🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1045
#مهتاب
همه خندیدند که عمو ادامه داد :
_بخندید... قوزک پام توی این پریدنا دررفت.
و پدر به شوخی گفت:
_کجا در رفت بگو بگیریمش.
آنشب تبدیل شد به یک دورهمی کوچک خانوادگی.... همه بودند جز محمد رضا...
شب وقتی همه رفتند و علی تا دم در همه را بدرقه کرد، بی صبرانه منتظر بازگشتش شدم.
وقتی برگشت تا در را پشت سرش بست دوباره خودم را در آغوشش انداختم و سرم را روی شانه اش.
دستانش را دورم گرفت و گفت :
_تو نباید اینطوری بپری مهتاب خانوم.
خندیدم.
_خبر نداری پس... دخترتم همین جوری میشه احتمال زیاد.
خندید و گفت :
_اذیت شدی عزیزم؟
_بیشتر از دوریت.... بیا ببین...
دستش را گرفتم و کشیدم سمت اتاق خواب و بعد از زیر پتوی تخت یک بالشت بیرون کشیدم که پیراهن او را به تن داشت.
_این چیه مهتاب؟!... از من مترسک ساختی؟!
با خنده گفتم :
_نه.... ولی ناچار شدم... اگه شبا اینو بغل نمی کردم خوابم نمی برد....
با خنده نگاهم کرد.
_الان این منم؟
_ادکلن تو رو زدم بهش تا عطر تو رو بده و خوابم ببره.
دستانش را برایم گشود.
_عزیز دلم.... بیا.... بیا که جات فقط اینجاست.
اینبار محکم مرا بین بازوانش اسیر کرد و روی سرم را بوسید.
_مهتاب... من شبا می رفتم حرم.... می رفتم حرم و میگفتم خانم من ممنونم که منو راه دادید... منو از یه کشور دور به اسلام دعوت کردید... منو طلبیدید.... اما اجازه بدید بخاطر همسر باردارم برگردم.... اون بهم نیاز داره.
_منم از خدا خواستم سالم برگردی پیشم... گفتم خدا من دیر پیداش کردم به این راحتی ها از دستش نمیدم.
خندید باز.
_مهتاب عزیز من.... چقدر دلم برات تنگ شده بود.... حالا بگو اسم دختر شیطونمون رو چی بذاریم؟
_زینب چطوره؟
_من میگم زهرا....
با خنده از آغوشش جدا شدم و گفتم :
_پس باید ببینیم خدا چی میگه... دو تا اسم رو بنویسیم و بذاریم لای قرآن... قران رو بدیم بابا باز کنه... هر اسمی اومد همون رو میذاریم.
نگاه خاص و مهربانش می گفت که قبول دارد و قبول کرد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀