هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
#رمان_آنلاین
#اوهام
#مرضیه_یگانه
#پارت_432
تکیه زدم به صندلیم که دستی به شانه ی پارسا زد و گفت :
_شما همیشه سر ظهر که میشه می آید کافی شاپ ؟
من به جای پارسا جواب دادم :
_من باهاش کارداشتم .
اخمی حواله ام کرد:
_شما خیلی بیجا کردی ...تا یه ساعت دیگه میز ناهار رستوران باید حاضر باشه اونوقت الان وقت حرف زدنه؟!
پارسا بی هیچ حرفی از پشت میز برخاست که هومن ، عمدا لبه ی پیراهن او را گرفت و کمی کشید :
_بهتره زیاد دور و بر نسیم ، نبینمت ... چون از امروز مدیر هتل ، منم ....
نمی خوام این آخر سالی ، باهات تسویه کنم .
پارسا جدی و مصمم گفت :
_مبارک باشه مدیریتون ...ولی بهتره با من تسویه کنید چون از این به بعد ، منو زیاد دور و بر این خانم می بینید ...بهتره شما چشماتونو رو عادت بدید به این دیدن .
هومن جفت چشمانش را برای پارسا باریک کرد و آهسته با دست راستش چند بار روی گونه اش زد:
-خیلی پررویی پسر !...می ترسم بلایی سرت بیاد.
-بیادم مهم نیست .
هومن ، زبانش را مثل آبنباتی در دهانش چرخاند و گفت :
_برو سرکارت .
پارسا رفت ، نگاهش را به من دوخت .
جدی بود ولی عصبی نه:
_برگرد اتاق .
-حوصله ندارم .
دو کف دستش را روی میز گذاشت و سرش را خم کرد سمتم :
_نسیم برگرد اتاق تا جلوی همه ی کارمندای هتل ، آبروتو نبردم.
-کلا شما تو کار آبروریزی هستید ، میدونم ، ده سال پیش که با یه عقد موقت ، منو گذاشتی رفتی ، آبروم رو جلوی همه ی این کارمندا بردی ...حالا دیگه برام فرقی نمی کنه که آبروی ریخته شده دوباره بریزه یا نه.
نفسش را محکم توی صورتم خالی کرد:
_نسیم ... داری منو سگی می کنی باز.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_432
_کی میخوای بری؟
_صبحونه بخورم و برم.
و دلم از همان لحظه گرفت.
صبحانه را خورد.
یکی در میان، ما بین لقمههایی که برای خودش میگرفت، یک لقمه هم دست من میداد.
بعد تشک و لحاف را جمع کرد.
_دیگه اونو خودم جمع میکنم.
_سنگینه.... تو هم هر شب هی پهن نکن، صبح جمع کن.... بذار گوشهی خونه پهن باشه.
با چشمانی گرد شده نگاهش کردم.
_زشته!.... یکی میاد میبینه میگه این زن یوسف اونقدر تنبله، یه تشک خوابش رو جمع نمیکنه.
_کسی نمیاد... به مادر هم میسپرم که جمع نکنی.
لبم پایین را به دندان گرفتم.
_وای یوسف نگی تو رو خدا... زشته.
با لبخندی متعجب پرسید:
_من نمی فهمم چیش زشته؟!
_همین که بقیه فکر کنن من تنبلم.
یک دست به کمر زد و با خنده گفت:
_اصلا من زن تنبل دوست دارم.... نمیخوام زنم یه تشک به این سنگینی رو هر روز جمع کنه و شب پهن کنه....
مرا هم به خنده انداخت.
_باشه تو به هیچ کی چیزی نگو.... من میذارم تشک پهن باشه اصلا.
چند ثانیه ای به خنده ام نگاه کرد و بعد بی مقدمه دلم را آب کرد با جمله ای که گفت :
_خنده هاتو دوست دارم.... چقدر قشنگ می خندی!
خنده ام به لبخندی نجیب ختم شد که سمتم برگشت و مرا بی هوا در آغوش کشید.
_مراقب خودت باش فرشته..... نشینی گریه کنی نفست بگیره.... به خدا زنگ میزنم و از مادر حالت رو می پرسم اگه بگه نفست گرفته و هی اسپری پشت اسپری زدی.... میام انتقام اشکایی که ریختی رو ازت میگیرم.
نفسم را حبس کردم و با غصه ای که از دوری اش، از همان لحظه به قلبم نشست، گفتم :
_دلم میگیره نباشی یوسف.
نگذاشت حتی چشمانش را ببینم. سرم را به سینه اش فشرد و گفت :
_من بیشتر فرشته.... ولی میدونم پایگاه الان خیلی کار هست... یکی از بچهها خبرش رو بهم داد.... برم زود بر میگردم.... بهت قول میدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀