🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1022
#مهتاب
نگاهم کرد و با جدیت و ناراحتی از پشت میز برخاست و رفت.
_علی!
نتوانستم ناراحتی اش را تحمل کنم. دویدم دنبالش. روی مبل در پذیرایی نشسته بود که کنارش نشستم و بازویش را با دو دستم گرفتم.
نگاهش به تلویزیون بود که گفتم :
_علی هیچی معلوم نیست آخه.
و او اولین بار با عصبانیت جوابم را داد:
_این ماه نه... دو ماه دیگه... اصلا یکسال دیگه... مهتاب من برام مهمه.... میگم نمی خوام بیای بیمارستان.
_ببخشید عزیزم خودتو عصبانی نکن حالا.... هر وقت پای یه کوچولو به زندگیمون باز شد با هم در موردش حرف می زنیم.
اما حتی با حرف من هم اخمانش باز نشد.
_من راضی نمیشم.
_خب آخه کار منم برام مهمه.... 9 ماه بارداری اگه بخوام خونه بشینم و مطب نرم، بعدش هم بخاطر بچه نمی تونم خب اینکه نشد!
نگاهم کرد. با همان جدیت و اخم.
_من و زندگیت برات مهم هستیم یا کارت؟
_چرا نمیشه هردو رو با هم داشته باشم؟.. قول میدم لطمه ای به هیچ کدوم نخوره..
_تو همین الانش بخاطر خستگی سردرد میگیری بعد با یه بچه می خوای بری سرکار؟!
سکوت کردم و او قهر کرد اصلا!
شام را حاضر کردم و صدایش زدم و او باز هم اخم هایش را باز نکرد.
_علی!
بی توجه به من گفت :
_بله.....
_واقعا نمی فهمم چرا سر اتفاقی که نیافتاده تو داری با من قهر می کنی!
_چون می افته و تو نمی خوای حرفمو گوش کنی.
_باشه عزیزم..... اخماتو باز کن.... باز هم با هم حرف می زنیم حالا شامتو بخور.
شامش را خورد و موضوع صحبت ما آنشب به همانجا ختم شد اما فردای آن روز بعد از حرفهایی که علی زد خودم به شک افتادم و در همان بیمارستان یک بیبی چک از داروخانه گرفتم و امتحان کردم و همین که دو خط قرمز پر رنگ روی نمودار سفیدش نشست، دست و پایم را گم کردم.
فشارم افتاد اصلا.
خدا را شکر در اتاق خودم بودم. فوری شکلاتی به دهانم گذاشتم و سرم را روی میز و باز به فکر حرفهای جدی علی!
اصلا نمی دانستم باید برای این اتفاق خدا را شکر کنم یا نه.
آن روز هم بخاطر آن اتفاق افتاده زودتر به خانه برگشتم.
ترس بدی در دلم بود. حتی فکر نمی کردم که به همین زودی ها باردار بشوم.
برعکس همه ی فکر و خیالات قبلی ام که با خودم می گفتم اگر روزی باردار شوم حتما علی را بخاطر این خبر سوپرایز خواهم کرد، اما آن لحظه هیچ ایده ای به ذهنم نرسید.
اصلا ذوق و شوقم هم انگار کور شد!
شاید بخاطر این که می دانستم حالا باید جدی جدی سر بحث کار در بیمارستان با علی حرف بزنم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1023
#مهتاب
و همین که آمد دل آشوب شدم برای گفتن حتی!
هنوز کمی از اخم های شب قبلش مانده بود که گفتم:
_سلام....
_سلام.....
_چایی می خوری یا قهوه؟
_امروزم زود اومدی باز؟!
ماندم چه بگویم.
_خب.... آره.
_امروز که من خودم تو همون بیمارستان تو بودم.... چرا بهم نگفتی میری خونه!؟
_خب نخواستم از کارت بیافتی.... خودم اومدم.
نگاهش یه طوری توی صورتم ماند که انگار همه چیز را نگفته می دانست اصلا.
_چای یا قهوه.....
_هیچ کدوم....
لباس عوض کرد و نشست روی مبل و من میوه آوردم.
نشستم کنارش و گفتم:
_علی.... میگم بیا اون بحث دیشب رو الان تمومش کنیم.
_کدوم بحث رو؟!
_همون کار من تو بیمارستان دیگه..... میگم اگه تا ظهر فقط برم بیمارستان چی؟... راضی میشی؟
نگاهم کرد. باز نگاه جدی اش مرا یاد خاطره ی همان استاد سخت گیر دانشگاه انداخت!
_بارداری؟!
قلبم ریخت. مگر می شد دروغ بگویم!
سرم را پایین انداختم.
_آره....
و نگاهش هنوز به من و سر افتاده ام بود که گفت:
_آفرین مهتاب..... از تو اصلا توقع نداشتم.
فوری سر بلند کردم و نگاهش.
_چرا؟!... چی شده مگه؟!
_خبر به این خوبی رو با این قیافه به من میگی؟!.... فقط چون گفتم اگه باردار بشی نری بیمارستان؟!
_آخه....
_توجیه نکن.... توقع داشتم منو سوپرایز کنی.... بعد تو با این قیافه ی ناراحت، اونم بعد از اینکه خودم ازت پرسیدم داری بهم میگی.
_علی گوش بده تو رو خدا.... من حالم خوبه.... می دونم می تونم... فقط تا ظهر... با مدیریت هم صحبت می کنم... جان من قبول کن... باشه؟
و ناگهان بلند شد و رفت سمت اتاق. اول فکر کردم شاید فقط می خواهد فکر کند اما کمی بعد با لباس بیرون از اتاق خارج شد و تا صدایش زدم از خانه بیرون رفت!
نیامد!... تا شام نیامد و من دل نگران بالاخره به گوشی اش زنگ زدم.
_علی خواهش میکنم برگرد خونه... من نگرانتم.
و تنها گفت :
_میام.
و تماس را قطع کرد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1024
#مهتاب
و نمی دانم چرا عمدا دیر آمد. هوا تاریک شده بود و من از دست خودم و او حتی دلخور بودم.
همین که در خانه را با کلید خودش باز کرد سمتش دویدم و با عصبانیت و بغض از نگرانی صدایش زدم.
_علی!
و او یک شاخه گل سرخ به من داد تا بیش از اندازه شوکه شوم.
_این! .... چیه؟!
_برای مامان مهتابه.
بغضم گرفته بود و او با آن شاخه گلش آنرا تا مرز شکستن برد و دلشوره هایم در یک آن پرواز کرد و من او را با همان شاخه گلش در آغوش کشیدم.
_چرا نگرانم کردی؟
_باشه.... می خوای تا ظهر بری بیمارستان باشه.... برو ولی به یه شرط.
با شوق از آغوشش جدا شدم.
_واااااااااای..... به چه شرطی؟
_مهتاب اگه به خودت یا بچه لطمه ای بخوره من هرگز نمی بخشمت.
احساس کردم همان لحظه دلم لرزید.
_علی اینجوری نگو تو رو خدا....
_دیگه دست من نیست.... من باهات دارم شرط می کنم... چون تو حرف منو گوش ندادی.... من خودم می دونم همون کار بیمارستان تا ظهر چقدر بالا و پائین رفتن داره... احتمال عمل جراحی داره... تو نمی تونی وسط یه عمل جراحی 4 یا 5 ساعته بگی، سر ظهر شده، من باید برم..... ولی تو اینا رو میدونی و باز اصرار می کنی....
_سعی می کنم که نذارم لطمه ای به بچه بخوره.
و انگشت اشاره اش را بالا آورد و سمتم نشانه رفت.
_خودت و بچه.... یادت باشه.
آب گلویم را از لحن جدی اش قورت دادم و گفتم :
_چشم.
و از فردای آن روز هر دو با هم به بیمارستان رفتیم و باز علی سفارش کرد.
_یادت هست؟
_یادم هست....
لبخند زد و او به بخش رفت و من به درمانگاه. اما واقعا حق با علی بود. کار بیمارستان حساب و کتاب نداشت که بگویم می توانستم مراقب خودم باشم.... و من از شدت علاقه ی زیادم به کارم تنها قبول کردم که تا ظهر در بیمارستان باشم اما گاهی همان کار تا ظهر هم به ساعت 2 یا 3 می کشید و منی که سعی داشتم قبل از علی به خانه برسم، بالاخره یک روز ساعت 4 به خانه رسیدم و همین که در خانه را گشودم با دیدن علی که انگار آن روز عمدا زود آمده بود تا مچ مرا بگیرد ، مواجه شدم.
دستم روی دستگیره ی در خانه ماند و نگاه او سرد و یخ زده روی صورتم.
_ساعت چنده مهتاب؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1025
#مهتاب
_راستش امروز یه اتفاقی افتاد که....
و اصلا نگذاشت حرف بزنم. صدایش را بلند کرد.
_مهتاب ما شرط گذاشتیم!
در را پشت سرم بستم.
_علی!... تو الان داری با من دعوا می کنی؟!
و صدای فریادش بلند شد.
_بله.... الان می خوای تازه بعد از 7 ساعت روی پا ایستادن، شامم درست کنی حتما!
_شام حاضری می خوریم.
_فردا چی؟.. تا کی می خوای اینطوری ادامه بدی؟ .... تو الان دیگه فقط پزشک بيمارستان نیستی.... مادر هم هستی... برای سلامتی خودت و بچه چکار می کنی؟!
جوابی به او ندادم و او هم دیگر حرفی نزد. و یک قهر ساده بینمان اتفاق افتاد.
بعد از مدت ها!
اصلا ما قهری نداشتیم!
حتی نمی دانستم که باید چکار کنم.
یک املت زدم برای شام و با همه ی خستگی ام اما تنها از ترس اخم های علی، خودم را سرحال نشان دادم.
سر میز شام هم خیلی دلم می خواست یک جوری حرف بزنم با او و آن حس سنگین قهر نشسته بینمان را درهم بشکنم اما نشد!
شام خوردیم در سکوت کامل و تنها حرفی که زده شد، تشکر بعد از شام او بود.
نمازش را خواند و رفت بخوابد اما نه در اتاق خواب!
بالشت و پتویی برداشت و برخلاف هر شب در پذیرایی خوابید و چشمان مرا از تعجب چهارتا کرد!
هیچی نگفتم اما آنقدر دلخور شدم که اصلا خوابم نبرد.
تمام شب را داشتم روی تخت دونفره یمان که جایش خالی بود، غلت می زدم.
و صبح بعد از نماز بخاطر احتمال ویاری که می دادم چند عدد بیسکویت خوردم و همراه او به بیمارستان رفتم.
ولی تمام ساعت کاری ام از بی خوابی شب گذشته خسته بودم و خمیازه می کشیدم و از برخورد متفاوت علی هم ناراحت بودم.
آن روز سر ظهر به خانه برگشتم تا جبران روز قبل باشد و اول از همه یک خواب چند ساعته به جبران خوابی که شب قبل از چشمانم ربوده شده بود و بعد کمی به خودم رسیدم تا علی بیاید و آمد و فقط سلام گفت و باز هیچ حرفی نزد و نشست در پذیرایی و من هم هر کاری کردم اصلا نتوانستم خودم را راضی کنم که برای آشتی پیش قدم بشوم.
شام آماده کردم، چای و میوه برایش بردم و باز در سکوت!
و از همه بدتر باز موقع خواب بالشت و پتویش را برداشت و در پذیرایی خوابید!
جدی جدی از او دلخور شدم و چنان عصبانی که دیگر قصد کردم تا خودش آشتی نکند من پا پیش نگذارم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1026
#مهتاب
فردای آن روز باز هردو در سکوت به بیمارستان رفتیم با این تفاوت که او مرا به بیمارستان خودم رساند و خودش به بیمارستان دیگری که روز کاری اش بود رفت.
و من چقدر عصبی بودم آنروز... حتی چندباری با بیمارانم سر موضوعات جزیی بحثم شد.
اما وقتی کار بدتر شد که یک عمل جراحی اورژانسی پیش آمد و من به اتاق عمل احضار شدم و آن عمل جراحی از آنچه فکرش را می کردم بیشتر طول کشید و بعد از 5 ساعت ایستادن وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم و نگاهم به ساعت افتاد که 6 بعد از ظهر بود، فهمیدم باز جریان دیگری در راه است.
به اتاقم برگشتم تا لباس عوض کنم و سریع به خانه برگردم که از شدت خستگی اول روی صندلی ام افتادم و هنوز چند دقیقه طول نکشیده بود که چنان زیر دلم درد گرفت که احساس کردم دارم عادت ماهانه می شوم.
و اگر اتفاقی می افتاد، علی گفته بود که مرا نخواهد بخشید. چند دقیقه ای نشستم تا حالم کمی بهتر شد و بعد لباس عوض کردم و تا خواستم از اتاقم بیرون بزنم، در اتاقم با شدت باز شد.
علی بود.
نگاهم کرد و نگرانی نشسته در نگاهش با نگاه من يکدفعه آب شد.
_مهتاب تو هنوز اینجایی؟!.... ساعت رو دیدی اصلا؟!
با خستگی گفتم:
_ببخشید... یه عمل اورژانسی پیش اومد.
و دیگر صدایش بالا رفت.
_من بهت چی گفتم؟!.... نگفتم تو نمی تونی روی ساعت کاری بیمارستان قول بدی؟
_وای علی تو رو خدا.... صدات رو بلند نکن.... من خسته ام... 5 ساعت تو اتاق عمل بودم... خواهش می کنم.
و صدایش باز بالا رفت.
_5 ساعت عمل داشتی؟!.... می گفتی دکتر نیک پور عمل رو انجام بده... چرا نگفتی تو نمی تونی؟
_دکتر نیک پور گفت من نمی تونم باید برم... از من خواست انجامش بدم.
عصبانی نگاهم کرد و بعد با همان عصبانیت گفت :
_من تو ماشین منتظرم.
و در را چنان کوبید و رفت که انگار باز یک دعوای حسابی در راه است!
و شد.... همین که سوار ماشین شدم فریاد زد.
_من همین فردا با مدیریت صحبت می کنم و میگم دیگه نمی خوام تو توی این بیمارستان کار کنی.
_علی!.... چرا آبروریزی می کنی؟!.... اتفاقی نیافتاده که.... الان می رم خونه استراحت می کنم.
_استراحت!.... تو الان باید شام درست کنی...
نفهمیدم طعنه زد یا جدی گفت!
و تا گفتم :
_جدی گفتی یا شوخی کردی؟
فریاد زد. طوری که نفسم حبس شد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1027
#مهتاب
_هیچی نگوووووو.....
و این فریادش بی سابقه بود. احساس کردم خیلی خیلی عصبانی است.
طوری که تا آنروز او را ندیده بودم.
ولی چه روز بدی برای دعوا بود!
زیر دلم باز درد گرفته بود... خسته بودم و او آنقدر عصبانی که به او حق می دادم و هم نگران برای بحثی که می دانستم باید تمامش کنم.
به خانه رسیدیم. اول سمت آشپزخانه رفتم تا شام ساده ای درست کنم که بهانه دستش ندهم که باز بلند و عصبی صدایم زد.
_مهتاااااااااب!
متعجب نگاهش کردم.
_چیه؟!
_ول کن.... بیا بشین فقط.
و من با آرامشی که می خواستم او را هم آرام کنم گفتم :
_چشم....
و نشستم و او عصبانی بالای سرم چرخید.
_فردا خودم با مدیریت صحبت می کنم.... نمی خوام.... راضی نیستم..... دیگه نمی خوام کار کنی.
چنان عصبانی بود که راهی نداشتم جز اینکه بگویم.
_چشم.... آروم باش.
و انگار توقع چشم گفتن مرا نداشت!
اما آرام هم نشد!
ایستاد مقابلم و با اخم های قشنگش هم نگاهم کرد.
_داری مسخره ام می کنی واقعا؟!
_نه باور کن.... باشه.... نمی رم.... خودت گفتی نرم.
و باز با صدای بلندش فریاد زد.
_مهتاب من سه روزه با هات حرف نمی زدم.... من سه روز باهات قهر کردم.... تمام فکرم رو این سه روزه مشغول کردی... بعد به همین راحتی میگی چشم؟!!!.... چراااااا..... چرا پس گذاشتی سه روز این بحث الکی طولانی بشه.
فقط نگاهش کردم و با لبخند ساده ای خواستم آرامش کنم.
_علی جان.... من فقط دیدم ارزش نداره دیگه... همین.
و او آرام نشد!
عصبانی تر نشست روی مبل مقابلم و کوسن روی مبل را زیر دستش گرفت که گفتم :
_علی یه چیزی بگم.... من.... من قبول کردم... حق باتوعه... کار بیمارستان سخته... باشه... ولی یه چیزی بگم... قول میدی داد نزنی؟
نگاهش بلند شد و همراه سری که بالا آورد، خیره ام شد و من گفتم :
_امروز یه کوچولو حالم... بد شد... میگم.... میگم من.... یه کم... حالم خوب نیست.... درد دارم.... شاید عوارض... همون عمل جراحی باشه که 5 ساعت ایستادم.
چشمانش را با عصبانیت بست که گفتم :
_چیزی نیست نگران نشو... فردا کامل استراحت می کنم.... قول میدم.
و ناگهان کوسن زیر دستش را سمتم پرتاب کرد و داد بلندی کشید.
_مهتاب بلند شو برو تو اتاق....
توقع نداشتم!
کوسن مبل با همان شدتی که پرتاب کرد نشست به قفسه ی سینه ام.
درد نداشت اما نمی دانم دل نازکم چرا شکست و بغض گلویم در نگاهم یا حتی حالت لبانم اثر گذاشت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1028
#مهتاب
برخاستم و به اتاق خواب رفتم. لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و با آنکه سعی می کردم خودم را توجیه کنم که اشتباه از من بوده است اما باز دلم می گفت چرا کوسن را سمتم پرتاب کرد؟!
چرا گفت جلوی چشمش نباشم؟!
و چند اشکی از چشمم بارید که در اتاق باز شد!
نگاه چشمان اشکی ام يکدفعه نشست در چشمان او.
و او تنها پرسید:
_خیلی درد داری؟
و بغضم با سوالش شکست و او سمتم جلو آمد. نشست روی تخت کنارم و من هم کمی خودم را لوس کردم تا تمام شود دلخوری ها.
خودم را در آغوشش انداختم که گفت:
_عصبانی شدم دیگه.... خیلی حرص خوردم از دستت که اینهمه دارم میگم نمی خوام کار کنی و تو قبول نمی کنی.... الان خیلی درد داری مهتاب؟
_نه... گاهی فقط....
_استراحت کن عزیزم... باشه؟
سرم را از روی شانه اش بلند کردم که نگاهم کرد و سوال عجیبی پرسید.
_من.... من خیلی عصبانی بودم.... کوسن رو محکم زدم؟
باز جوی باریک اشکانم روان شد که فوری گفت :
_مهتاب عزیزم.... من محکم زدم واقعا؟!... اون کوسن که اصلا درد نداره... داره؟!
خندیدم میان گریه و گفتم:
_درد داشت....
و هنوز ادامه ی حرفم را نگفته فوری گفت :
_آخ عزیز من.... ببخشید.... نمی خواستم به تو آسیب بزنم..... بذار ببوسمت عزیزم.
و صورتم را بوسید که گفتم :
_نه درد نداشت..... دلم شکست... تو هیچ وقتی اینجوری با من حرف نمی زدی علی!
نگاهش پُر شد از غم و پشیمانی....
_ببخشید..... جبران می کنم.... تو هم قول دادی دیگه بیمارستان نمیری.
_آره.....
_باشه.... میرم بیرون یه چیزی بگیرم برای شام.... چی دوست داری عزیزم؟
متفکرانه سکوت کردم.
_چی دوست دارم؟!..... کباب که نه.... فست فودم نه....
_خب پس چی؟!
_علی من یه سالاد خوشمزه می خوام.
_سالاد؟!
_آره.... یه رستوران تو خیابون اصلی هست... برو ازش برای خودت غذا بگیر برای من سالاد کلم و کاهو یه کم ترشی و زیتون پرورده و دوغ ترش.
نگاه متعجبش در چشمانم ماند.
_اینا چیه می خوای؟!... بعد از یه عمل 5 ساعته اینا رو می خوای بخوری؟!
_خب.... خب برام یه پرس جوجه کباب بگیر.
_باشه.
و تا برخاست با شوق نگاهش کردم.
_علی!
_بله....
_دوستت دارم....
خندید.
_من دیوونتم اما.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1029
#مهتاب
علی دست پُر برگشت. با کلی خرید و آنشب قهر ساده یمان تبدیل به آشتی شد اما فردای آن روز حالم بدتر شد.
طوری که مجبور شدم خودم به داروخانه بروم و برای خودم دارو تهیه کنم.
به خانه برگشتم که جلوی در خانه، خاله فهیمه را دیدم.
_دختر تو کجایی؟
_سلام... شما اینجا چکار می کنی؟
_شوهرت زنگ زد.... یه چند تا کلمه فارسی گفت و چند تا انگلیسی و خلاصه یه جوری بهم فهموند بیام پیشت.
_علی!!
_بله.... تو کجا بودی حالا؟
_رفتم برای خودم دارو گرفتم.
و در خانه را باز کردم برای خاله و او وارد خانه شد که پرسیدم:
_علی دقیقا چی گفته به شما؟
خاله چادرش را در آورد و آویز صندلی کرد و گفت :
_گفت مهتاب کسالت داره.... باید استراحت کنه.... یه سر ازش بزنید.
_خب.... پس... نگفت چرا باید استراحت کنم... نه؟
_نه نگفت ولی اومدم خودم ازت بپرسم حالا چی شده واقعا؟
_باردارم....
و جیغ خاله بلند شد.
_وای مهتاب!..... راست میگی؟... قربونت برم الهی.... مبارکه خانم دکتر..... خب برو... برو استراحت کن... برو که شوهرت زنگ زده به من که بیام اینجا مراقبت باشم.
به اصرار خاله به اتاق خواب برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.
دارویم را استفاده کردم که کمی بعد خاله فهیمه با یک بشقاب میوه وارد اتاق شد.
_خدا نکشتت تو رو.... تو اگه بارداری و حالت بد شده، نباید اول به من بگی؟.... چرا گذاشتی شوهرت بهم زنگ بزنه؟
_روم نشد آخه.
_بیخود روت نشد.... خودم میام هر روز کاراتو می کنم.
_نه خاله.... باور کن هر روز کاری ندارم.
_خب یه روز در میون میام.
_مزاحمت میشه آخه.
_یه بار دیگه این جمله رو بگی با پشت دستم می کوبونم تو صورتت..... من باید از شوهرت بشنوم تو بی حالی؟!... چرا بهم نگفتی مهتاب؟!
_خب الان که دیگه گفتم....
_حالا چرا حالت بد شده؟!
_فکر کنم استراحت مطلق هستم.
و باز خاله با نگرانی پرسید.
_چرا؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1030
#مهتاب
_شاید از خستگی برای کارهای بیمارستان باشه ... حالا استراحت می کنم تا بهتر بشم ان شاء الله.
آنروز کامل استراحت کردم. حتی موقع ناهار هم از روی تختم بلند نشدم اما....
بعد از ظهر وقتی علی به خانه آمد، صدای خاله را شنیدم.
_علی آقا من از شما دلخورم.
فوری از تخت پایین آمدم.
خیلی وقت بود که علی متوجه ی منظور جملات فارسی می شد اما دست و پا شکسته جواب می داد.
علی ورودی آشپزخانه ایستاده بود و تازه از راه رسیده که خاله گفت :
_مهتاب استراحت مطلقه... چرا به من نگفتید؟
و من پشت سر علی ایستادم و اشاره کردم خاله چیزی نگوید که علی متعجب سر برگرداند و مرا دید.
_سلام علی جان.... خسته نباشی.
و تنها او سلام گفت و نگاهش باز سمت خاله رفت که خاله گفت :
_همین امروز.... خودش با این حالش بلند شده رفته واسه خودش دارو بخره.
هر قدر پشت سر علی بال بال زدم که خاله فهیمه نگوید نشد که نشد!
همه چیز را گفت و نگاه علی سمتم چرخید.
حتی از نگاهش خجالت کشیدم. خاله هم که قشنگ یه بحث اساسی راه انداخت، خداحافظی کرد و رفت!
بعد از رفتنش علی چند ثانیه فقط نگاهم کرد و من سر به زیر سکوت کردم.
او هم بی هیچ حرفی رفت سمت مبل و با همان لباس هایی که هنوز تعویض نکرده بود، نشست روی مبل.
سمتش رفتم و کنارش نشستم.
_باور کن خوبم.....
جوابم را نداد.
_علی!
ناگهان نگاه تندش سمتم اومد.
_من از خاله باید بشنوم تو حالت بدتر شده؟!.... نباید به من بگی؟... دیدی گفتم.... گفتم اگه حالت بد بشه نمی بخشمت... گفتم.... یادته؟
_علی جان... استراحت می کنم.... بیمارستان هم که دیگه نمی رم.... قول دادم عزیزم... آروم باش... باشه؟
سری تکان داد با تاسف، آه بلندی کشید.
_به من نگفتی دردتو ولی به خاله ات گفتی؟!
_وای نه.... باور کن من چیزی نگفتم.... از داروخانه برگشتم خونه خودش فهمید.
فایده ای نداشت، دلخور شده بود شدید.
هر قدر توضیح دادم باز هم سکوت کرد و دلخوری اش کم نشد.
سکوتش از صدتا فریادی که سرم می کشید، بدتر بود.
تا شب دنبالش بودم. می رفت در آشپزخانه می رفتم... می رفت در اتاق خواب می رفتم. می نشست جلوی تلویزیون، می نشستم. اما او هیچ حرفی با من نزد و تنها من بودم که مدام می گفتم :
_علی... عزیزم.... خواهش می کنم منو ببخش.
و نگفت و نگفت که تا خود صبح!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1031
#مهتاب
صبح با صدای ریزی بیدار شدم.
علی داشت آماده ی رفتن به بیمارستان می شد که فوری از روی تخت پایین آمدم و گفتم:
_علی گوش کن خواهش میکنم..... باور کن خوبم..... چرا اینجوری می کنی آخه!
و جوابم را نداد که تا خواست از اتاق بیرون برود فوری جلوی در ایستادم و با دو دست چهارچوب در را گرفتم و با بغض گفتم :
_اگه اینجوری بری تا شب گریه می کنم.
نگاهش بالاخره بالا آمد و نگاهم کرد. آنقدر هنوز جدیت در نگاهش بود که مرا تا روزهای اوایل آشنایی مان ببرد.....
نگاهم چند ثانیه در نگاهش ماند.
نه من از سد راهش عقب رفتم و نه او مرا کنار کشید.
با بغض گفتم :
_وقتی اینجوری بداخلاق میشی و قهر می کنی دلم می خواد همون رابرت صدات کنم.
بالاخره کنج لبش یک نیمچه لبخند دیدم. اما کوتاه نیامدم و با پررویی سرم را کج کردم و گفتم :
_منو ببوس.... دو روزه فقط داری سرم داد می زنی.... حواست هست؟
سرش را جلو کشید و بوسه ای روی گونه ی چپم گذاشت.
باز کوتاه نیامدم و سرم را چرخاندم و گونه ی راستم را سمتش گرفتم.
_این طرف چی؟
اینبار به وضوح لبخند زد و طرف راست گونه ام را هم بوسید.
نگاهم صاف سمت چشمانش رفت و دیگر نشد.... خودم را در آغوشش انداختم و گفتم:
_می دونستی قهر می کنی چقدر حرص می خورم؟!... نمیگی اینهمه حرص خوردن برام بده؟
دستانش محکم محصورم کرد اما زبانش هنوز روی نقطه ی سکوت مانده بود!
_باشه علی آقا.... باشه... اصلا نگو.... حرف نزن.... اگه اینقدر سخته برات باشه.
خودم را عقب کشیدم و از مقابل چهارچوب در کنار رفتم.
نگاهم را انداختم پایین و سرم را بلند نکردم و او هم چند ثانیه ای فقط ایستاد و نگاهم کرد.
دلم می خواست لااقل به قدر یک کلام محبت آمیز با من حرف بزند ولی نزد و رفت و بعد از رفتنش چقدر دلم شکست!
آنقدر که بی اختیار گریستم.
این اولین بار بود از هم دلخور می شدیم و من هیچ سابقه ی قبلی نداشتم که بتوانم با توجه به آن، حال او را یا حتی واکنش هایش را درک کنم و حدس بزنم.
دوباره بعد از رفتنش، بعد از چند دقیقه گريستن، آرام گرفتم و خوابم برد.
و نمی دانم چقدر گذشت که صدای زنگ خانه بیدارم کرد.
حالم یه جور عجیبی بود. با حال بدی سمت آیفون رفتم و چون چهره ی مردی که سر پایین انداخته بود را کامل نمی دیدم، گوشی آیفون را برداشتم.
_بله.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1032
#مهتاب
_ببخشید منزل آقای آنژه؟
_بله....
_یه نامه دارید... از خارج کشور.....
فوری گفتم:
_بله بله..... الان میام.
و چادر سر کردم و از پله ها دویدم سمت حیاط که تا در را باز کردم خشکم زد.
زمان متوقف شد شاید و نگاهم مات چهره ی پدر!
_بابا.....
خندید.
_نامه دارید از خارج کشور.... از سوریه.....
و وارد حیاط شد و من او را در آغوشم کشیدم.
_بابا دلم برات خیلی تنگ شده بود.... کی برگشتی؟
_همین دیشب.... خسته بودم.... استراحت کردم.... بیدار شدم گفتم بیام اینجا.... شنیدم از علی که امروز خونه ای.
_امروز که نه.... فعلا کلا کار رو گذاشتم کنار.... علی نگفت بهتون چیزی؟
_نه.... گفت حالا شب میاد توضیح میده....
_پس بریم بابا.... بریم که منم صبحانه نخوردم.
همراه هم وارد خانه شدیم. با عجله زیر کتری و چایی را روشن کردم و گفتم :
_من برم یه نان تازه بگیرم بیام.
فوری گفت :
_نه.... خودم می رم..... بشین.... چیز دیگه ای هم می خوای بگو.
_نه ممنون بابا... فقط یه نان تازه.
و تا پدر رفت رفتم سراغ گوشی ام بلکه پیامی از علی آمده باشد که نبود!
ولی خودم زنگ زدم. و چون جواب نداد برایش پیام گذاشتم.
_این دفعه دیگه خیلی خیلی ازت دلخور شدم..... نمی دونم می خوای چطور جوابمو بدی... زودتر بیا خونه.
شاید وقتی می نوشتم زودتر بیا خونه، هیچ فکر نمی کردم که واقعا علی زودتر بیاید... کار بیمارستان هیچ حساب و کتابی نداشت اما سر ظهر که شد و او آمد متعجب شدم.
با پدر سلام و احوال پرسی کرد و مشغول صحبت شد که ناگهان پدر صدایم زد.
_مهتاب!
از آشپزخانه سرک کشیدم.
_بله.....
_بیا اینجا ببینم.
وارد سالن شدم. علی نگاهم نکرد و پدر خیره ام شد.
_علی چی می گه؟
_چی میگه؟
_میگه ازت دلخوره!
نشستم سمت پدر و دلخور به علی که باز هم نگاهم نمی کرد نگاهی انداختم.
_علی!
سکوت کرده بود که پدر ادامه داد:
_میگه حرفشو گوش نمی کنی!
با دلخوری به علی خیره شدم.
_شما که سرتو انداختی پایین..... لطفا سرتون رو بلند کنید.
و سر بلند کرد که با دلخوری نشسته در نگاهم، نگاهش کردم.
_قرارمون این بود علی جان؟!.... اگه حرفی بود باید به پدرم می گفتی؟
_بحث نکن باهاش مهتاب..... من ازت بیشتر توقع داشتم... شوهرت ازت ناراضی باشه، منم ازت ناراضی ام.
بغضم گرفت.
_ببخشید بابا.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1034
#مهتاب
پدر برای ناهار ماند و بعد از ناهار رفت.
آنقدر از شکایتی که علی پیش پدر برده بود دلخور بودم که حتی یادم رفت به پدر بگویم که پدربزرگ شده است!
علی هم نگفت. وقتی پدر رفت ایستادم پای ظرفشویی و داشتم ظرفهای ناهار را می شستم که وارد آشپزخانه شد.
سمتم آمد و گفت :
_من ظرفها رو می شورم برو استراحت کن.
نگاهش کردم تا متوجه ی دلخوری ام شود.
و نه تنها متوجه شد بلکه بی مقدمه گفت :
_باید به پدرت می گفتم مهتاب.... خیلی ازت ناراحت بودم.
_آره... بهت حق میدم... چون منم اونقدر ازت ناراحت شدم که بهت قول میدم دیگه باهات حرف نزنم.....
تا خواستم از کنارش رد شوم بازویم را گرفت.
_مهتاب!..... تو دلخوری منو با خودت مقایسه می کنی؟!..... تو داشتی یه بلایی سر خودت می آوردی!
_حرفای ما و بحثامون به خودمون مربوطه.... تو هیچی نباید به کسی می گفتی... حتی پدرم.
و بازویم را کشیدم و سمت اتاق خواب برگشتم و او هم دنبالم آمد.
_خودت کاری کردی مجبور بشم به پدرت بگم بلکه دفعه ی بعدی حرفمو به موقع گوش بدی.
توجهی به حرفش نکردم و روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را روی خودم کشیدم.
جلو آمد و ملحفه روی سرم را کشید.
_مهتاب.... چرا ناراحت میشی.... داریم حرف می زنیم.
نشستم روی تخت و نگاهش کردم.
_حرف می زنیم؟!.... پس چرا رفتی به بابا گفتی....
نگاهش توی صورتم چرخید.
_علی بابام غیر از من هیچ کیو نداره..... نمی خواستم تو اینا رو بهش بگی.... تازه از سفر برگشته بعد هنوز بهش خبر خوش بابابزرگ شدنشو بهش ندادیم تو بهش میگی من حرفتو گوش نمی کنم؟!.... علی من که کارم رو گذاشتم کنار بخاطر تو..... اصلا دوست نداشتم بخوای حرفاتو به بابام بزنی.
نگاهم کرد فقط تا باز گفتم :
_خیلی خیلی خیلی ازت دلخور شدم.....
و تا خواستم باز روی تخت دراز بکشم، مرا در آغوش کشید.
_منم دلخور شدم.... خیلی خیلی خیلی ازت دلخور شدم.... تو حرفمو گوش ندادی مهتاب.....
_باشه گوش ندادم.... چرا نیومدی به خودم بگی.... بی این که به تو بگم رفتم دارو خریدم، باشه نخواستم فقط نگرانت کنم..... دیدی هم که خدا رو شکر مشکلی نبود.... امروز بهتر شدم و مشکلم رفع شد.... علی ما باید اگه از هم دلخور میشیم فقط و فقط به هم بگیم.
سرم را از آغوشش جدا کردم که گفت:
_مشکل من اینه که نمی تونم وقتی اونقدر ازت دلخور میشم باهات حرف بزنم.
_باشه نمی تونی.... یه دفتر بردار برام بنویس.... بهم پیامک بزن.... نه اینکه برو به پدرم بگو.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1034
#مهتاب
و فوری گوشی ام را از روی پاتختی دستم داد و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشی ام آمد!
_مهتاب..... تو رو خدا بیا امروز این دلخوری ها رو تمومش کنیم..... من دارم دیوونه میشم.... من بهت نیاز دارم.... من مهتاب مهربونم رو دوست دارم.... من می خوام تو مثل گذشته ها بشی.
و هنوز این پیامش را می خواندم که پیام دیگری داد.
_بیا بریم پدرتو سوپرایز کنیم.... تو که منو با خبر بابا شدنم سوپرایز نکردی بیا بریم شب یه کیک تولد کوچولو بگیریم و بریم پیش پدرت.
از پیشنهاد قشنگی که داد خوشحال شدم. حتی ذوق کردم. فوری از اتاق بیرون دویدم و او را دیدم که روی مبل نشسته و هنوز دارد پیام می دهد که پیام بعدی اش هم رسید.
_شام ببریمش بیرون... موافقی؟
نگاهش کردم.
صدای قدم هایم را شنیده بود که سر بلند کرد و نگاهم. لبخند زدم و لبخند زد.
_باشه؟
و من چقدر خوشبخت بودم که دعواهایمان را به این قشنگی رنگ آشتی می زد.
سمتش دویدم که بلند و عصبی گفت :
_مهتاب چرا می دوی؟... می خوری زمین!
و من او را در آغوشم کشیدم.
_علییییییییی..... چرا من اینقدر دوستت دارم آخه!... چرا اینقدر ایده های قشنگ میدی که دلخوری هام زود از بین میره.
_پس موافقی؟
_صد در صد.... میگم بریم یه لباس سرهمی نوزادی بگیریم کادو کنیم... بعد یه کیک کوچولو هم بگیریم و بعد بریم پیشش... احتمالا اول فکر می کنه تولد توعه....
خندید.
_فکر با مزه ایه......
آشتی کردیم. آنقدر ساده که اصلا به آنهمه دلخوری نمی خورد آنگونه ساده رفع شود.
و چقدر آشتی با او مزه می داد... اصلا انگار همه ی دلخوری های قبلی را می شست.
طعم لبانش حتی بعد از آشتی فرق می کرد!
عطر لباسش به مشام جانم می نشست. و کلام زیبا و عاشقانه اش با آن نگاه عسلی، گویی جامی از شراب طهور را به جان عشقم می ریخت.
بعد از ظهر با هم بیرون رفتیم. دست در دست هم.... آنقدر که داشتم خدا را برای هر لحظه ی زندگی ام شکر می کردم.
یک لباس سرهمی نوزادی خریدیم نه دخترانه بود و نه پسرانه....
زرد بود و راه راه... چون هنوز نمی دانستیم جنسیت بچه چیست.
و کیک تولد کوچکی با عدد صفر!
و رفتیم منزل پدر......
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1035
#مهتاب
پدر با دیدنمان کمی تعجب کرد. مخصوصا با آن کیک و شمع صفر!
وقتی وارد خانه شدیم با خنده گفت :
_خوب کاری کردید اومدید اینجا..... منم بدم نمیاد یه چایی با کیک بخورم.
و علی گفت :
_اونم این کیک..... عجیب نیست یه کم؟!
و پدر در حالی که سه لیوان چای می ریخت و پیش دستی و چاقو و چنگال می آورد گفت :
_عجیب که چرا فکر کنم یه عدد 6 رو جا گذاشتید.
_چرا 6؟!
و پدر خندید.
_مگه تولد من نیست؟!
_نه....
_عه!... فکر کردم چون می خوام برگردم سوریه زودتر برام تولد گرفتی.
نگاهی به علی انداختم و گفتم :
_تو بگو....
و علی خندید.
_نه..... باید خودشون حدس بزنن.
و پدر سینی چای و پیش دستی را گذاشت روی میز که کادو را سمتش گرفتم.
خندید باز.
_گفتم تولد منه.
من و علی خندیدیم که کاغذ کادو را پاره کرد و با دیدن سرهمی نوزادی شوکه شد.
_بابا این یه کم براتون کوچیکه.... اما اگه از مدلش خوشتون اومده به سایز خودتون براتون می خرم.
علی خندید و من هم همراهش خندیدم که پدر سر بلند کرد و متعجب نگاهم.
_مهتاب!..... این!
_بابابزرگ شدید.....
گریه و خندهاش یکی شد. سرهمی را در آغوش کشید و بوسید.
_ای جانم..... ای جانم.... من فداش بشم..... فسق کوچولوی من.....
من و علی با اشتیاق به ذوق و شوق پدر خیره شده بودیم. کیک و چای مزه داد و شب هم مهمان علی شدیم.
یک رستوران خوب با غذای خوب و البته با عکس هایی که یادگار خوبی از یک شب به یاد ماندنی شد.
من خانه نشین شدم و البته که لازم بود، چرا که سه هفته بعد با ویار شدیدی که پیدا کردم، تمام روز در خانه افتاده بودم.
یا خاله فهیمه برایم غذا می فرستاد یا پدر یا علی از بیرون غذا می گرفت.
تنها یک روز، یک روز امتحان کردم و خواستم یک دمی گوجه ساده بار بگذارم که نتوانستم و نشد.
بوی تف دادن گوجه ها چنان حالم را بد کرد که کلا زیر گاز را خاموش کردم و در دستشویی چنان عق زدم که انگار تمام عالم بوی گوجه ی تف داده می داد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1036
#مهتاب
آنقدر در دستشویی بودم و عق می زدم که علی آمد و از صدای من، متوجه ی حال بدم شد.
_مهتاب!
_وای.... خدا رو شکر اومدی.... تو رو خدا... اون گوجه های تف داده ی روی گاز رو بریز دور.
هنوز از راه نرسیده وارد دستشویی شد و کنار من، کنار روشویی دستشویی ایستاد. شانه هایم را کمی مالش داد و گفت :
_چیزی نیست عزیزم... طبیعیه..... دو سه هفته دیگه عادی میشه.....
_اول برو اون گوجه ها رو بریز دور... بوش حالمو بد می کنه...
و رفت. نمی دانم چکار کرد اما کمی از عطر خودش را در اتاق زد تا مشامم با بوی گوجه های تف داده شده، باز تحریک نشود.
از ترس بوی غذا سمت اتاق خواب رفتم و او هم دنبالم.
دراز کشیدم روی تخت که پشت سرم وارد اتاق شد.
_عزیزم چی بخرم برات؟... چی دوست داری؟
_نمی دونم.... هر چی که فقط بو نداشته باشه....
متفکرانه نگاهم کرد.
_میوه بخرم؟.... کیک دوست داری؟
_علی....
_بله...
_بلال بگیر برام کباب کن.
لبخند زد.
_چشم..... شما استراحت کن من میام.
_علی....
_بله....
_میگم این رستوران سر خیابون سوپ داره... یه کم سوپم برام بگیر.
_چشم.
_علی....
خندید.
_بله....
_دوستت دارم میدونی؟
خندید.
_نه... نمی دونم....
و رفت.... هم میوه خرید و هم سوپ. غذایم کم شده بود اما دکتر خوبی داشتم. برایم عطر مخصوص گل نرگس خریده بود و می گفت هر وقت ویارم شدید شد عطر را بو کنم.
تاثیر خوبی هم داشت. آرامم می کرد. و درست سه هفته بعد وقتی پدر می خواست باز به سوریه برگردد اتفاقی عجیب رخ داد.
تازه کمی ویارم کمتر شده بود و تنها صبح ها حالم بد می شد که یک شب علی حرف عجیبی زد.
میوه برایم پوست می گرفت که گفت :
_مهتاب... یه چیزی بگم.
_بگو عزیزم.
_من..... یه کتاب خوندم در مورد امام حسین.
_چه خوب....
_میگم چقدر از شخصیت خانم زینب خوشم اومد.... یه زن با اینهمه صبر!.... یه زن در مقابل یک مرد ستمکار روزگار... رو در رو در کاخ شام.... برام خیلی عجیب بود واقعا.... گفتار و رفتار این خانم در مقابل اون مرد.... واقعا اگر علی رو نشناخته بودم می گفتم همچین زنی، وجود نداره.... اما چون علی را شناختم می تونم بگم... فقط دختر علی می تونه اینطوری باشه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1037
#مهتاب
_چقدر قشنگ گفتی علی!
نگاهم کرد. یک تکه سیب پوست گرفته به دستم داد و گفت :
_حالا اگه بگم منم می خوام با پدرت برم سوریه چی میگی؟
خشکم زد. انگار انگشتان دستم فلج شد. سیب از دستم افتاد و نگاهم مات چشمانش.
_علی!
اشکی از چشمش افتاد.
_راضی باش مهتاب.... دلم می خواد برم... و دلم می خواد تو راضی باشی.
_علی تو رو خدا.....
دستانم را میان دستش گرفت.
_مهتاب.... یه سفر یه هفته ای.... هم نیروی پزشک می خوان... مخصوصا برای عمل های جراحی .... هم دلم می خواد برم حرم خانم زینب.
اشکانم سرازیر شد. از روی مبل سُر خوردم روی زمین و نشستم مقابل پایش.
_علی تو رو خدا... نه.... نرو... جان من نرو... بخاطر من نرو... التماس می کنم....
اشکان او هم سرازیر شد.
_چرا مهتاب؟!... چرا اینجوری می کنی؟
_هیچی.... فقط الان نه....
او آنقدر خوب بود که می ترسیدم شهید شود و حتی به زبان هم نیاوردم و تنها گریستم.
آنشب فقط گریستم و التماس کردم اما او مصمم بود. هر قدر من التماسش را می کردم او بیشتر دستانم را می بوسید و می گفت :
_مهتاب همین یک بار....
من التماس می کردم به او و او التماس می کرد به من!
اصلا نفهمیدم با آن حال خرابم کی صبح شد. همین که صدایی شنیدم، وحشت زده از خواب پریدم.
علی داشت آماده ی رفتن به بیمارستان می شد که با این پرش من نگاهم کرد.
_چی شده مهتاب؟!
مضطرب نشستم روی تخت.
_علی.... تو رو خداااااا.....
_مهتاب عزیزم... امروز که نمی خوام برم.
_همون روزی که می خوای بری، نرو.... بخاطر من.... بری من مریض میشم... باور کن.... بهت قول میدم .... از دوریت مریض میشم ها.
لبخند کمرنگی زد و باز رو به رویم لبه ی تخت نشست و دستی به موهایم کشید. صورتم را نوازش کرد. پیشانی ام را بوسید اما حرف حرف خودش بود.
او مصمم تر از آن بود که منصرف شود. ناچار با او قهر کردم حتی!
یک روز تمام... با آنکه کمی بی حال بودم. رفت بیمارستان، زنگ زد، جواب ندادم، پیام داد، جواب ندادم، به خانه برگشت و سلام کرد و جواب سلامش را در دلم دادم تا نشنود.... که سراغم آمد.
_مهتاب!... سلام کردم؟!
نشست کنارم روی مبل و نگاهم کرد و من نگاهم به تلویزیون.
_مهتاب جان... من تصميمم رو گرفتم... من میرم... خواهشا فقط تو یه کم صبوری کن.... یه هفته است فقط.
و چون جوابش را ندادم باز گفت :
_همین یه بار.... یه بار خواهشا.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1038
#مهتاب
خودم را خوب نگه داشتم تا با او حرف نزنم اما اشکانم را نشد نگه دارم.
زار می زدم پای هر حرفش و نگاهم همچنان به تلویزیون بود.
او هم دانه دانه اشکانم را پاک می کرد و می گفت :
_عزیزم.... مهتاب.... خواهش می کنم.
سکوتم را نگه داشتم. التماسش دل سنگ را آب کرد اما من نه!
وقتی قهر سفت و سختم را دید گفت :
_واقعا نمی خواستم اینجوری بشه ولی انگار چاره ای نیست.... من فردا شب با پدرت عازمم.... حالا اگه حرف نمی زنی اشکال نداره ولی دل خودت طاقت میاره بعد من؟!
و این حرفش چنان حرصم داد که فریاد زدم و گریستم.
_خیلی بدی!..... چطور می تونی زن باردارتو ول کنی بری؟!
_مهتاب فقط یه هفته است! .... باور کن.... پزشک داوطلب می خواستن.... همین یک دفعه دارم می رم.
و باز سکوت من و او هم دیگر حرفی نزد.
قهر کردم با او و او هم دیگر حرفی نزد.
می دانستم رفتنش دیوانه ام می کند به همین خاطر درست در آخرین لحظات وقتی حتی ساک کوچکی برای خودش بسته بود و داشت سمت در می رفت، از کنار چهارچوب در اتاق نگاهش کردم.
_علی.
نگاهش سمتم آمد و لبخند زد.
_جانم....
جانم را تازه به فارسی یاد گرفته بود و شاید این اولین بار بود که حتی به زبان می آورد!
_می دونی بعد از فوت مادرم چی کشیدم؟
_می دونم....
_یادته چه روزهایی داشتم؟
_یادمه....
_اگه.... اگه....
و اشکانم با بغضم با هم شکست.
_اگه بلایی سرت بیاد من داغون میشم.
لبش را گزید و سمتم برگشت. سینه اش را محل اتصال سرم کرد تا نوای ضربان قلبش آرامم کند.
_همه ی اینا رو می دونم.... آروم باش.... من همین یه بار رو میرم بی اجازه ی تو... بعدش اگه بخوام برم از خودت اجازه می گیرم... چطوره؟
_می تونی بهم پیام بدی؟
_نمی دونم.... سعی می کنم.
سرم را بلند کردم و نگاهش. چشمان روشنش نوید روزهای خوبی را به من می داد.
_فقط آروم باش.... اگه بخوای حرص بخوری و خودتو اذیت کنی، نمی بخشمت.... تو هنوز سر روزهای اولی که با من لج کردی و حالت بد شد، یه طلب بخشش بهم بدهکاری....
_زود بیا اگه می خوای اذیت نشم.
_زود زود.... قول می دم.
و انگشت کوچکش را بلند کرد. و من هم با انگشت کوچکم با او هم پیمان شدم.
که دستم را همراه دست خودش تا کنار لبانش رساند و بوسید.
_تو اجازه ندی مرگ هم سراغم نمیاد.... نگران نباش.
با گریه سرش فریاد زدم.
_علی!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1039
#مهتاب
علی رفت و با آنکه کلی آرامم کرده بود و دلداری داده بود اما بعد از رفتنش چه بسیار که نگریستم!
وضو گرفتم و اول صبح به جای خوردن صبحانه ای که برای بد نشدن حالم لازم بود، اول دو رکعت نماز خواندم و چنان گریستم که صدایم سکوت نشسته روی دیوارهای خانه را تا مدت ها تکاند!
_خداااااا..... خودت علی رو بهم دادی.... من نمی خوام اونو ازم بگیری.... اصلا اگه بخوای بگیریش اول باید من بمیرم..... خدااااا.... خواهش می کنم..... تو قسم به صاحب اسمش... منو اینجوری امتحان نکن.
بعد از کلی گریه و دعا که آرامم کرد و انگار مَلکی کنار گوشم زمزمه کرد.
_باشه.... آروم باش!
آرام شدم اما حالم بد شد.
ناشتا آنهمه گریسته بودم و صدای عق زدن هایم در دستشویی تمامی نداشت.
بی حال و بی رمق افتادم روی تخت که صدای تیک پیامک گوشی ام آمد.
به زحمت نگاهی به گوشی ام کردم.
علی بود!
هنوز نرفته پیام داده بود.
_مهتاب.... عزیزم گریه نکنی تو رو خداااااا.
و چون جوابش را نداده بودم حتی یکبار زنگ زده بود و باز هم چون جواب نداده بودم، پیام داد.
_مهتاب گوشیتو رو سایلنت نذار.... تا قبل از پرواز می خوام باهات حرف بزنم.
و خودم به گوشی اش زنگ زدم.
_الو علی....
_صدات چرا اینجوریه؟!
_حالم بد شده الان بی حالم....
_مهتاب بلند شو یه چیزی بخور... فشارت افتاده.
_نمی تونم... الان حال ندارم... یه کم بخوابم.... بعد....
عصبانی شد.
_نخوابی ها.... قند خونت میاد پایین... بلند شو میگم یه چیزی بخور....
_علی داد نزن تو رو خدا.... میگم. حالم خوب نیست... جون ندارم....
باز خواست نصحیت کند که گفتم :
_نمی تونم حرف بزنم.... باز حالم بهم می خوره.... خداحافظ فعلا.
و تماس را قطع کردم و باز دویدم سمت دستشویی. در همان دستشویی بودم که تلفن خانه هم زنگ خورد. جواب ندادم و تنها بی حال و بی رمق وقتی از دستشویی بیرون آمدم، گوشی بیسیم تلفن را برداشتم و همراه خودم به اتاق خواب بردم که کمی بعد باز صدای گوشی ام بر خاست!
_الو....
_مهتاب.... خونه ای خاله؟
_سلام خاله....
_سلام..... شوهرت زنگ زده به من که حال مهتاب خوب نیست.....
_نه خوبم... نگران نباشید....
_چطور نگران نباشم... صدات داره داد می زنه حالت خوش نیست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1040
#مهتاب
تا خواستم حرفی بزنم تماس قطع شد و من هم دبگر نه حال زنگ زدن داشتم و نه توان حرف زدن.
نمی دانم با آن حال خراب چطور خوابم برد اما کمی بعد، صدای زنگ در خانه بیدارم کرد.
به زحمت برخاستم و سمت در رفتم. خاله فهیمه بود. نگاهم کرد و با همان نگاه اول سرم غر زد.
_آخه تو اینقدر حالت بده چرا به من زنگ نمی زنی؟
باز ضعف و بی حالی سراغم آمد!
دستم را جلوی دهانم گرفتم و با آنکه چیزی نخورده بودم اما عق زدم و سمت دستشویی دویدم.
خاله هم انگار رفت سمت آشپزخانه. سر و صدایی راه انداخت و کمی بعد با یک سینی چای و صبحانه آمد به اتاق.
نشسته بودم روی تخت که سینی را روی پایم گذاشت.
_اول صبح تا چشم باز می کنی باید اول صبحانه بخوری.....
_علی رفت من اشتها نداشتم.
نگاه خاله توی صورتم ماند.
_خب به سلامتی بره.... اخر هفته هم برمیگرده..... به فکر خودت باش یه کم.... الان یه بلایی سرت بیاد کی جواب میده؟
لقمه ی نان و گردو را می جویدم که خاله گفت :
_بیا بریم خونه ی ما اصلا.....
_نه اونجا معذبم....
_خونه ی عموته.... چرا معذبی؟
_محمد رضا هست... راحت نیستم.
_محمد رضا رفته مسافرت.... یه پروژه ی کاری بهش خورده توی یه شهر دیگه..... تا آخر هفته مطمئن هستم که نمیاد... اگه هم اومد تو رو برمی گردونم خونت.
مردد به خاله نگاه کردم که گفت:
_الان اگه حالت بد بشه تو خونه تنهایی کی می خواد به دادت برسه.... می خوای زنگ بزنم به شوهرت بگم.
_نه خودم میگم.
گوشی ام را برداشتم و زنگ زدم.
_الو... علی....
و تا تماس وصل شد خاله گوشی را از دستم قاپید.
_الو.... علی آقا این حالش خوب نیست.... شما نمی دونی اومدم با چه وضع گی بود.... نمیشه تنها باشه.... من میبرمش خونه ی خودمون با اجازتون.
و بعد گوشی را سمتم گرفت.
_حالا حرف بزن.
_الو....
_مهتاب... حالت چطوره الان؟
_خوبم الان.... بهتر شدم.
_مهتاب خاله راست میگه... باهاش برو.... تو نباید تنها خونه باشی.
_علی زود بیا.... تو رو خدا.
_باشه... قول میدم فقط تو هم مراقب باشی.
_باشه....
آهسته گفت :
_دوستت دارم خیلی....
_منم همین طور....
_پس بیشتر مراقب خودت باش.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1041
#مهتاب
علی یک هفته قول داده بود به من.... و من در آن یک هفته حس و حال تمام همسران مدافع حرم را درک کردم.
با آنکه راه حق بود و دفاع بحق تر.... اما بارها به خدا گفتم؛ راضی نیستم و نخواهم شد که علی را از من بگیرید.
یک هفته تمام شد. اما هنوز گوشی علی خاموش بود و این یعنی هنوز در سوریه بود.
انگار مرا کوک کرده بودند تا خود همان یک هفته دوام بیاورم.
و همین که یک هفته تمام شد، بی تابی ام دوباره شروع شد.
خانه ی خاله فهیمه بودم و با همه ی مراقبت های خاله ، شوخی های عمو و حتی فاطمه که نمی گذاشت لحظه ای تنها باشم اما باز هم نگران و بی تاب علی بودم!
بی خبری از علی، از یک هفته به 9 روز رسید.
دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. فقط دلم می خواست گریه کنم. یک مداحی گوش می دادم و زار می زدم که بالاخره یکروز یک خانمی با گوشی ام تماس گرفت.
_بله...
_سلام... خانم مهتاب صلاحی؟
_سلام.... بله....
_همسر من تازه از ماموریت سوریه برگشته گویی یه پیغام براتون دارن.
دلم ریخت.
_یا امام حسین....
_خانم چیزی نشده... چرا نگران شدید؟!.... همسرتون براتون یه نامه و بسته دادند.... حالا زنگ زدم ازتون آدرس بگیرم نامه رو بیارم براتون.
نفسم به سختی از سینه بیرون آمد.
_وای خدا..... وای.... میشه برام با یه تاکسی بفرستید.... من هزینه شو میدم.
_بله حتما... آدرس رو بفرمایید لطفا.
آدرس را فرستادم... هنوز خانه ی خاله فهیمه بودم و ناچار آدرس همانجا را دادم و تا آمدن نامه و بسته بی تاب در خانه چرخ میزدم.
_مهتاب جان... دو دقیقه بشین... باور کن بچه ات پیش فعالی میگیره.
_خاله هیچی نگو که خیلی بی تابم... دست خودم نیست....
_بابا صلوات بفرست.... ذکر بگو.... دو روز دیگه شوهرت میاد ولی اون بچه یه عمر وبال گردن خودته... حالا ببین.
حرف خاله را گوش نکردم و تا آمدن نامه و بسته ی علی، در خانه چرخ زدم.
وقتی صدای در برخاست خاله سمت در رفت و من در حالیکه چشم بسته بودم و زیر لب فقط دعا می کردم از خدا می خواستم که علی در امان باشد... نه تنها علی... بلکه تمام مدافعان حرم.
و بسته رسید. یک نامه و یک بسته ی روزنامه پیچ شده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1042
#مهتاب
تا نامه و بسته را گرفتم سمت اتاق فاطمه رفتم و اول نامه را باز کردم.
_مهتاب عزیزم سلام.... باور کن بدقولی نکردم.... از همان روز اول به همه گفتم من فقط برای یک هفته از همسرم اجازه ی رفتن گرفتم... اما اینجا آنقدر به حضور من نیاز است که مجبور شدم بمانم.
آنقدر دل نگرانت بودم که به همه پیغام دادم هر کسی قصد بازگشت داشت باید یک امانتی برای من به تهران ببرد.
بالاخره یکی از بچه ها را پیدا کردم که داشت بر می گشت.
نامه را به او دادم تا برایت بیاورد.
اول قول بده به فکر خودت و بچه مون هستی....
دوم اینکه گریه نمی کنی و فقط منتظرم می مونی....
سوم اینکه برات یه چیز خوشگل خریدم که هر وقت برگردم برات میارم.... اون بسته ی روزنامه پیچ شده هم لباس نوزادیه.... برای بچه خریدم و تبرک کردم.
اشکانم جاری شد و ناخواسته گریستم و صدا زدم.
_علی.....
و باز بقیه ی نامه را خواندم.
_مهتاب جان... من و پدرت حالمون خوبه.... نگرانمون نباش.... فقط مراقب خودت باش..... اینجا از بس گفتم حال همسرم بده و نگرانمه و باید برگردم، همه منو مسخره می کنند که چقدر همسرتو دوست داری..... من همه ی زندگیمو از تو دارم مهتاب..... من عاشق که نه دیوانه تو خواهم بود به خواست خدا.....
از همینجا آنقدر به فکرت هستم که شبها خوابت رو می بینم.... خواب می بینم باز شاگرد کلاسم هستی و باز تمام حواسم را سر کلاس هایم به خودت جلب می کنی....
و من مست نگاهت مهتاب من..... می بوسمت عزیزم... چشمان سیاه قشنگت رو با گریه برای من خون نکن که بیام و چشمات خون باشه، تلافی می کنم.
از این حرفش خندیدم.
_دوستت دارم تا همیشه.... علی.... استاد سخت گیر دانشگاه..... همسر بیقرارت آنژه.
نامه را بارها بوسیدم و باز بی اختیار گریستم که در اتاق باز شد.
فاطمه بود، نگاهم کرد و گفت :
_مهتاب... چی نوشته ؟
_حالش خوبه....
فوری بسته ی روزنامه پیچ شده را باز کردم و بوییدم.... عطر حرم روی لباس نوزادی محسوس بود.
لبخند زدم و گفتم :
_بیا فاطمه... بیا بو کن... این عطر حرم حضرت زینب است!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1043
#مهتاب
یک ماه شد.....
سفر یک هفته ای علی به یک ماه رسید. دیگر چشمانم داشت کور می شد از فرط گریه و حالم گفتن نداشت.
از خانه ی خاله فهیمه به خانه ی خودم برگشتم.
هر قدر عمو و خاله اصرار به ماندن کردن، قبول نکردم.
به خانه ی خودم برگشتم. عکس های عقدمان را نگاه می کردم و شبها یکی از پیراهن های علی را ادکلن می زدم و تن بالشت میکردم و در بغل می گرفتم.
و عجیب آرام می شدم.
نوبت رفتن به سونوگرافی ام رسید اما علی نرسید. موبایلش همچنان خاموش بود و از دسترس خارج شده.....
روزها گاه خاله فهیمه دیدنم می آمد و گاهی فاطمه... بعضی شبها هم فاطمه پیشم می ماند.
به هر سختی که بود یک ماه را تمام کردم و بی تابی ها و گریه هایم را گذاشتم برای زمان های تنهایی ام.
روز سونوگرافی ام خاله فهیمه همراهم آمد.
داخل مطب بودیم و منتظر که گوشی موبایلش زنگ خورد. نگاهش کردم نمی دانم چرا در نگاهش نگرانی خاصی دیدم و تا خواستم چیزی بپرسم، از روی صندلی کنارم برخاست و از مطب بیرون رفت.
وقتی برگشت فوری پرسیدم.
_کی بود؟
دستپاچه گفت :
_هیچی....
_هیچی؟!... هیچی یعنی چی آخه؟!
_حالا بریم خونه میگم.
_وای خاله دلشوره گرفتم... بگو کی بود آخه؟
عصبی نگاهم کرد.
_عین مادرتی!.... بیخودی واسه چی دلشوره میگیری آخه!
و همان موقع نوبتمان شد و نشد تا بیشتر بپرسم.
روی تخت مخصوص سونو که دراز کشیدم، خانم دکتر گفت :
_خب عزیزم.... سونوی چندمه؟
_اولی...
_اولی؟!.... چرا اینقدر دیر؟!... تا الان سونو ندادی یعنی؟!
_نه.... نشد....
و همانطور که به مانیتور نگاه می کرد گفت :
_خب خدا رو شکر... همه چیش خوبه....
و خاله فهیمه با ذوق پرسید:
_جنسیتش... جنسیتشم مشخصه خانم دکتر؟
_بله....
هم من ذوق کردم و هم خاله.
_بگید خانم دکتر... بگید....
_دختره ماشاالله....
از ذوق گریستم. دلم می خواست این خبر را به علی هم می دادم که نبود و نشد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1044
#مهتاب
از مطب که بیرون آمدیم یاد تماس تلفنی خاله افتادم.
_خاله بگو کی بود بهت زنگ زد.
عصبی شد!
_لوس نشو میگم.... به تو ربطی نداشت.
_وا... خاله چرا عصبانی میشی خب؟!
_چون دیگه واقعا خسته ام کردی....
آنقدر دلخور شدم که تا خود خانه دیگر حرف نزدم.
سر راه خانه، خاله کلی خرید کرد و هر قدر من گفتم؛ خودم تنها بر می گردم خانه، نگذاشت!
باز هم بین راه تماس پشت تماس و من کاملا متوجه میشدم دارد چیزی از من مخفی می کند.
_خاله به قرآن اگه خبری از علی شده بهم نگی ازت دلخور میشم.
با عصبانیت گفت :
_خب بشو....
متعجب نگاهش کردم.
_پس از علی خبری شده؟!
و او باز با عصبانیت نگاهم کرد.
_هیچ کی نمی تونه به گوشیم زنگ بزنه چون ممکنه تو فکر کنی از علی تو خبری شده!
از برخورد تند و عصبی خاله واقعا دلخور بودم که به خانه برگشتم. کلی خرید برایم کرده بود که هر قدر می گفتم لازم نیست می گفت لازمت میشه.
در خانه را که باز کردم، با دیدن عمو یونس و فاطمه شوکه شدم.
_شما هم اینجایید؟!
و همان موقع در اتاق خواب باز شد... اول پدر را دیدم و بعد علی!
کیفم از روی دوشم افتاد و چادرم از روی سرم.
_علی!
دویدم سمتش و بلند گریستم. همه هم با من داشتند می گریستند که پدر به شوخی گفت :
_دیدید اول شوهرشو بغل کرد؟!
و همان موقع سمت پدر رفتم و او را هم در آغوش کشیدم. عمو یونس هم دست بردار نبود.
_و بالاخره هاج زنبور عسل شوهرشو پیدا کرد!
خاله فهیمه اول از همه خندید.
_بس کن یونس تو رو خدا....
و فاطمه گفت :
_بابا هاج پسر بودا.... باید زنشو پیدا کنه.
_بابا دست از سر این هاچ بی پدر و مادر بردارید... الان وقت شیرینی خوردنه.... یه تو راهی داریم.... بگم مهتاب؟
خاله بود که داشت اذیت می کرد و عمو یونس مزه می پراند.
_نگو فهیمه.... ببین علی آقا... یه دو هفته خانمت خونه ی ما بوده... با احتساب اجاره و پول آب و برق و همه چی برات با تخفیف زدم، شبی 1تومن....
پدر خندید و علی هنوز متوجه منظور عمو نشده بود و داشت نگاهش می کرد که پدر گفت :
_با انصاف مگه هر شب کباب دادید بهش شبی1 تومن؟!
و عمو یونس بامزه لبش را کج کرد.
_نخیر هر روز سه نوبت مشاوره دادیم بهش.... صبح ها فهیمه مشاوره میداد و امیدوارش می کرد... ظهر ها فاطمه دلگرمی میداد بهش... شبا من مثل میمون از این سر خونه می پریدم اون سر خونه که خانم بخندن و غم نبود همسرشون فراموششون بشه....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1045
#مهتاب
همه خندیدند که عمو ادامه داد :
_بخندید... قوزک پام توی این پریدنا دررفت.
و پدر به شوخی گفت:
_کجا در رفت بگو بگیریمش.
آنشب تبدیل شد به یک دورهمی کوچک خانوادگی.... همه بودند جز محمد رضا...
شب وقتی همه رفتند و علی تا دم در همه را بدرقه کرد، بی صبرانه منتظر بازگشتش شدم.
وقتی برگشت تا در را پشت سرش بست دوباره خودم را در آغوشش انداختم و سرم را روی شانه اش.
دستانش را دورم گرفت و گفت :
_تو نباید اینطوری بپری مهتاب خانوم.
خندیدم.
_خبر نداری پس... دخترتم همین جوری میشه احتمال زیاد.
خندید و گفت :
_اذیت شدی عزیزم؟
_بیشتر از دوریت.... بیا ببین...
دستش را گرفتم و کشیدم سمت اتاق خواب و بعد از زیر پتوی تخت یک بالشت بیرون کشیدم که پیراهن او را به تن داشت.
_این چیه مهتاب؟!... از من مترسک ساختی؟!
با خنده گفتم :
_نه.... ولی ناچار شدم... اگه شبا اینو بغل نمی کردم خوابم نمی برد....
با خنده نگاهم کرد.
_الان این منم؟
_ادکلن تو رو زدم بهش تا عطر تو رو بده و خوابم ببره.
دستانش را برایم گشود.
_عزیز دلم.... بیا.... بیا که جات فقط اینجاست.
اینبار محکم مرا بین بازوانش اسیر کرد و روی سرم را بوسید.
_مهتاب... من شبا می رفتم حرم.... می رفتم حرم و میگفتم خانم من ممنونم که منو راه دادید... منو از یه کشور دور به اسلام دعوت کردید... منو طلبیدید.... اما اجازه بدید بخاطر همسر باردارم برگردم.... اون بهم نیاز داره.
_منم از خدا خواستم سالم برگردی پیشم... گفتم خدا من دیر پیداش کردم به این راحتی ها از دستش نمیدم.
خندید باز.
_مهتاب عزیز من.... چقدر دلم برات تنگ شده بود.... حالا بگو اسم دختر شیطونمون رو چی بذاریم؟
_زینب چطوره؟
_من میگم زهرا....
با خنده از آغوشش جدا شدم و گفتم :
_پس باید ببینیم خدا چی میگه... دو تا اسم رو بنویسیم و بذاریم لای قرآن... قران رو بدیم بابا باز کنه... هر اسمی اومد همون رو میذاریم.
نگاه خاص و مهربانش می گفت که قبول دارد و قبول کرد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1046
#مهتاب
من عجیب به این احساس بی بدیل.... به این احساس پنهان ایمان آوردم....
زندگی ام را نگاه خاص خدا خرید تا رو به سوی تو بیاورم.... تا در نگاهت بنشینم به بلندای یک عمر.... به اینکه بخواهی که بدانی عقایدم را.... و خواستی و شد دلت پایبند یک عمر ماندن با من!
من تو را تا آخرین لحظات زندگی ام می خواهم....
این متن کوتاه را برای علی در دفتر یادداشتم نوشتم.... درست شب قبل از به دنیا آمدن زهرا....
با بیمارستان صحبت کرده بود تا خودش هم لحظه ی تولد زهرا بالای سرم باشد.
درد داشتم. درد شیرین زایمان برای تولد دخترم... برای دختر شیطان و بیقراری که دو هفته زودتر از موعد به دنیا آمد.
خود علی هم بالای سرم بود وقتی زهرا به دنیا آمد.
گریه اش گرفته بود و پیشانی ام را بوسید. وقتی صدای گریه ی زهرا در اتاق زایمان پیچید من هم گریه ام گرفت.
هر سه داشتیم با هم می گریستیم و این زیباترین لحظه ی عمرم بود شاید!
از آن روز 5 سال گذشت. پدر و مادر علی بالاخره برای دیدن ما به ایران آمدند.
اولین بار چند ماه بعد از تولد زهرا.... دومین بار دو سالگی او و سومین بار وقتی زهرا 5 سال داشت.
این بار آخر یک ماه پیش ما ماندند و زهرا عجیب به آنها وابسته شد.
از بدو تولد زهرا، من و علی با زهرا به دو زبان فارسی و انگلیسی حرف زدیم.
علی میگفت دختر من این قابلیت را دارد که هر دو زبان را با هم یاد بگیرد و گرفت!
گاهی انگلیسی و گاهی فارسی!
بابا همیشه می گفت، این معجزه ی نبوغ یک مادر و پدر نخبه است!
و من معتقد بودم این معجزه ی عشق من و علی است.
این بار سومی که مادر و پدر علی به دیدنمان آمدند، زهرا آنقدر مزه ریخت و دلبری کرد که پدر علی تصمیم گرفت به ایران بیاید برای زندگی....
آنها برای فروش خانه و زمینشان به انگلیس برگشتند و دو ماه بعد برای زندگی به ایران برگشتند.
من مادرم را از دست داده بودم اما به خواست خدا، در دل مادر علی جا گرفته بودم تا با مهربانی خاصی که به من داشت، احساس تنهایی نکنم.
من خوشبخت بودم و این خوشبختی ام را اول مدیون اعتقاداتم بودم.
اعتقاداتی که پدر و مادرم به من آموختند تا با پایبندی به آنها، رابرت سرسخت را به زانو در بیاورم.... و هیچ وقت حتی فکر نمی کردم همان دکتر سر سختی که روز اول دانشگاهم مرا بخاطر حجاب و عقایدم مسخره کرد، روزی چنان عاشق و پایبند به عشقم شود که مسلمان شود و همراهم به ایران بیاید!
این معجزه ی عشق بود و به قول خودش :
من مست مهتاب شدم!
..... 🌹 پایان🌹.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀