🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1043
#مهتاب
یک ماه شد.....
سفر یک هفته ای علی به یک ماه رسید. دیگر چشمانم داشت کور می شد از فرط گریه و حالم گفتن نداشت.
از خانه ی خاله فهیمه به خانه ی خودم برگشتم.
هر قدر عمو و خاله اصرار به ماندن کردن، قبول نکردم.
به خانه ی خودم برگشتم. عکس های عقدمان را نگاه می کردم و شبها یکی از پیراهن های علی را ادکلن می زدم و تن بالشت میکردم و در بغل می گرفتم.
و عجیب آرام می شدم.
نوبت رفتن به سونوگرافی ام رسید اما علی نرسید. موبایلش همچنان خاموش بود و از دسترس خارج شده.....
روزها گاه خاله فهیمه دیدنم می آمد و گاهی فاطمه... بعضی شبها هم فاطمه پیشم می ماند.
به هر سختی که بود یک ماه را تمام کردم و بی تابی ها و گریه هایم را گذاشتم برای زمان های تنهایی ام.
روز سونوگرافی ام خاله فهیمه همراهم آمد.
داخل مطب بودیم و منتظر که گوشی موبایلش زنگ خورد. نگاهش کردم نمی دانم چرا در نگاهش نگرانی خاصی دیدم و تا خواستم چیزی بپرسم، از روی صندلی کنارم برخاست و از مطب بیرون رفت.
وقتی برگشت فوری پرسیدم.
_کی بود؟
دستپاچه گفت :
_هیچی....
_هیچی؟!... هیچی یعنی چی آخه؟!
_حالا بریم خونه میگم.
_وای خاله دلشوره گرفتم... بگو کی بود آخه؟
عصبی نگاهم کرد.
_عین مادرتی!.... بیخودی واسه چی دلشوره میگیری آخه!
و همان موقع نوبتمان شد و نشد تا بیشتر بپرسم.
روی تخت مخصوص سونو که دراز کشیدم، خانم دکتر گفت :
_خب عزیزم.... سونوی چندمه؟
_اولی...
_اولی؟!.... چرا اینقدر دیر؟!... تا الان سونو ندادی یعنی؟!
_نه.... نشد....
و همانطور که به مانیتور نگاه می کرد گفت :
_خب خدا رو شکر... همه چیش خوبه....
و خاله فهیمه با ذوق پرسید:
_جنسیتش... جنسیتشم مشخصه خانم دکتر؟
_بله....
هم من ذوق کردم و هم خاله.
_بگید خانم دکتر... بگید....
_دختره ماشاالله....
از ذوق گریستم. دلم می خواست این خبر را به علی هم می دادم که نبود و نشد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀