🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1040
#مهتاب
تا خواستم حرفی بزنم تماس قطع شد و من هم دبگر نه حال زنگ زدن داشتم و نه توان حرف زدن.
نمی دانم با آن حال خراب چطور خوابم برد اما کمی بعد، صدای زنگ در خانه بیدارم کرد.
به زحمت برخاستم و سمت در رفتم. خاله فهیمه بود. نگاهم کرد و با همان نگاه اول سرم غر زد.
_آخه تو اینقدر حالت بده چرا به من زنگ نمی زنی؟
باز ضعف و بی حالی سراغم آمد!
دستم را جلوی دهانم گرفتم و با آنکه چیزی نخورده بودم اما عق زدم و سمت دستشویی دویدم.
خاله هم انگار رفت سمت آشپزخانه. سر و صدایی راه انداخت و کمی بعد با یک سینی چای و صبحانه آمد به اتاق.
نشسته بودم روی تخت که سینی را روی پایم گذاشت.
_اول صبح تا چشم باز می کنی باید اول صبحانه بخوری.....
_علی رفت من اشتها نداشتم.
نگاه خاله توی صورتم ماند.
_خب به سلامتی بره.... اخر هفته هم برمیگرده..... به فکر خودت باش یه کم.... الان یه بلایی سرت بیاد کی جواب میده؟
لقمه ی نان و گردو را می جویدم که خاله گفت :
_بیا بریم خونه ی ما اصلا.....
_نه اونجا معذبم....
_خونه ی عموته.... چرا معذبی؟
_محمد رضا هست... راحت نیستم.
_محمد رضا رفته مسافرت.... یه پروژه ی کاری بهش خورده توی یه شهر دیگه..... تا آخر هفته مطمئن هستم که نمیاد... اگه هم اومد تو رو برمی گردونم خونت.
مردد به خاله نگاه کردم که گفت:
_الان اگه حالت بد بشه تو خونه تنهایی کی می خواد به دادت برسه.... می خوای زنگ بزنم به شوهرت بگم.
_نه خودم میگم.
گوشی ام را برداشتم و زنگ زدم.
_الو... علی....
و تا تماس وصل شد خاله گوشی را از دستم قاپید.
_الو.... علی آقا این حالش خوب نیست.... شما نمی دونی اومدم با چه وضع گی بود.... نمیشه تنها باشه.... من میبرمش خونه ی خودمون با اجازتون.
و بعد گوشی را سمتم گرفت.
_حالا حرف بزن.
_الو....
_مهتاب... حالت چطوره الان؟
_خوبم الان.... بهتر شدم.
_مهتاب خاله راست میگه... باهاش برو.... تو نباید تنها خونه باشی.
_علی زود بیا.... تو رو خدا.
_باشه... قول میدم فقط تو هم مراقب باشی.
_باشه....
آهسته گفت :
_دوستت دارم خیلی....
_منم همین طور....
_پس بیشتر مراقب خودت باش.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀