eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 پدر با دیدنمان کمی تعجب کرد. مخصوصا با آن کیک و شمع صفر! وقتی وارد خانه شدیم با خنده گفت : _خوب کاری کردید اومدید اینجا..... منم بدم نمیاد یه چایی با کیک بخورم. و علی گفت : _اونم این کیک..... عجیب نیست یه کم؟! و پدر در حالی که سه لیوان چای می ریخت و پیش دستی و چاقو و چنگال می آورد گفت : _عجیب که چرا فکر کنم یه عدد 6 رو جا گذاشتید. _چرا 6؟! و پدر خندید. _مگه تولد من نیست؟! _نه.... _عه!... فکر کردم چون می خوام برگردم سوریه زودتر برام تولد گرفتی. نگاهی به علی انداختم و گفتم : _تو بگو.... و علی خندید. _نه..... باید خودشون حدس بزنن. و پدر سینی چای و پیش دستی را گذاشت روی میز که کادو را سمتش گرفتم. خندید باز. _گفتم تولد منه. من و علی خندیدیم که کاغذ کادو را پاره کرد و با دیدن سرهمی نوزادی شوکه شد. _بابا این یه کم براتون کوچیکه.... اما اگه از مدلش خوشتون اومده به سایز خودتون براتون می خرم. علی خندید و من هم همراهش خندیدم که پدر سر بلند کرد و متعجب نگاهم. _مهتاب!..... این! _بابابزرگ شدید..... گریه و خنده‌اش یکی شد. سرهمی را در آغوش کشید و بوسید. _ای جانم..... ای جانم.... من فداش بشم..... فسق کوچولوی من..... من و علی با اشتیاق به ذوق و شوق پدر خیره شده بودیم. کیک و چای مزه داد و شب هم مهمان علی شدیم. یک رستوران خوب با غذای خوب و البته با عکس هایی که یادگار خوبی از یک شب به یاد ماندنی شد. من خانه نشین شدم و البته که لازم بود، چرا که سه هفته بعد با ویار شدیدی که پیدا کردم، تمام روز در خانه افتاده بودم. یا خاله فهیمه برایم غذا می فرستاد یا پدر یا علی از بیرون غذا می گرفت. تنها یک روز، یک روز امتحان کردم و خواستم یک دمی گوجه ساده بار بگذارم که نتوانستم و نشد. بوی تف دادن گوجه ها چنان حالم را بد کرد که کلا زیر گاز را خاموش کردم و در دستشویی چنان عق زدم که انگار تمام عالم بوی گوجه ی تف داده می داد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آنقدر در دستشویی بودم و عق می زدم که علی آمد و از صدای من، متوجه ی حال بدم شد. _مهتاب! _وای.... خدا رو شکر اومدی.... تو رو خدا... اون گوجه های تف داده ی روی گاز رو بریز دور. هنوز از راه نرسیده وارد دستشویی شد و کنار من، کنار روشویی دستشویی ایستاد. شانه هایم را کمی مالش داد و گفت : _چیزی نیست عزیزم... طبیعیه..... دو سه هفته دیگه عادی میشه..... _اول برو اون گوجه ها رو بریز دور... بوش حالمو بد می کنه... و رفت. نمی دانم چکار کرد اما کمی از عطر خودش را در اتاق زد تا مشامم با بوی گوجه های تف داده شده، باز تحریک نشود. از ترس بوی غذا سمت اتاق خواب رفتم و او هم دنبالم. دراز کشیدم روی تخت که پشت سرم وارد اتاق شد. _عزیزم چی بخرم برات؟... چی دوست داری؟ _نمی دونم.... هر چی که فقط بو نداشته باشه.... متفکرانه نگاهم کرد. _میوه بخرم؟.... کیک دوست داری؟ _علی.... _بله... _بلال بگیر برام کباب کن. لبخند زد. _چشم..... شما استراحت کن من میام. _علی.... _بله.... _میگم این رستوران سر خیابون سوپ داره... یه کم سوپم برام بگیر. _چشم. _علی.... خندید. _بله.... _دوستت دارم میدونی؟ خندید. _نه... نمی دونم.... و رفت.... هم میوه خرید و هم سوپ. غذایم کم شده بود اما دکتر خوبی داشتم. برایم عطر مخصوص گل نرگس خریده بود و می گفت هر وقت ویارم شدید شد عطر را بو کنم. تاثیر خوبی هم داشت. آرامم می کرد. و درست سه هفته بعد وقتی پدر می خواست باز به سوریه برگردد اتفاقی عجیب رخ داد. تازه کمی ویارم کمتر شده بود و تنها صبح ها حالم بد می شد که یک شب علی حرف عجیبی زد. میوه برایم پوست می گرفت که گفت : _مهتاب... یه چیزی بگم. _بگو عزیزم. _من..... یه کتاب خوندم در مورد امام حسین. _چه خوب.... _میگم چقدر از شخصیت خانم زینب خوشم اومد.... یه زن با اینهمه صبر!.... یه زن در مقابل یک مرد ستمکار روزگار... رو در رو در کاخ شام.... برام خیلی عجیب بود واقعا.... گفتار و رفتار این خانم در مقابل اون مرد.... واقعا اگر علی رو نشناخته بودم می گفتم همچین زنی، وجود نداره.... اما چون علی را شناختم می تونم بگم... فقط دختر علی می تونه اینطوری باشه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _چقدر قشنگ گفتی علی! نگاهم کرد. یک تکه سیب پوست گرفته به دستم داد و گفت : _حالا اگه بگم منم می خوام با پدرت برم سوریه چی میگی؟ خشکم زد. انگار انگشتان دستم فلج شد. سیب از دستم افتاد و نگاهم مات چشمانش. _علی! اشکی از چشمش افتاد. _راضی باش مهتاب.... دلم می خواد برم... و دلم می خواد تو راضی باشی. _علی تو رو خدا..... دستانم را میان دستش گرفت. _مهتاب.... یه سفر یه هفته ای.... هم نیروی پزشک می خوان... مخصوصا برای عمل های جراحی .... هم دلم می خواد برم حرم خانم زینب. اشکانم سرازیر شد. از روی مبل سُر خوردم روی زمین و نشستم مقابل پایش. _علی تو رو خدا... نه.... نرو... جان من نرو... بخاطر من نرو... التماس می کنم.... اشکان او هم سرازیر شد. _چرا مهتاب؟!... چرا اینجوری می کنی؟ _هیچی.... فقط الان نه.... او آنقدر خوب بود که می ترسیدم شهید شود و حتی به زبان هم نیاوردم و تنها گریستم. آنشب فقط گریستم و التماس کردم اما او مصمم بود. هر قدر من التماسش را می کردم او بیشتر دستانم را می بوسید و می گفت : _مهتاب همین یک بار.... من التماس می کردم به او و او التماس می کرد به من! اصلا نفهمیدم با آن حال خرابم کی صبح شد. همین که صدایی شنیدم، وحشت زده از خواب پریدم. علی داشت آماده ی رفتن به بیمارستان می شد که با این پرش من نگاهم کرد. _چی شده مهتاب؟! مضطرب نشستم روی تخت. _علی.... تو رو خداااااا..... _مهتاب عزیزم... امروز که نمی خوام برم. _همون روزی که می خوای بری، نرو.... بخاطر من.... بری من مریض میشم... باور کن.... بهت قول میدم .... از دوریت مریض میشم ها. لبخند کمرنگی زد و باز رو به رویم لبه ی تخت نشست و دستی به موهایم کشید. صورتم را نوازش کرد. پیشانی ام را بوسید اما حرف حرف خودش بود. او مصمم تر از آن بود که منصرف شود. ناچار با او قهر کردم حتی! یک روز تمام... با آنکه کمی بی حال بودم. رفت بیمارستان، زنگ زد، جواب ندادم، پیام داد، جواب ندادم، به خانه برگشت و سلام کرد و جواب سلامش را در دلم دادم تا نشنود.... که سراغم آمد. _مهتاب!... سلام کردم؟! نشست کنارم روی مبل و نگاهم کرد و من نگاهم به تلویزیون. _مهتاب جان... من تصميمم رو گرفتم... من میرم... خواهشا فقط تو یه کم صبوری کن.... یه هفته است فقط. و چون جوابش را ندادم باز گفت : _همین یه بار.... یه بار خواهشا. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خودم را خوب نگه داشتم تا با او حرف نزنم اما اشکانم را نشد نگه دارم. زار می زدم پای هر حرف‌ش و نگاهم همچنان به تلویزیون بود. او هم دانه دانه اشکانم را پاک می کرد و می گفت : _عزیزم.... مهتاب.... خواهش می کنم. سکوتم را نگه داشتم. التماسش دل سنگ را آب کرد اما من نه! وقتی قهر سفت و سختم را دید گفت : _واقعا نمی خواستم اینجوری بشه ولی انگار چاره ای نیست.... من فردا شب با پدرت عازمم.... حالا اگه حرف نمی زنی اشکال نداره ولی دل خودت طاقت میاره بعد من؟! و این حرفش چنان حرصم داد که فریاد زدم و گریستم. _خیلی بدی!..... چطور می تونی زن باردارتو ول کنی بری؟! _مهتاب فقط یه هفته است! .... باور کن.... پزشک داوطلب می خواستن.... همین یک دفعه دارم می رم. و باز سکوت من و او هم دیگر حرفی نزد. قهر کردم با او و او هم دیگر حرفی نزد. می دانستم رفتنش دیوانه ام می کند به همین خاطر درست در آخرین لحظات وقتی حتی ساک کوچکی برای خودش بسته بود و داشت سمت در می رفت، از کنار چهارچوب در اتاق نگاهش کردم. _علی. نگاهش سمتم آمد و لبخند زد. _جانم.... جانم را تازه به فارسی یاد گرفته بود و شاید این اولین بار بود که حتی به زبان می آورد! _می دونی بعد از فوت مادرم چی کشیدم؟ _می دونم.... _یادته چه روزهایی داشتم؟ _یادمه.... _اگه.... اگه.... و اشکانم با بغضم با هم شکست. _اگه بلایی سرت بیاد من داغون میشم. لبش را گزید و سمتم برگشت. سینه اش را محل اتصال سرم کرد تا نوای ضربان قلبش آرامم کند. _همه ی اینا رو می دونم.... آروم باش.... من همین یه بار رو میرم بی اجازه ی تو... بعدش اگه بخوام برم از خودت اجازه می گیرم... چطوره؟ _می تونی بهم پیام بدی؟ _نمی دونم.... سعی می کنم. سرم را بلند کردم و نگاهش. چشمان روشنش نوید روزهای خوبی را به من می داد. _فقط آروم باش.... اگه بخوای حرص بخوری و خودتو اذیت کنی، نمی بخشمت.... تو هنوز سر روزهای اولی که با من لج کردی و حالت بد شد، یه طلب بخشش بهم بدهکاری.... _زود بیا اگه می خوای اذیت نشم. _زود زود.... قول می دم. و انگشت کوچکش را بلند کرد. و من هم با انگشت کوچکم با او هم پیمان شدم. که دستم را همراه دست خودش تا کنار لبانش رساند و بوسید. _تو اجازه ندی مرگ هم سراغم نمیاد.... نگران نباش. با گریه سرش فریاد زدم. _علی! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 علی رفت و با آنکه کلی آرامم کرده بود و دلداری داده بود اما بعد از رفتنش چه بسیار که نگریستم! وضو گرفتم و اول صبح به جای خوردن صبحانه ای که برای بد نشدن حالم لازم بود، اول دو رکعت نماز خواندم و چنان گریستم که صدایم سکوت نشسته روی دیوارهای خانه را تا مدت ها تکاند! _خداااااا..... خودت علی رو بهم دادی.... من نمی خوام اونو ازم بگیری.... اصلا اگه بخوای بگیریش اول باید من بمیرم..... خدااااا.... خواهش می کنم..... تو قسم به صاحب اسمش... منو اینجوری امتحان نکن. بعد از کلی گریه و دعا که آرامم کرد و انگار مَلکی کنار گوشم زمزمه کرد. _باشه.... آروم باش! آرام شدم اما حالم بد شد. ناشتا آنهمه گریسته بودم و صدای عق زدن هایم در دستشویی تمامی نداشت. بی حال و بی رمق افتادم روی تخت که صدای تیک پیامک گوشی ام آمد. به زحمت نگاهی به گوشی ام کردم. علی بود! هنوز نرفته پیام داده بود. _مهتاب.... عزیزم گریه نکنی تو رو خداااااا. و چون جوابش را نداده بودم حتی یکبار زنگ زده بود و باز هم چون جواب نداده بودم، پیام داد. _مهتاب گوشیتو رو سایلنت نذار.... تا قبل از پرواز می خوام باهات حرف بزنم. و خودم به گوشی اش زنگ زدم. _الو علی.... _صدات چرا اینجوریه؟! _حالم بد شده الان بی حالم.... _مهتاب بلند شو یه چیزی بخور... فشارت افتاده. _نمی تونم... الان حال ندارم... یه کم بخوابم.... بعد.... عصبانی شد. _نخوابی ها.... قند خونت میاد پایین... بلند شو میگم یه چیزی بخور.... _علی داد نزن تو رو خدا.... میگم. حالم خوب نیست... جون ندارم.... باز خواست نصحیت کند که گفتم : _نمی تونم حرف بزنم.... باز حالم بهم می خوره.... خداحافظ فعلا. و تماس را قطع کردم و باز دویدم سمت دستشویی. در همان دستشویی بودم که تلفن خانه هم زنگ خورد. جواب ندادم و تنها بی حال و بی رمق وقتی از دستشویی بیرون آمدم، گوشی بیسیم تلفن را برداشتم و همراه خودم به اتاق خواب بردم که کمی بعد باز صدای گوشی ام بر خاست! _الو.... _مهتاب.... خونه ای خاله؟ _سلام خاله.... _سلام..... شوهرت زنگ زده به من که حال مهتاب خوب نیست..... _نه خوبم... نگران نباشید.... _چطور نگران نباشم... صدات داره داد می زنه حالت خوش نیست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا خواستم حرفی بزنم تماس قطع شد و من هم دبگر نه حال زنگ زدن داشتم و نه توان حرف زدن. نمی دانم با آن حال خراب چطور خوابم برد اما کمی بعد، صدای زنگ در خانه بیدارم کرد. به زحمت برخاستم و سمت در رفتم. خاله فهیمه بود. نگاهم کرد و با همان نگاه اول سرم غر زد. _آخه تو اینقدر حالت بده چرا به من زنگ نمی زنی؟ باز ضعف و بی حالی سراغم آمد! دستم را جلوی دهانم گرفتم و با آنکه چیزی نخورده بودم اما عق زدم و سمت دستشویی دویدم. خاله هم انگار رفت سمت آشپزخانه. سر و صدایی راه انداخت و کمی بعد با یک سینی چای و صبحانه آمد به اتاق. نشسته بودم روی تخت که سینی را روی پایم گذاشت. _اول صبح تا چشم باز می کنی باید اول صبحانه بخوری..... _علی رفت من اشتها نداشتم. نگاه خاله توی صورتم ماند. _خب به سلامتی بره.... اخر هفته هم برمیگرده..... به فکر خودت باش یه کم.... الان یه بلایی سرت بیاد کی جواب میده؟ لقمه ی نان و گردو را می جویدم که خاله گفت : _بیا بریم خونه ی ما اصلا..... _نه اونجا معذبم.... _خونه ی عموته.... چرا معذبی؟ _محمد رضا هست... راحت نیستم. _محمد رضا رفته مسافرت.... یه پروژه ی کاری بهش خورده توی یه شهر دیگه..... تا آخر هفته مطمئن هستم که نمیاد... اگه هم اومد تو رو برمی گردونم خونت. مردد به خاله نگاه کردم که گفت: _الان اگه حالت بد بشه تو خونه تنهایی کی می خواد به دادت برسه.... می خوای زنگ بزنم به شوهرت بگم. _نه خودم میگم. گوشی ام را برداشتم و زنگ زدم. _الو... علی.... و تا تماس وصل شد خاله گوشی را از دستم قاپید. _الو.... علی آقا این حالش خوب نیست.... شما نمی دونی اومدم با چه وضع گی بود.... نمیشه تنها باشه.... من میبرمش خونه ی خودمون با اجازتون. و بعد گوشی را سمتم گرفت. _حالا حرف بزن. _الو.... _مهتاب... حالت چطوره الان؟ _خوبم الان.... بهتر شدم. _مهتاب خاله راست میگه... باهاش برو.... تو نباید تنها خونه باشی. _علی زود بیا.... تو رو خدا. _باشه... قول میدم فقط تو هم مراقب باشی. _باشه.... آهسته گفت : _دوستت دارم خیلی.... _منم همین طور.... _پس بیشتر مراقب خودت باش. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 علی یک هفته قول داده بود به من.... و من در آن یک هفته حس و حال تمام همسران مدافع حرم را درک کردم. با آنکه راه حق بود و دفاع بحق تر.... اما بارها به خدا گفتم؛ راضی نیستم و نخواهم شد که علی را از من بگیرید. یک هفته تمام شد. اما هنوز گوشی علی خاموش بود و این یعنی هنوز در سوریه بود. انگار مرا کوک کرده بودند تا خود همان یک هفته دوام بیاورم. و همین که یک هفته تمام شد، بی تابی ام دوباره شروع شد. خانه ی خاله فهیمه بودم و با همه ی مراقبت های خاله ، شوخی های عمو و حتی فاطمه که نمی گذاشت لحظه ای تنها باشم اما باز هم نگران و بی تاب علی بودم! بی خبری از علی، از یک هفته به 9 روز رسید. دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. فقط دلم می خواست گریه کنم. یک مداحی گوش می دادم و زار می زدم که بالاخره یکروز یک خانمی با گوشی ام تماس گرفت. _بله... _سلام... خانم مهتاب صلاحی؟ _سلام.... بله.... _همسر من تازه از ماموریت سوریه برگشته گویی یه پیغام براتون دارن. دلم ریخت. _یا امام حسین.... _خانم چیزی نشده... چرا نگران شدید؟!.... همسرتون براتون یه نامه و بسته دادند.... حالا زنگ زدم ازتون آدرس بگیرم نامه رو بیارم براتون. نفسم به سختی از سینه بیرون آمد. _وای خدا..... وای.... میشه برام با یه تاکسی بفرستید.... من هزینه شو میدم. _بله حتما... آدرس رو بفرمایید لطفا. آدرس را فرستادم... هنوز خانه ی خاله فهیمه بودم و ناچار آدرس همانجا را دادم و تا آمدن نامه و بسته بی تاب در خانه چرخ میزدم. _مهتاب جان... دو دقیقه بشین... باور کن بچه ات پیش فعالی میگیره. _خاله هیچی نگو که خیلی بی تابم... دست خودم نیست.... _بابا صلوات بفرست.... ذکر بگو.... دو روز دیگه شوهرت میاد ولی اون بچه یه عمر وبال گردن خودته... حالا ببین. حرف خاله را گوش نکردم و تا آمدن نامه و بسته ی علی، در خانه چرخ زدم. وقتی صدای در برخاست خاله سمت در رفت و من در حالیکه چشم بسته بودم و زیر لب فقط دعا می کردم از خدا می خواستم که علی در امان باشد... نه تنها علی... بلکه تمام مدافعان حرم. و بسته رسید. یک نامه و یک بسته ی روزنامه پیچ شده! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا نامه و بسته را گرفتم سمت اتاق فاطمه رفتم و اول نامه را باز کردم. _مهتاب عزیزم سلام.... باور کن بدقولی نکردم.... از همان روز اول به همه گفتم من فقط برای یک هفته از همسرم اجازه ی رفتن گرفتم... اما اینجا آنقدر به حضور من نیاز است که مجبور شدم بمانم. آنقدر دل نگرانت بودم که به همه پیغام دادم هر کسی قصد بازگشت داشت باید یک امانتی برای من به تهران ببرد. بالاخره یکی از بچه ها را پیدا کردم که داشت بر می گشت. نامه را به او دادم تا برایت بیاورد. اول قول بده به فکر خودت و بچه مون هستی.... دوم اینکه گریه نمی کنی و فقط منتظرم می مونی.... سوم اینکه برات یه چیز خوشگل خریدم که هر وقت برگردم برات میارم.... اون بسته ی روزنامه پیچ شده هم لباس نوزادیه.... برای بچه خریدم و تبرک کردم. اشکانم جاری شد و ناخواسته گریستم و صدا زدم. _علی..... و باز بقیه ی نامه را خواندم. _مهتاب جان... من و پدرت حالمون خوبه.... نگرانمون نباش.... فقط مراقب خودت باش..... اینجا از بس گفتم حال همسرم بده و نگرانمه و باید برگردم، همه منو مسخره می کنند که چقدر همسرتو دوست داری..... من همه ی زندگیمو از تو دارم مهتاب..... من عاشق که نه دیوانه تو خواهم بود به خواست خدا..... از همینجا آنقدر به فکرت هستم که شبها خوابت رو می بینم.... خواب می بینم باز شاگرد کلاسم هستی و باز تمام حواسم را سر کلاس هایم به خودت جلب می کنی.... و من مست نگاهت مهتاب من..... می بوسمت عزیزم... چشمان سیاه قشنگت رو با گریه برای من خون نکن که بیام و چشمات خون باشه، تلافی می کنم. از این حرفش خندیدم. _دوستت دارم تا همیشه.... علی.... استاد سخت گیر دانشگاه..... همسر بیقرارت آنژه. نامه را بارها بوسیدم و باز بی اختیار گریستم که در اتاق باز شد. فاطمه بود، نگاهم کرد و گفت : _مهتاب... چی نوشته ؟ _حالش خوبه.... فوری بسته ی روزنامه پیچ شده را باز کردم و بوییدم.... عطر حرم روی لباس نوزادی محسوس بود. لبخند زدم و گفتم : _بیا فاطمه... بیا بو کن... این عطر حرم حضرت زینب است! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یک ماه شد..... سفر یک هفته ای علی به یک ماه رسید. دیگر چشمانم داشت کور می شد از فرط گریه و حالم گفتن نداشت. از خانه ی خاله فهیمه به خانه ی خودم برگشتم. هر قدر عمو و خاله اصرار به ماندن کردن، قبول نکردم. به خانه ی خودم برگشتم. عکس های عقدمان را نگاه می کردم و شبها یکی از پیراهن های علی را ادکلن می زدم و تن بالشت میکردم و در بغل می گرفتم. و عجیب آرام می شدم. نوبت رفتن به سونوگرافی ام رسید اما علی نرسید. موبایلش همچنان خاموش بود و از دسترس خارج شده..... روزها گاه خاله فهیمه دیدنم می آمد و گاهی فاطمه... بعضی شبها هم فاطمه پیشم می ماند. به هر سختی که بود یک ماه را تمام کردم و بی تابی ها و گریه هایم را گذاشتم برای زمان های تنهایی ام. روز سونوگرافی ام خاله فهیمه همراهم آمد. داخل مطب بودیم و منتظر که گوشی موبایلش زنگ خورد. نگاهش کردم نمی دانم چرا در نگاهش نگرانی خاصی دیدم و تا خواستم چیزی بپرسم، از روی صندلی کنارم برخاست و از مطب بیرون رفت. وقتی برگشت فوری پرسیدم. _کی بود؟ دستپاچه گفت : _هیچی.... _هیچی؟!... هیچی یعنی چی آخه؟! _حالا بریم خونه میگم. _وای خاله دلشوره گرفتم... بگو کی بود آخه؟ عصبی نگاهم کرد. _عین مادرتی!.... بیخودی واسه چی دلشوره میگیری آخه! و همان موقع نوبتمان شد و نشد تا بیشتر بپرسم. روی تخت مخصوص سونو که دراز کشیدم، خانم دکتر گفت : _خب عزیزم.... سونوی چندمه؟ _اولی... _اولی؟!.... چرا اینقدر دیر؟!... تا الان سونو ندادی یعنی؟! _نه.... نشد.... و همانطور که به مانیتور نگاه می کرد گفت : _خب خدا رو شکر... همه چیش خوبه.... و خاله فهیمه با ذوق پرسید: _جنسیتش... جنسیتشم مشخصه خانم دکتر؟ _بله.... هم من ذوق کردم و هم خاله. _بگید خانم دکتر... بگید.... _دختره ماشاالله.... از ذوق گریستم. دلم می خواست این خبر را به علی هم می دادم که نبود و نشد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 از مطب که بیرون آمدیم یاد تماس تلفنی خاله افتادم. _خاله بگو کی بود بهت زنگ زد. عصبی شد! _لوس نشو میگم.... به تو ربطی نداشت. _وا... خاله چرا عصبانی میشی خب؟! _چون دیگه واقعا خسته ام کردی.... آنقدر دلخور شدم که تا خود خانه دیگر حرف نزدم. سر راه خانه، خاله کلی خرید کرد و هر قدر من گفتم؛ خودم تنها بر می گردم خانه، نگذاشت! باز هم بین راه تماس پشت تماس و من کاملا متوجه میشدم دارد چیزی از من مخفی می کند. _خاله به قرآن اگه خبری از علی شده بهم نگی ازت دلخور میشم. با عصبانیت گفت : _خب بشو.... متعجب نگاهش کردم. _پس از علی خبری شده؟! و او باز با عصبانیت نگاهم کرد. _هیچ کی نمی تونه به گوشیم زنگ بزنه چون ممکنه تو فکر کنی از علی تو خبری شده! از برخورد تند و عصبی خاله واقعا دلخور بودم که به خانه برگشتم. کلی خرید برایم کرده بود که هر قدر می گفتم لازم نیست می گفت لازمت میشه. در خانه را که باز کردم، با دیدن عمو یونس و فاطمه شوکه شدم. _شما هم اینجایید؟! و همان موقع در اتاق خواب باز شد... اول پدر را دیدم و بعد علی! کیفم از روی دوشم افتاد و چادرم از روی سرم. _علی! دویدم سمتش و بلند گریستم. همه هم با من داشتند می گریستند که پدر به شوخی گفت : _دیدید اول شوهرشو بغل کرد؟! و همان موقع سمت پدر رفتم و او را هم در آغوش کشیدم. عمو یونس هم دست بردار نبود. _و بالاخره هاج زنبور عسل شوهرشو پیدا کرد! خاله فهیمه اول از همه خندید. _بس کن یونس تو رو خدا.... و فاطمه گفت : _بابا هاج پسر بودا.... باید زنشو پیدا کنه. _بابا دست از سر این هاچ بی پدر و مادر بردارید... الان وقت شیرینی خوردنه.... یه تو راهی داریم.... بگم مهتاب؟ خاله بود که داشت اذیت می کرد و عمو یونس مزه می پراند. _نگو فهیمه.... ببین علی آقا... یه دو هفته خانمت خونه ی ما بوده... با احتساب اجاره و پول آب و برق و همه چی برات با تخفیف زدم، شبی 1تومن.... پدر خندید و علی هنوز متوجه منظور عمو نشده بود و داشت نگاهش می کرد که پدر گفت : _با انصاف مگه هر شب کباب دادید بهش شبی1 تومن؟! و عمو یونس بامزه لبش را کج کرد. _نخیر هر روز سه نوبت مشاوره دادیم بهش.... صبح ها فهیمه مشاوره میداد و امیدوارش می کرد... ظهر ها فاطمه دلگرمی میداد بهش... شبا من مثل میمون از این سر خونه می پریدم اون سر خونه که خانم بخندن و غم نبود همسرشون فراموششون بشه.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همه خندیدند که عمو ادامه داد : _بخندید... قوزک پام توی این پریدنا دررفت. و پدر به شوخی گفت: _کجا در رفت بگو بگیریمش. آنشب تبدیل شد به یک دورهمی کوچک خانوادگی.... همه بودند جز محمد رضا... شب وقتی همه رفتند و علی تا دم در همه را بدرقه کرد، بی صبرانه منتظر بازگشتش شدم. وقتی برگشت تا در را پشت سرش بست دوباره خودم را در آغوشش انداختم و سرم را روی شانه اش. دستانش را دورم گرفت و گفت : _تو نباید اینطوری بپری مهتاب خانوم. خندیدم. _خبر نداری پس... دخترتم همین جوری میشه احتمال زیاد. خندید و گفت : _اذیت شدی عزیزم؟ _بیشتر از دوریت.... بیا ببین... دستش را گرفتم و کشیدم سمت اتاق خواب و بعد از زیر پتوی تخت یک بالشت بیرون کشیدم که پیراهن او را به تن داشت. _این چیه مهتاب؟!... از من مترسک ساختی؟! با خنده گفتم : _نه.... ولی ناچار شدم... اگه شبا اینو بغل نمی کردم خوابم نمی برد.... با خنده نگاهم کرد. _الان این منم؟ _ادکلن تو رو زدم بهش تا عطر تو رو بده و خوابم ببره. دستانش را برایم گشود. _عزیز دلم.... بیا.... بیا که جات فقط اینجاست. اینبار محکم مرا بین بازوانش اسیر کرد و روی سرم را بوسید. _مهتاب... من شبا می رفتم حرم.... می رفتم حرم و می‌گفتم خانم من ممنونم که منو راه دادید... منو از یه کشور دور به اسلام دعوت کردید... منو طلبیدید.... اما اجازه بدید بخاطر همسر باردارم برگردم.... اون بهم نیاز داره. _منم از خدا خواستم سالم برگردی پیشم... گفتم خدا من دیر پیداش کردم به این راحتی ها از دستش نمیدم. خندید باز. _مهتاب عزیز من.... چقدر دلم برات تنگ شده بود.... حالا بگو اسم دختر شیطونمون رو چی بذاریم؟ _زینب چطوره؟ _من میگم زهرا.... با خنده از آغوشش جدا شدم و گفتم : _پس باید ببینیم خدا چی میگه... دو تا اسم رو بنویسیم و بذاریم لای قرآن... قران رو بدیم بابا باز کنه... هر اسمی اومد همون رو میذاریم. نگاه خاص و مهربانش می گفت که قبول دارد و قبول کرد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 من عجیب به این احساس بی بدیل.... به این احساس پنهان ایمان آوردم.... زندگی ام را نگاه خاص خدا خرید تا رو به سوی تو بیاورم.... تا در نگاهت بنشینم به بلندای یک عمر.... به اینکه بخواهی که بدانی عقایدم را.... و خواستی و شد دلت پایبند یک عمر ماندن با من! من تو را تا آخرین لحظات زندگی ام می خواهم.... این متن کوتاه را برای علی در دفتر یادداشتم نوشتم.... درست شب قبل از به دنیا آمدن زهرا.... با بیمارستان صحبت کرده بود تا خودش هم لحظه ی تولد زهرا بالای سرم باشد. درد داشتم. درد شیرین زایمان برای تولد دخترم... برای دختر شیطان و بیقراری که دو هفته زودتر از موعد به دنیا آمد. خود علی هم بالای سرم بود وقتی زهرا به دنیا آمد. گریه اش گرفته بود و پیشانی ام را بوسید. وقتی صدای گریه ی زهرا در اتاق زایمان پیچید من هم گریه ام گرفت. هر سه داشتیم با هم می گریستیم و این زیباترین لحظه ی عمرم بود شاید! از آن روز 5 سال گذشت. پدر و مادر علی بالاخره برای دیدن ما به ایران آمدند. اولین بار چند ماه بعد از تولد زهرا.... دومین بار دو سالگی او و سومین بار وقتی زهرا 5 سال داشت. این بار آخر یک ماه پیش ما ماندند و زهرا عجیب به آنها وابسته شد. از بدو تولد زهرا، من و علی با زهرا به دو زبان فارسی و انگلیسی حرف زدیم. علی میگفت دختر من این قابلیت را دارد که هر دو زبان را با هم یاد بگیرد و گرفت! گاهی انگلیسی و گاهی فارسی! بابا همیشه می گفت، این معجزه ی نبوغ یک مادر و پدر نخبه است! و من معتقد بودم این معجزه ی عشق من و علی است. این بار سومی که مادر و پدر علی به دیدنمان آمدند، زهرا آنقدر مزه ریخت و دلبری کرد که پدر علی تصمیم گرفت به ایران بیاید برای زندگی.... آنها برای فروش خانه و زمینشان به انگلیس برگشتند و دو ماه بعد برای زندگی به ایران برگشتند. من مادرم را از دست داده بودم اما به خواست خدا، در دل مادر علی جا گرفته بودم تا با مهربانی خاصی که به من داشت، احساس تنهایی نکنم. من خوشبخت بودم و این خوشبختی ام را اول مدیون اعتقاداتم بودم. اعتقاداتی که پدر و مادرم به من آموختند تا با پایبندی به آنها، رابرت سرسخت را به زانو در بیاورم.... و هیچ وقت حتی فکر نمی کردم همان دکتر سر سختی که روز اول دانشگاهم مرا بخاطر حجاب و عقایدم مسخره کرد، روزی چنان عاشق و پایبند به عشقم شود که مسلمان شود و همراهم به ایران بیاید! این معجزه ی عشق بود و به قول خودش : من مست مهتاب شدم! ..... 🌹 پایان🌹..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀