eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهم کرد و با جدیت و ناراحتی از پشت میز برخاست و رفت. _علی! نتوانستم ناراحتی اش را تحمل کنم. دویدم دنبالش. روی مبل در پذیرایی نشسته بود که کنارش نشستم و بازویش را با دو دستم گرفتم. نگاهش به تلویزیون بود که گفتم : _علی هیچی معلوم نیست آخه. و او اولین بار با عصبانیت جوابم را داد: _این ماه نه... دو ماه دیگه... اصلا یکسال دیگه... مهتاب من برام مهمه.... میگم نمی خوام بیای بیمارستان. _ببخشید عزیزم خودتو عصبانی نکن حالا.... هر وقت پای یه کوچولو به زندگیمون باز شد با هم در موردش حرف می زنیم. اما حتی با حرف من هم اخمانش باز نشد. _من راضی نمیشم. _خب آخه کار منم برام مهمه.... 9 ماه بارداری اگه بخوام خونه بشینم و مطب نرم، بعدش هم بخاطر بچه نمی تونم خب اینکه نشد! نگاهم کرد. با همان جدیت و اخم. _من و زندگیت برات مهم هستیم یا کارت؟ _چرا نمیشه هردو رو با هم داشته باشم؟.. قول میدم لطمه ای به هیچ کدوم نخوره.. _تو همین الانش بخاطر خستگی سردرد میگیری بعد با یه بچه می خوای بری سرکار؟! سکوت کردم و او قهر کرد اصلا! شام را حاضر کردم و صدایش زدم و او باز هم اخم هایش را باز نکرد. _علی! بی توجه به من گفت : _بله..... _واقعا نمی فهمم چرا سر اتفاقی که نیافتاده تو داری با من قهر می کنی! _چون می افته و تو نمی خوای حرفمو گوش کنی. _باشه عزیزم..... اخماتو باز کن.... باز هم با هم حرف می زنیم حالا شامتو بخور. شامش را خورد و موضوع صحبت ما آنشب به همانجا ختم شد اما فردای آن روز بعد از حرفهایی که علی زد خودم به شک افتادم و در همان بیمارستان یک بیبی چک از داروخانه گرفتم و امتحان کردم و همین که دو خط قرمز پر رنگ روی نمودار سفیدش نشست، دست و پایم را گم کردم. فشارم افتاد اصلا. خدا را شکر در اتاق خودم بودم. فوری شکلاتی به دهانم گذاشتم و سرم را روی میز و باز به فکر حرفهای جدی علی! اصلا نمی دانستم باید برای این اتفاق خدا را شکر کنم یا نه. آن روز هم بخاطر آن اتفاق افتاده زودتر به خانه برگشتم. ترس بدی در دلم بود. حتی فکر نمی کردم که به همین زودی ها باردار بشوم. برعکس همه ی فکر و خیالات قبلی ام که با خودم می گفتم اگر روزی باردار شوم حتما علی را بخاطر این خبر سوپرایز خواهم کرد، اما آن لحظه هیچ ایده ای به ذهنم نرسید. اصلا ذوق و شوقم هم انگار کور شد! شاید بخاطر این که می دانستم حالا باید جدی جدی سر بحث کار در بیمارستان با علی حرف بزنم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀