🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1029
#مهتاب
علی دست پُر برگشت. با کلی خرید و آنشب قهر ساده یمان تبدیل به آشتی شد اما فردای آن روز حالم بدتر شد.
طوری که مجبور شدم خودم به داروخانه بروم و برای خودم دارو تهیه کنم.
به خانه برگشتم که جلوی در خانه، خاله فهیمه را دیدم.
_دختر تو کجایی؟
_سلام... شما اینجا چکار می کنی؟
_شوهرت زنگ زد.... یه چند تا کلمه فارسی گفت و چند تا انگلیسی و خلاصه یه جوری بهم فهموند بیام پیشت.
_علی!!
_بله.... تو کجا بودی حالا؟
_رفتم برای خودم دارو گرفتم.
و در خانه را باز کردم برای خاله و او وارد خانه شد که پرسیدم:
_علی دقیقا چی گفته به شما؟
خاله چادرش را در آورد و آویز صندلی کرد و گفت :
_گفت مهتاب کسالت داره.... باید استراحت کنه.... یه سر ازش بزنید.
_خب.... پس... نگفت چرا باید استراحت کنم... نه؟
_نه نگفت ولی اومدم خودم ازت بپرسم حالا چی شده واقعا؟
_باردارم....
و جیغ خاله بلند شد.
_وای مهتاب!..... راست میگی؟... قربونت برم الهی.... مبارکه خانم دکتر..... خب برو... برو استراحت کن... برو که شوهرت زنگ زده به من که بیام اینجا مراقبت باشم.
به اصرار خاله به اتاق خواب برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.
دارویم را استفاده کردم که کمی بعد خاله فهیمه با یک بشقاب میوه وارد اتاق شد.
_خدا نکشتت تو رو.... تو اگه بارداری و حالت بد شده، نباید اول به من بگی؟.... چرا گذاشتی شوهرت بهم زنگ بزنه؟
_روم نشد آخه.
_بیخود روت نشد.... خودم میام هر روز کاراتو می کنم.
_نه خاله.... باور کن هر روز کاری ندارم.
_خب یه روز در میون میام.
_مزاحمت میشه آخه.
_یه بار دیگه این جمله رو بگی با پشت دستم می کوبونم تو صورتت..... من باید از شوهرت بشنوم تو بی حالی؟!... چرا بهم نگفتی مهتاب؟!
_خب الان که دیگه گفتم....
_حالا چرا حالت بد شده؟!
_فکر کنم استراحت مطلق هستم.
و باز خاله با نگرانی پرسید.
_چرا؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀