eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 پدر برای ناهار ماند و بعد از ناهار رفت. آنقدر از شکایتی که علی پیش پدر برده بود دلخور بودم که حتی یادم رفت به پدر بگویم که پدربزرگ شده است! علی هم نگفت. وقتی پدر رفت ایستادم پای ظرفشویی و داشتم ظرفهای ناهار را می شستم که وارد آشپزخانه شد. سمتم آمد و گفت : _من ظرفها رو می شورم برو استراحت کن. نگاهش کردم تا متوجه ی دلخوری ام شود. و نه تنها متوجه شد بلکه بی مقدمه گفت : _باید به پدرت می گفتم مهتاب.... خیلی ازت ناراحت بودم. _آره... بهت حق میدم... چون منم اونقدر ازت ناراحت شدم که بهت قول میدم دیگه باهات حرف نزنم..... تا خواستم از کنارش رد شوم بازویم را گرفت. _مهتاب!..... تو دلخوری منو با خودت مقایسه می کنی؟!..... تو داشتی یه بلایی سر خودت می آوردی! _حرفای ما و بحثامون به خودمون مربوطه.... تو هیچی نباید به کسی می گفتی... حتی پدرم. و بازویم را کشیدم و سمت اتاق خواب برگشتم و او هم دنبالم آمد. _خودت کاری کردی مجبور بشم به پدرت بگم بلکه دفعه ی بعدی حرفمو به موقع گوش بدی. توجهی به حرفش نکردم و روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را روی خودم کشیدم. جلو آمد و ملحفه روی سرم را کشید. _مهتاب.... چرا ناراحت میشی.... داریم حرف می زنیم. نشستم روی تخت و نگاهش کردم. _حرف می زنیم؟!.... پس چرا رفتی به بابا گفتی.... نگاهش توی صورتم چرخید. _علی بابام غیر از من هیچ کیو نداره..... نمی خواستم تو اینا رو بهش بگی.... تازه از سفر برگشته بعد هنوز بهش خبر خوش بابابزرگ شدنشو بهش ندادیم تو بهش میگی من حرفتو گوش نمی کنم؟!.... علی من که کارم رو گذاشتم کنار بخاطر تو..... اصلا دوست نداشتم بخوای حرفاتو به بابام بزنی. نگاهم کرد فقط تا باز گفتم : _خیلی خیلی خیلی ازت دلخور شدم..... و تا خواستم باز روی تخت دراز بکشم، مرا در آغوش کشید. _منم دلخور شدم.... خیلی خیلی خیلی ازت دلخور شدم.... تو حرفمو گوش ندادی مهتاب..... _باشه گوش ندادم.... چرا نیومدی به خودم بگی.... بی این که به تو بگم رفتم دارو خریدم، باشه نخواستم فقط نگرانت کنم..... دیدی هم که خدا رو شکر مشکلی نبود.... امروز بهتر شدم و مشکلم رفع شد.... علی ما باید اگه از هم دلخور میشیم فقط و فقط به هم بگیم. سرم را از آغوشش جدا کردم که گفت: _مشکل من اینه که نمی تونم وقتی اونقدر ازت دلخور میشم باهات حرف بزنم. _باشه نمی تونی.... یه دفتر بردار برام بنویس.... بهم پیامک بزن.... نه اینکه برو به پدرم بگو. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و فوری گوشی ام را از روی پاتختی دستم داد و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشی ام آمد! _مهتاب..... تو رو خدا بیا امروز این دلخوری ها رو تمومش کنیم..... من دارم دیوونه میشم.... من بهت نیاز دارم.... من مهتاب مهربونم رو دوست دارم.... من می خوام تو مثل گذشته ها بشی. و هنوز این پیامش را می خواندم که پیام دیگری داد. _بیا بریم پدرتو سوپرایز کنیم.... تو که منو با خبر بابا شدنم سوپرایز نکردی بیا بریم شب یه کیک تولد کوچولو بگیریم و بریم پیش پدرت. از پیشنهاد قشنگی که داد خوشحال شدم. حتی ذوق کردم. فوری از اتاق بیرون دویدم و او را دیدم که روی مبل نشسته و هنوز دارد پیام می دهد که پیام بعدی اش هم رسید. _شام ببریمش بیرون... موافقی؟ نگاهش کردم. صدای قدم هایم را شنیده بود که سر بلند کرد و نگاهم. لبخند زدم و لبخند زد. _باشه؟ و من چقدر خوشبخت بودم که دعواهایمان را به این قشنگی رنگ آشتی می زد. سمتش دویدم که بلند و عصبی گفت : _مهتاب چرا می دوی؟... می خوری زمین! و من او را در آغوشم کشیدم. _علییییییییی..... چرا من اینقدر دوستت دارم آخه!... چرا اینقدر ایده های قشنگ میدی که دلخوری هام زود از بین میره. _پس موافقی؟ _صد در صد.... میگم بریم یه لباس سرهمی نوزادی بگیریم کادو کنیم... بعد یه کیک کوچولو هم بگیریم و بعد بریم پیشش... احتمالا اول فکر می کنه تولد توعه.... خندید. _فکر با مزه ایه...... آشتی کردیم. آنقدر ساده که اصلا به آنهمه دلخوری نمی خورد آنگونه ساده رفع شود. و چقدر آشتی با او مزه می داد... اصلا انگار همه ی دلخوری های قبلی را می شست. طعم لبانش حتی بعد از آشتی فرق می کرد! عطر لباسش به مشام جانم می نشست. و کلام زیبا و عاشقانه اش با آن نگاه عسلی، گویی جامی از شراب طهور را به جان عشقم می ریخت. بعد از ظهر با هم بیرون رفتیم. دست در دست هم.... آنقدر که داشتم خدا را برای هر لحظه ی زندگی ام شکر می کردم. یک لباس سرهمی نوزادی خریدیم نه دخترانه بود و نه پسرانه.... زرد بود و راه راه... چون هنوز نمی دانستیم جنسیت بچه چیست. و کیک تولد کوچکی با عدد صفر! و رفتیم منزل پدر...... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀