🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1041
#مهتاب
علی یک هفته قول داده بود به من.... و من در آن یک هفته حس و حال تمام همسران مدافع حرم را درک کردم.
با آنکه راه حق بود و دفاع بحق تر.... اما بارها به خدا گفتم؛ راضی نیستم و نخواهم شد که علی را از من بگیرید.
یک هفته تمام شد. اما هنوز گوشی علی خاموش بود و این یعنی هنوز در سوریه بود.
انگار مرا کوک کرده بودند تا خود همان یک هفته دوام بیاورم.
و همین که یک هفته تمام شد، بی تابی ام دوباره شروع شد.
خانه ی خاله فهیمه بودم و با همه ی مراقبت های خاله ، شوخی های عمو و حتی فاطمه که نمی گذاشت لحظه ای تنها باشم اما باز هم نگران و بی تاب علی بودم!
بی خبری از علی، از یک هفته به 9 روز رسید.
دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. فقط دلم می خواست گریه کنم. یک مداحی گوش می دادم و زار می زدم که بالاخره یکروز یک خانمی با گوشی ام تماس گرفت.
_بله...
_سلام... خانم مهتاب صلاحی؟
_سلام.... بله....
_همسر من تازه از ماموریت سوریه برگشته گویی یه پیغام براتون دارن.
دلم ریخت.
_یا امام حسین....
_خانم چیزی نشده... چرا نگران شدید؟!.... همسرتون براتون یه نامه و بسته دادند.... حالا زنگ زدم ازتون آدرس بگیرم نامه رو بیارم براتون.
نفسم به سختی از سینه بیرون آمد.
_وای خدا..... وای.... میشه برام با یه تاکسی بفرستید.... من هزینه شو میدم.
_بله حتما... آدرس رو بفرمایید لطفا.
آدرس را فرستادم... هنوز خانه ی خاله فهیمه بودم و ناچار آدرس همانجا را دادم و تا آمدن نامه و بسته بی تاب در خانه چرخ میزدم.
_مهتاب جان... دو دقیقه بشین... باور کن بچه ات پیش فعالی میگیره.
_خاله هیچی نگو که خیلی بی تابم... دست خودم نیست....
_بابا صلوات بفرست.... ذکر بگو.... دو روز دیگه شوهرت میاد ولی اون بچه یه عمر وبال گردن خودته... حالا ببین.
حرف خاله را گوش نکردم و تا آمدن نامه و بسته ی علی، در خانه چرخ زدم.
وقتی صدای در برخاست خاله سمت در رفت و من در حالیکه چشم بسته بودم و زیر لب فقط دعا می کردم از خدا می خواستم که علی در امان باشد... نه تنها علی... بلکه تمام مدافعان حرم.
و بسته رسید. یک نامه و یک بسته ی روزنامه پیچ شده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀