eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یک ماه شد..... سفر یک هفته ای علی به یک ماه رسید. دیگر چشمانم داشت کور می شد از فرط گریه و حالم گفتن نداشت. از خانه ی خاله فهیمه به خانه ی خودم برگشتم. هر قدر عمو و خاله اصرار به ماندن کردن، قبول نکردم. به خانه ی خودم برگشتم. عکس های عقدمان را نگاه می کردم و شبها یکی از پیراهن های علی را ادکلن می زدم و تن بالشت میکردم و در بغل می گرفتم. و عجیب آرام می شدم. نوبت رفتن به سونوگرافی ام رسید اما علی نرسید. موبایلش همچنان خاموش بود و از دسترس خارج شده..... روزها گاه خاله فهیمه دیدنم می آمد و گاهی فاطمه... بعضی شبها هم فاطمه پیشم می ماند. به هر سختی که بود یک ماه را تمام کردم و بی تابی ها و گریه هایم را گذاشتم برای زمان های تنهایی ام. روز سونوگرافی ام خاله فهیمه همراهم آمد. داخل مطب بودیم و منتظر که گوشی موبایلش زنگ خورد. نگاهش کردم نمی دانم چرا در نگاهش نگرانی خاصی دیدم و تا خواستم چیزی بپرسم، از روی صندلی کنارم برخاست و از مطب بیرون رفت. وقتی برگشت فوری پرسیدم. _کی بود؟ دستپاچه گفت : _هیچی.... _هیچی؟!... هیچی یعنی چی آخه؟! _حالا بریم خونه میگم. _وای خاله دلشوره گرفتم... بگو کی بود آخه؟ عصبی نگاهم کرد. _عین مادرتی!.... بیخودی واسه چی دلشوره میگیری آخه! و همان موقع نوبتمان شد و نشد تا بیشتر بپرسم. روی تخت مخصوص سونو که دراز کشیدم، خانم دکتر گفت : _خب عزیزم.... سونوی چندمه؟ _اولی... _اولی؟!.... چرا اینقدر دیر؟!... تا الان سونو ندادی یعنی؟! _نه.... نشد.... و همانطور که به مانیتور نگاه می کرد گفت : _خب خدا رو شکر... همه چیش خوبه.... و خاله فهیمه با ذوق پرسید: _جنسیتش... جنسیتشم مشخصه خانم دکتر؟ _بله.... هم من ذوق کردم و هم خاله. _بگید خانم دکتر... بگید.... _دختره ماشاالله.... از ذوق گریستم. دلم می خواست این خبر را به علی هم می دادم که نبود و نشد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀