🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1046
#مهتاب
من عجیب به این احساس بی بدیل.... به این احساس پنهان ایمان آوردم....
زندگی ام را نگاه خاص خدا خرید تا رو به سوی تو بیاورم.... تا در نگاهت بنشینم به بلندای یک عمر.... به اینکه بخواهی که بدانی عقایدم را.... و خواستی و شد دلت پایبند یک عمر ماندن با من!
من تو را تا آخرین لحظات زندگی ام می خواهم....
این متن کوتاه را برای علی در دفتر یادداشتم نوشتم.... درست شب قبل از به دنیا آمدن زهرا....
با بیمارستان صحبت کرده بود تا خودش هم لحظه ی تولد زهرا بالای سرم باشد.
درد داشتم. درد شیرین زایمان برای تولد دخترم... برای دختر شیطان و بیقراری که دو هفته زودتر از موعد به دنیا آمد.
خود علی هم بالای سرم بود وقتی زهرا به دنیا آمد.
گریه اش گرفته بود و پیشانی ام را بوسید. وقتی صدای گریه ی زهرا در اتاق زایمان پیچید من هم گریه ام گرفت.
هر سه داشتیم با هم می گریستیم و این زیباترین لحظه ی عمرم بود شاید!
از آن روز 5 سال گذشت. پدر و مادر علی بالاخره برای دیدن ما به ایران آمدند.
اولین بار چند ماه بعد از تولد زهرا.... دومین بار دو سالگی او و سومین بار وقتی زهرا 5 سال داشت.
این بار آخر یک ماه پیش ما ماندند و زهرا عجیب به آنها وابسته شد.
از بدو تولد زهرا، من و علی با زهرا به دو زبان فارسی و انگلیسی حرف زدیم.
علی میگفت دختر من این قابلیت را دارد که هر دو زبان را با هم یاد بگیرد و گرفت!
گاهی انگلیسی و گاهی فارسی!
بابا همیشه می گفت، این معجزه ی نبوغ یک مادر و پدر نخبه است!
و من معتقد بودم این معجزه ی عشق من و علی است.
این بار سومی که مادر و پدر علی به دیدنمان آمدند، زهرا آنقدر مزه ریخت و دلبری کرد که پدر علی تصمیم گرفت به ایران بیاید برای زندگی....
آنها برای فروش خانه و زمینشان به انگلیس برگشتند و دو ماه بعد برای زندگی به ایران برگشتند.
من مادرم را از دست داده بودم اما به خواست خدا، در دل مادر علی جا گرفته بودم تا با مهربانی خاصی که به من داشت، احساس تنهایی نکنم.
من خوشبخت بودم و این خوشبختی ام را اول مدیون اعتقاداتم بودم.
اعتقاداتی که پدر و مادرم به من آموختند تا با پایبندی به آنها، رابرت سرسخت را به زانو در بیاورم.... و هیچ وقت حتی فکر نمی کردم همان دکتر سر سختی که روز اول دانشگاهم مرا بخاطر حجاب و عقایدم مسخره کرد، روزی چنان عاشق و پایبند به عشقم شود که مسلمان شود و همراهم به ایران بیاید!
این معجزه ی عشق بود و به قول خودش :
من مست مهتاب شدم!
..... 🌹 پایان🌹.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀