eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
تکیه زدم به صندلیم که دستی به شانه ی پارسا زد و گفت : _شما همیشه سر ظهر که میشه می آید کافی شاپ ؟ من به جای پارسا جواب دادم : _من باهاش کارداشتم . اخمی حواله ام کرد: _شما خیلی بیجا کردی ...تا یه ساعت دیگه میز ناهار رستوران باید حاضر باشه اونوقت الان وقت حرف زدنه؟! پارسا بی هیچ حرفی از پشت میز برخاست که هومن ، عمدا لبه ی پیراهن او را گرفت و کمی کشید : _بهتره زیاد دور و بر نسیم ، نبینمت ... چون از امروز مدیر هتل ، منم .... نمی خوام این آخر سالی ، باهات تسویه کنم . پارسا جدی و مصمم گفت : _مبارک باشه مدیریتون ...ولی بهتره با من تسویه کنید چون از این به بعد ، منو زیاد دور و بر این خانم می بینید ...بهتره شما چشماتونو رو عادت بدید به این دیدن . هومن جفت چشمانش را برای پارسا باریک کرد و آهسته با دست راستش چند بار روی گونه اش زد: -خیلی پررویی پسر !...می ترسم بلایی سرت بیاد. -بیادم مهم نیست . هومن ، زبانش را مثل آبنباتی در دهانش چرخاند و گفت : _برو سرکارت . پارسا رفت ، نگاهش را به من دوخت . جدی بود ولی عصبی نه: _برگرد اتاق . -حوصله ندارم . دو کف دستش را روی میز گذاشت و سرش را خم کرد سمتم : _نسیم برگرد اتاق تا جلوی همه ی کارمندای هتل ، آبروتو نبردم. -کلا شما تو کار آبروریزی هستید ، میدونم ، ده سال پیش که با یه عقد موقت ، منو گذاشتی رفتی ، آبروم رو جلوی همه ی این کارمندا بردی ...حالا دیگه برام فرقی نمی کنه که آبروی ریخته شده دوباره بریزه یا نه. نفسش را محکم توی صورتم خالی کرد: _نسیم ... داری منو سگی می کنی باز. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _کی میخوای بری؟ _صبحونه بخورم و برم. و دلم از همان لحظه گرفت. صبحانه را خورد. یکی در میان، ما بین لقمه‌هایی که برای خودش میگرفت، یک لقمه هم دست من میداد. بعد تشک و لحاف را جمع کرد. _دیگه اونو خودم جمع میکنم. _سنگینه.... تو هم هر شب هی پهن نکن، صبح جمع کن.... بذار گوشه‌ی خونه پهن باشه. با چشمانی گرد شده نگاهش کردم. _زشته!.... یکی میاد میبینه میگه این زن یوسف اونقدر تنبله، یه تشک خوابش رو جمع نمیکنه. _کسی نمیاد... به مادر هم می‌سپرم که جمع نکنی. لبم پایین را به دندان گرفتم. _وای یوسف نگی تو رو خدا... زشته. با لبخندی متعجب پرسید: _من نمی فهمم چیش زشته؟! _همین که بقیه فکر کنن من تنبلم. یک دست به کمر زد و با خنده گفت: _اصلا من زن تنبل دوست دارم.... نمیخوام زنم یه تشک به این سنگینی رو هر روز جمع کنه و شب پهن کنه.... مرا هم به خنده انداخت. _باشه تو به هیچ کی چیزی نگو.... من میذارم تشک پهن باشه اصلا. چند ثانیه ای به خنده ام نگاه کرد و بعد بی مقدمه دلم را آب کرد با جمله ای که گفت : _خنده هاتو دوست دارم.... چقدر قشنگ می خندی! خنده ام به لبخندی نجیب ختم شد که سمتم برگشت و مرا بی هوا در آغوش کشید. _مراقب خودت باش فرشته..... نشینی گریه کنی نفست بگیره.... به خدا زنگ میزنم و از مادر حالت رو می پرسم اگه بگه نفست گرفته و هی اسپری پشت اسپری زدی.... میام انتقام اشکایی که ریختی رو ازت میگیرم. نفسم را حبس کردم و با غصه ای که از دوری اش، از همان لحظه به قلبم نشست، گفتم : _دلم میگیره نباشی یوسف. نگذاشت حتی چشمانش را ببینم. سرم را به سینه اش فشرد و گفت : _من بیشتر فرشته.... ولی میدونم پایگاه الان خیلی کار هست... یکی از بچه‌ها خبرش رو بهم داد.... برم زود بر میگردم.... بهت قول میدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀