاکیدات نویسنده بر اینکه به هیچ عنوان راضی نیستند به کپی برداری، اما یک کانال در ایتا این رمان را کپی کرده و در کانال خود قرار داده.... ما با کمک شما عزیزان میخواهیم این کانال رو ریپورت کنیم. 👇👇👇👇👇 @zojkosdakt ❌نویسنده راضی نیست یعنی حرام و حرام یعنی مقابل خدا ایستادن ❌ سه نقطه ی بالای کانال را بزنید و گزینه ی گزارش را انتخاب کنید. سپس گزینه ی اغلب پست ها نامناسب است و سپس گزینه ی تخلف و در اخر گزینه کلاهبرداری را ارسال فرمایید با تشکر ❤️
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت374 _به تو ...که نمی خوام ازدستت بدم ...با همه‌ی ایرادات کنار اومدم ...چشمم رو روی همه چی بستم ..دروغ گفتی که رابطه ای با خانواده ات نداری !... هیچی نگفتم ..حتی اصرار نکردم که توی هیچ کدوم از مراسممون یکی از خانواده ات باشند ...به همه گفتم خانواده اش ایران نیستند وایران نمی‌آن ...با زن صیغه‌ایت کنار اومدم ...با تلفن های یواشکی ات با کادوهایی که واسش خریدی ..! با نیشخند گفت : _زر الکی نزن ...نسیم هیچ کاری با زندگی تو نداره که بخوای ازش بترسی . صدایم بالاتر رفت : _داره ...همین که می بینم واسش دلت تنگ شده داره دیوونه‌ام می کنه ...تو که زن صیغه ای داشتی چرا اومدی منو عقد کردی ؟! نیشخندش کشیده شد روی تمام لبش : _واسه همین شرکت لعنتی دیگه . با آه گفتم : _آره...می دونم کاملا مشخصه وگرنه از اون دختره جدا نمی‌شدی بیای ده سال عمرت رو به قول خودت اینجوری قرنطینه بشی . خم شد و سیگارش را نصفه توی جاسیگاری خاموش کرد و عصبی گفت : _تو هم گوشاتو واکن ببین چی می‌گم ...اگه اون پسر دایی عوضی ات بره سمت نسیم ..پشت گوشتو دیدی منم دیدی ...اگه نمی خوای یه مهر طلاق بخوره توی شناسنامه ات به اون عوضی می گی که پاشو از گلیمش دراز نکنه. درضمن فکر نکن من خرم و نفهمیدم که تو داری بهش خط می دی ... _من ؟! _بله تو...کی گفت بری قرارداد دوباره منو بذاری کف دست میلاد؟...فکر کردی من نمی فهمم ! سکوت کردم که ادامه داد : _نذار اون روی سگم رو نشونت بدم که تو طاقت دیدنشو نداری . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
الهی که تار و پود لحظات عمرتون با عشق و محبت بافته بشه🧶 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت375 خیلی وقت بود که حتی صدای هومن را از پشت تلفن هم نشنیده بودم و دور شده بودم از هر چیز. از خاطراتم ،از یادش و حتی از عاشقی . تمنا مقابل چشمانم قد می‌کشید و بزرگ می‌شد .آنقدر که بتواند حرف بزند ،صدایم بزنه و تمام دنیایم شود. اما یکدفعه ...جمعه بود و من در خانه بودم .همراه مادر با تمنا سرگرم که تلفن زنگ خورد .حالا آنقدر مرز شده بود که قبل از برخاستن من یا مادر،تمنا بدود سمت تلفن . گوشی را برداشت و با همان صدا و لحن بامزه‌اش گفت : _الو ...تو کی‌ای ؟....من؟!من...اسمم تمناست...تو اسمت چیه ؟ نگاه من و مادر خشک شده بود.نه تنها نگاه حتی دست و پایمان و تمنا ادامه داد: _من دارم با مامان جونم بازی می کنم . بعد گوشی را پایین آورد و آهسته پرسید : _مامانی چند سالمه؟ لبخند از سوالش به لبم نشست .مادر جواب داد: _سه سال و نیم . تمنا گفت : _سه سال. و باز ادامه داد: _اسم تو چیه ؟ انگار قلبم کوبید .تند و مضطرب و مادر به جای من پرسید : _تمنا جان بده به من گوشی رو. اما تمنا گوشی را نداد و باز گفت : _من فقط دوتا مامان دارم ...مامان جونم ...مامانی ....لباسم ؟مامانی من لباسم چه رنگیه ؟ _صورتیه . مادر برخاست و سمت تلفن رفت . _بده به من گوشی رو عزیزم . و تمنا همچنان ادامه می داد: _تو کی‌ای ؟....اسمت چیه ؟ مادر هم مضطرب بود.این اضطراب چرا دلیل نداشت ...مگر قرار بود پشت خط چه کسی باشد ! تمنا گوشی را گذاشت که مادر متعجب گفت : _چرا گوشی رو گذاشتی دخترم ؟! _آقاهه رفت دیگه ...اسمش هو ...داشت . مادر لب زد: _هومن؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
متاسفانه باخبر شدیم با همه ی تاکیدات نویسنده بر اینکه به هیچ عنوان راضی نیستند به کپی برداری، اما یک کانال در ایتا این رمان را کپی کرده و بدون نام نویسنده در کانال خود قرار داده.... ما با کمک شما عزیزان میخواهیم این کانال رو ریپورت کنیم. 👇👇👇👇👇 @zojkosdakt ❌نویسنده راضی نیست یعنی حرام و حرام یعنی مقابل خدا ایستادن ❌ سه نقطه ی بالای کانال را بزنید و گزینه ی گزارش را انتخاب کنید. سپس گزینه ی اغلب پست ها نامناسب است و سگس گزینه ی تخلف و در اخر گزینه ملاهبرداری را ارسال فرمایید با تشکر ❤️
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت376 و تمنا سری تکان داد.چشم بستم و نفس کشیدم تا آرام شوم ولی انگار آتش گرفتم ! هنوز تمنای سه سال و نیمه‌ی من نمی‌دانست که پدرش کیست .حس کردم تمام دنیا روی سرم خراب شد .مادر باز پرسید : -خب چی می گفت ؟ مادر تمنا را روی پاهایش گذاشت و تمنا درحالیکه با انگشتانش بازی می‌کرد گفت : -گفت اسم بابات چیه ...گفتم من...دوتا مامانی دارم . نفهمیدم چرا روی پاهایم ایستادم و گفتم : _من برم یه یک ساعتی بخوابم ،صبح زود بیدا شدم . خواب !خواب کجا بود.کابوس بیداری ام را مگر می شد با خواب پوشاند ! برگشتم اتاقم اما عصبی ،کلافه ،دلم می‌خواست بلند بلند زار می زدم از این حس گنگ که می خواستم رها شود. من چطور باید به تمنا توضیح می دادم ؟کی می رسید آن زمانی که باید حقیقت را برایش موبه‌مو می گفتم و چه عکس‌العملی از خودش نشان می داد؟ در اتاقم باز شد .مادر بود... نگاهم کرد و در را بی‌هیچ حرفی بست .حتما سر تمنا را با خوراکی گرم کرده بود. _کی می خوای ... همان دو کلمه تمام سوال مادر را آشکار کرد. که حرفش را قطع کردم : _هیچ وقت ...اگه بتونم ...هیچ وقت . _نسیم! _نسیم چی ؟فکر می‌کنید تمنا خوشحال می‌شه که بدونه پدرش چطوری با ما رفتار کرده ؟خوشحال می‌شه بدونه من حتی زن عقدی پدرش نیستم ؟شما درک می کنید من چه حالی دارم ؟ _این ها نتیجه‌ی اشتباهات تو و هومن با همه ،این بچه چه گناهی داره که .. _گناهش اینه که شده بچه‌ی من ...بچه‌ی هومن ...بچه‌ی مردی که هر دو سال یکبار زنگ می‌زنه تا ببینه ما زنده ایم یا نه . مادر آهی کشید و من زمزمه کردم : _چرا زنگ زدی چرا؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝