فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوشآمدید🌷
🌺صبح یعنی آغاز
🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام
🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح
🌼این راز برکت است که می نوازد
🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست
🌼سلام و درود بر شما مهربانان
🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
میگفت
پسر بچه فلجے را دیدم ڪه به #خدا مےگفت:
"خدایا ممنونم ڪه مرا در مقامے آفریدے
ڪه هر ڪس مرا مےبیند،
مهربانیت را یاد مےڪند و تو را شڪر مےڪند...
سکوت منقطی تره . . .🚶♂️
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت383
حرفی نزد ولی من واقعا نمی خواستم در آن زمان فکر کنم .فکر کنم که حالا که باز خبری از هومن نیست ...حالا که باز وِز وِزهای میلاد کنار گوشم بلند شده که هومن برنمیگردد، حالا که تمنا بزرگ شده و بارها از من پرسید : "پدرم کجاست ، "نمیخواستم حالا فکر کنم که تمام این مدت باز فریب هومن را خوردم .
میخواستم یه مهلت دیگر به او بدهم . به اتاقم برگشتم و تا لحظه ی تحویل سالی که نیمه شب بود بیدار ماندم .
پارسا سر تمنا را گرم کرد و آخر شب او را خوابآلود به اتاقم آورد .
روی مبل دونفرهی اتاقم او را خواباندم که پارسا گفت :
_گرسنه نیستی ؟
_نه .
_شام هم که نخوردی .
_از کجا می دونی ؟
_از اونجایی که توی رستوران هتل ندیدمت .
لبخندی زدم و او گفت :
_سالاد ماکارانی مونده ،فکر کنم قبلنا دوست داشتی.
نگاهم به صورت مظلوم و در خواب رفتهی تمنا بود که پرسید :
_میخوای برات بیارم اینجا ؟
_نه ...میآم آشپزخونه .
همراهش رفتم . در اتاقم را با احتیاط بستم و به آشپزخانه رفتم. همهی کارگران آشپزخانه رفته بودند ولی پارسا بود...چرا ؟! معلوم نبود!
صندلی تک گوشه ی آشپزخانه را برایم جلو کشید سمت میز بزرگ کار وسط آشپزخانه و گفت:
_بفرمایید جناب مدیر .
لبخندی از تعارفش زدم و نشستم . یه بشقاب سالاد ماکارانی برایم کشید و روی میز گذاشت.
نگاهم به مخلوط ماکارانی و ذرت و کالباس و خیارشورش در پوشش سفید رنگ سس بود که چنگالی بدستم داد. شاید بی مقدمه بود ولی پرسیدم :
_خودت چرا تا حالا ازدواج نکردی ؟
نگاهم را روی همان بشقاب سالاد ماکارانی محدود کرده بودم که جواب داد:
_ایده آلم پیدا نشد .
_ایده آل شما چیه ؟
کف دستش روی میز گذاشت و وزن شانهی راستش را روی دستش انداخت و گفت :
_توضیحش زیاده ...چطور شده ؟
_خوبه ، خوشمزه است .
_بی رودربایستی بگو .
_رودربایستی ! من با کسی تعارف ندارم ، اگه خوب نبود که سرآشپز هتل نبودی .
کنج لبش به سمت بالا رفت :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانه
مهم ترین چیز توے این دنیا تویے!!
خدا ۱۲۴،۰۰۰ پیامبر و ۱۲ امام فرستاده،
که فقط و فقط
تو رو هدایت کنه....
تو رو به عبودیت برسونه!!
تو خیلے گرونے...🍃
پس خودتو مفت نفروش..!🙂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت384
_تمنا می گفت روز اول عید تولدشه .
_آره ...دلم می خواست واسش تولد بگیرم ولی مادرم رفته پیش پدربزرگ و مادربزرگم و کسی نیست .
_می خوای همینجا واسش تولد بگیریم ؟
طعم خوب سالاد ماکارانی را با نگاهی به چهره اش گره زدم و گفتم :
_اینجا ! وسط قابلمههای قورمه سبزی و سوپ تا باز یه چیزی بندازیم توی قابلمه ها .
خندید :
_نه اینجا ...توی رستوران هتل .
همچنان نگاهش می کردم که گفتم :
_پس جلوی چشم همهی مسافران !
_چه اشکالی داره ... چند تا آهنگ تولد مبارک به جای ملودی آروم رستوران میذاریم ، یه کیک هم به مناسبت تولد تمنا روی میز سلف .... به صرافی هم میسپارم که کنار کیک واسته و برای هر کسی یه تکه کیک بذاره تا به همه برسه .
پوزخند زدم .دستم را مشت کردم و جلوی دهانم گرفتم و آهسته خندیدم و او بیاعتنا به خنده ام ادامه داد:
_خوشحال میشه .
_من اصلا حوصله ی این کارا رو اینجا ندارم .
_من دارم، بسپارش به من.
باز نگاهش کردم .چقدر مصمم بود.آنقدر که جای هیچ بهانهای نماند .من سکوت کردم و ترجیح دادم باز تمام حواسم را به طعم خوب و دلچسب سالاد ماکارانی جلب کنم تا فکر کردن در مورد پیشنهاد او .
ولی پارسا آنقدر مصمم شد که از همان لحظه کار را شروع کرد!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوشآمدید🌷
🌺صبح یعنی آغاز
🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام
🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح
🌼این راز برکت است که می نوازد
🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست
🌼سلام و درود بر شما مهربانان
🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
❍مُهِمنیستچَِقدراَندوهَتعَمیقاَست،
✦دِلَتکِھبِھنورِخُداروشنباشَـد،قَلبت
❍دوبارهلَبخَندخواهدزَد.
↳⌟#آرامشانہ😌♥️ ⌜
📲 #𝒃𝒊𝒐
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت385
نگاهم روی میز سلف چیده شدهی ناهار بود.
روز اول عید و کیکی که بالاخره با تلاش پارسا به موقع به میز ناهار اضافه شد .
صرافی هم مسئول تقسیم آن ...و چند بادکنک رنگی پر شده از گاز هلیوم به پایه های میز وصل شد تا در هوا معلق بماند و توجه تمنا را جلب کند .
اینهمه کار با همهی مشغلهی کاری پارسا آن هم در کمترین زمان !
من به جای او خستگی را در وجودم حس میکردم ولی او نه!
کنارم آمد و پرسید :
_تست کردی ؟
_چی رو؟
_اِ ...کیک تولد رو دیگه .
لبخند زدم :
_ ..نه هنوز.
خودش سمت صرافی رفت و با یه پیشدستی از تکهی کوچکی کیک برگشت :
_تولد خودتم مبارک ...گرچه دیر شده و گذشته ولی خب میشه کیک رو به دو بهانه زد ، مگه نه ؟
از نگاه پر از توجهش سر خم کردم سمت پیشدستی کیک و گفتم :
_ممنونم ... خوشمزه شده .
همان موقع جعبهی باریک مستطیلی از جیبش درآورد و گفت :
_پس تقدیم شما ... عید و تولدتون مبارک .... بهتره بگم ، به قول کلاه قرمزی ، تولدِ عید شما مبارک .
از حرفش خندیدم و با طعم شیرین کیک به سرفه افتادم .خواست برایم لیوان آبی بیاورد که گفتم :
_خوبم .
کادوش را گرفتم و درحالیکه به قلبهای سرخ نشسته روی کاغذ کادو چشم دوخته بودم زمزمه کردم :
_چرا اینقدر شرمندهام کردی .
_چیز قابل داری نیست فقط محض تبریک .
چسب های کادو را باز کردم و در جعبهی مستطیل شکل را باز . خودنویسی بود طلایی و زیبا .
لبخندم سراسر لبم را صاحب شد :
_ممنون ...معلوم نشد این تولد تمناست یا من .
_هردو .
با گفتن همان یک کلمه سمت تمنا رفت و او را که با آن بلوز و دامن گلدارش دور میز سلف می چرخید و شعر تولد مبارک را می خواند گرفت .
نگاهم به تمنا بود که پارسا دستش را گرفت و او را سمت میز سلف کشید .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
『🌼!'』
هرانسانےاگربپرسدکھمنبراۍچہ
بھدنیاآمدھاممےگـویم :
براۍتلاشپرنبردوپررنجدرراھ
تڪاملخویشتنوانسانیٺ!
#شهــیدبهشتے✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#صرفاجهتاطلاع . .
هیچ چیزی ترس نداره . .هیچ چیزۍ..!
بجزوقتۍڪھتوۍدومتر
جـٰـاتنهاخوابیدیم!
و فرصتجبرانهیچڪدومازاشتباهامونونداریم(:
#گناهنکنیم
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#خداجانم #بیو
أنا مُخرب؛
أتوسل اليكِ رممينے
«ویرانم ... !
به تو رو مےآرم؛ مرمتم کن (: »
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝