eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
تواین‌زمونہ‌چشم‌پاڪڪہ‌سھلہ!!! گوشے‌پاڪ‌ڪم‌پیدا‌میشہ‌ چشمے‌ڪہ‌قراره‌یوسـف‌زهـرا‌رو‌ببینہ حیف‌نیست‌حـرا‌م‌ببینہ‌🙃 ولے‌بعضیامون‌دمشو‌ن‌گرم‌با‌گوشے‌ هم‌چشمشون‌رو‌پاڪ‌نگہ‌میدارن 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت429 فقط نگاهش کردم که کیفم را از روی شانه ام کشید و انداخت روی مبل و کنار میزم رفت و گفت : _بشین همینجا . هیچ شوخی نداشت .اطاعت کردم .نه بخاطر جدیت کلامش بلکه بخاطر آنکه نمی خواستم در هتل سروصدا به پا کند . پشت میزم نشست و دفتر حسابرسی ام را گشود . فاکتورهای میان دفتر را برداشت و گفت : _اینا رو جمع زدی ؟ -نه هنوز . ماشین حساب و فاکتورها را به من داد و گفت : _بزن . مشغول شدم و در همان حال صدای ریز خواندن هومن را شنیدم . زمزمه ی یکی از آهنگ هایی بود که در فلش تمنا شنیده بودم . - " وقتی تو رو دارم ، همه چی ردیفه . منو می کشه چشمات ، که همه رو حریفه جز توی دیوونه ، هیشکی نمی دونه وقتی پیش منی ، حالم چه میزونه . از پشت میز برخاست و.سمتم آمد .خم شد از بالای مبل سمت صورتم و درست کنار گوشم زمزمه کرد : -"جون ودلم میره برات ، مگه میشه دل تو رو نخواد." متعجب سرم را عقب کشیدم و از کنار شانه ام ، نگاهش کردم که با یه لبخند نامحسوس برگه ی جا مانده ی فاکتورها را سمتم گرفت : -اینو هم بزن . برگه را گرفتم و او همچنان درحال تماشای کار من ،داشت زمزمه می کرد: "جون ودلم می ره برات ، مگه می شه دل تو رونخواد . یه جوری می خوام تو رو عزیزم ، چشم همه حسودام درآد ." با حرص گفتم : _می شه کنار گوش من وز وز نکنی . حدس می زدم عصبی شود ولی نشد ،خندید : -آخی ...این وز وزه ؟! حرصم بیشتر شد : _هومن . -جان . مثل مجسمه ای برق گرفته کمرم را صاف کردم و فقط خشک شدم که دست دراز کرد سمت فاکتورها و گفت : _اشتباه زدی که ... این هفتصد وپنجاه تومنه ... چشم بستم و موج پرضربان قلبم را به آرامش دعوت کردم و درهمان حال گفتم : _حواسم رو پرت می کنی ...برو سر میز خودت . اما نرفت .دوباره عمدا کنار گوشم با نفس گرمی گفت : _الان گفتم جانم حواست پرت شد ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
قلبم داشت تند می زد و نفسم بند آمده بود . چقدر دوستش داشتم .هیچ کدام از این حالات عجیب و غریب را برای پارسا یا حتی بهنام ، اینگونه تجربه نکرده بودم . به زور می خواستم خودم را خونسرد ، بی تفاوت یا حتی سرد و بی روح جلوه دهم ولی انگار نمی توانستم . -الان واسه چی چشماتو بستی ؟ من لولو شدم باز ؟ چشم گشودم تا نفهمد که حالم چقدر دگرگون است . سرم را عقب کشیدم تا فاصله ای بین صورت هایمان ایجاد شود .اما همین که چشمانم در نگاهش ثابت شد . چیزی در نگاهش دیدم که بی تابی ام را بیشتر کرد. لبخند می زد .به چی ؟ به حال من ، یا دستی که رو شده بود ؟ -چته تو امروز ؟ خندید : _من چمه ؟! ... توچته ؟ میگم جانم ، خشکت میزنه ، فاکتور بهت دادم ، چشمات رو بستی ، باهات حرف میزنم ، سرخ میشی ... با من من گفتم : -شما ...اگه برگردی سر...میز خودت ...حال من خوب میشه . به زور لبخندش را مهار کرد: _باشه ... پس حواست به حساب ها باشه ، اشتباه نزنی ، ده ساله اینجوری هتل رو چرخوندی ؟ خودکارم رو محکم زدم روی میز و گفتم : _هومن! اگه بخوای کنایه بزنی ، میرم تو آشپزخونه ، ور دست پارسا کار می کنم . رنگ نگاهش عوض شد : _پارسا ! ...پس تو دنبال بهونه ای که بری پیش اون ...واقعا برای تمنا متاسفم ...تو اصلا فهمیدی که تمنا چند شبه داره گریه می کنه؟...می دونی چه حرفایی به من و مادر زده ؟می دونی چرا باهات قهر کرده ؟...خوبه ....واقعا خوبه که همه ی اینا رو می دونی باز پارسا پارسا میکنی . انگار آن تار کوچک کنترل اعصابم پاره شد، یکدفعه از.جا برخاستم و فریاد زدم : -بس کن ...اینها همه نتیجه ی کارای خودته که منو مجبور کردی دست به همچین کاری بزنم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت431 سرش را به تایید حرفم تکان داد: -آره تقصیر منه ...تقصیر منه که برگشتم .... با انگشت اشاره ام او رانشانه رفتم : -ببین اینقدر منت برگشتنت رو سرم نذار...تو اگه الان برگشتی باز یه روزی میری ...من تو رو می شناسم ....تو خودت همیشه به من گفتی بهت اعتماد نکنم ، منم حالا دقیقا همین کار و میکنم . بعد از اتاق بیرون زدم و کوه فوران کرده ی آتش خشمم را با قدم هایی تند سمت آشپزخانه خالی کردم .اما جو آرام آشپزخانه را که دیدم بی دلیل آرام شدم .نگاهم روی چاقوی تیز دست پارسا خشک شد که داشت با سرعت پیازها را خرد و نگینی می کرد. چند ثانیه ای فقط نگاهش کردم که سر بلند کرد و خواست بچرخد سمت گاز که مرا دید .لبخندی زدم که بیشتر نمادی از غم بود تا شادی چاقویش را روی میز گذاشت و دستانش راشست و سمتم آمد: _چی شده ؟ -می خوام باهات حرف بزنم . -الان ؟! -اگه میشه ...وگرنه باشه واسه .. -نه ...برو تو کافی شاپ ....میآم . رفتم . پشت یکی از میزهای خالی کافی شاپ نشستم و او آمد. نشست رو به رویم و بی مقدمه پرسید : _بازدعواتون شده . -کلافه ام ...تمنا خیلی بی قرار ی میکنه . -تمنا ! تمنا مگه چیزی می دونه ؟ -آره ...فهمید . -وای خدا! چرا گذاشتی بفهمه ؟ -من ! من گذاشتم بفهمه ! خب میفهمید دیگه ،شال سرم کردم ، انگشتر تو رو دستم کردم ، مادر کنایه زد ، اونم ...فهمید . -گند زدی که .... عصبی نگاهش کردم : _از تو انتظار نداشتم .. فوری گفت: _ببخشید ببخشید ...آخه نباید حالا تمنا چیزی می فهمید، ماهنوز تکلیف خودمون روشن نیست ، اون دختر الان کلی فکر و خیال می کنه . -خب تکلیف رو روشن کن . نفس بلندی کشید : _شماره تلفن مادرتو بده . -برات پیامک می کنم . -فعلا باتمنا حرفی نزن ، خودم باهاش حرف می زنم . همان موقع از پشت سر پارسا ، هومن را دیدم که باقدم هایی محکم سمت ما می آمد . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷 🌸سعی نڪن تو زندگی 🌺بهترین قطار‍‍ رو سوار شی 🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی 🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد 🌸ڪه باید از او بهتر باشید 🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان... 🌸امیدوارم قطار زندگیتون 🌺همیشه از روی ریل های 🌸خوشبختی و شادی عبور کنه 🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه 🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت 🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه صبحتون بخیر💙
🌱🤍•• ما"خـــدا"را داریم در آنچه گذشت و آنچه هست و آنچه خواهد آمد :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
تکیه زدم به صندلیم که دستی به شانه ی پارسا زد و گفت : _شما همیشه سر ظهر که میشه می آید کافی شاپ ؟ من به جای پارسا جواب دادم : _من باهاش کارداشتم . اخمی حواله ام کرد: _شما خیلی بیجا کردی ...تا یه ساعت دیگه میز ناهار رستوران باید حاضر باشه اونوقت الان وقت حرف زدنه؟! پارسا بی هیچ حرفی از پشت میز برخاست که هومن ، عمدا لبه ی پیراهن او را گرفت و کمی کشید : _بهتره زیاد دور و بر نسیم ، نبینمت ... چون از امروز مدیر هتل ، منم .... نمی خوام این آخر سالی ، باهات تسویه کنم . پارسا جدی و مصمم گفت : _مبارک باشه مدیریتون ...ولی بهتره با من تسویه کنید چون از این به بعد ، منو زیاد دور و بر این خانم می بینید ...بهتره شما چشماتونو رو عادت بدید به این دیدن . هومن جفت چشمانش را برای پارسا باریک کرد و آهسته با دست راستش چند بار روی گونه اش زد: -خیلی پررویی پسر !...می ترسم بلایی سرت بیاد. -بیادم مهم نیست . هومن ، زبانش را مثل آبنباتی در دهانش چرخاند و گفت : _برو سرکارت . پارسا رفت ، نگاهش را به من دوخت . جدی بود ولی عصبی نه: _برگرد اتاق . -حوصله ندارم . دو کف دستش را روی میز گذاشت و سرش را خم کرد سمتم : _نسیم برگرد اتاق تا جلوی همه ی کارمندای هتل ، آبروتو نبردم. -کلا شما تو کار آبروریزی هستید ، میدونم ، ده سال پیش که با یه عقد موقت ، منو گذاشتی رفتی ، آبروم رو جلوی همه ی این کارمندا بردی ...حالا دیگه برام فرقی نمی کنه که آبروی ریخته شده دوباره بریزه یا نه. نفسش را محکم توی صورتم خالی کرد: _نسیم ... داری منو سگی می کنی باز. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت433 با پوزخند گفتم : _اون که عادت همیشگیته . حالا دیگر عصبی شد و صدایش بلند : -تا دو دقیقه دیگه توی اتاقمی . و رفت . چاره ای جز اطاعت نداشتم . پس برگشتم . در اتاق را که باز کردم ، کلافگی اش را دیدم اما او فوری با ورود من ، خونسرد و جدی مشغول کار شد : _فاکتورها رو بزن ببینم . نشستم باز روی مبل . واقعا از این طرز کار کردن اصلا راضی نبودم ولی چاره ای هم فعلا نداشتم . حضور من در هتل لازم بود.چند دقیقه ای که مشغول کار شدم ، صدای محکم زدن مشت هومن روی میز بلند شد .متعجب نگاهش کردم اما با نگاهش فوری سرم را باز خم کردم روی برگه ها که امد و مقابلم نشست . مثلا نگاهش نمی کردم ولی نمیشد .آرنج ها روی ران پایش بود و کف دو دست به هم چسبیده کنار لبانش .حالتش عین همان حالت ایموجی التماس و خواهش توی گوشی ام بود . -نسیم داری اعصاب و روانم رو خط خطی می کنی ....دیوونه ، از جونم چی میخوای ؟ صدایش بلند بود ولی درصد عصبانیتش کم و درست مثل همان حالت ژستش بیشتر خواهش داشت .تکیه زدم به مبل و گفتم : _من !! من کاری نکردم ، گفتی فاکتورها رو ... عصبی سری تکان داد و دستانش را از جلوی دهانش برداشت و گفت : _ به خدا اگه بخوای سمت پارسا بری ....تمنا رو ازت می گیرم . همان حرفی که همیشه از شنیدنش میترسیدم .حس کردم زلزله شد . نگاهم لرزید ، دلم لرزید حتی صدایم لرزید : -هو ... هومن! و او عصبی تر گفت : _تو داری مجبورم می کنی ...من نمیذارم دخترم زیر دست یه ناپدری بزرگ بشه . فریاد زدم : _اون از هر پدری پدرتره ...تو کی واسه تمنا پدر بودی که حالا ناپدری ناپدری میکنی ! -نبودم ولی حالا هستم ....همین که شنیدی ...از فردا میرم دنبال کاراش ...حضانت تمنا رو میگیرم ، اونوقت هر غلطی که خواستی بکن . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷 🌸سعی نڪن تو زندگی 🌺بهترین قطار‍‍ رو سوار شی 🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی 🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد 🌸ڪه باید از او بهتر باشید 🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان... 🌸امیدوارم قطار زندگیتون 🌺همیشه از روی ریل های 🌸خوشبختی و شادی عبور کنه 🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه 🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت 🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه صبحتون بخیر💙
「🦋🤍」 "خــــدایا"ما رو از کسایی که میخوان ما رو از بغلت بکِشَن بیرون نجات بده˘◡˘ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
12.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹امام سجاد(ع): عمه‌ام،زینب،با وجود همه مصیبت ها و رنج هایی که در مسیرمان به سوی شام به او روی آورد،حتی یک شب اقامه نماز شب را فرو نگذاشت.🖤 "سالروز وفات بانوی مهرو کرامت حضرت زینب(س) بر عموم شیعیان تسلیت باد🥀" 💔 🖤 ↳⋮❥⸽‹ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝