🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1024
#مهتاب
و نمی دانم چرا عمدا دیر آمد. هوا تاریک شده بود و من از دست خودم و او حتی دلخور بودم.
همین که در خانه را با کلید خودش باز کرد سمتش دویدم و با عصبانیت و بغض از نگرانی صدایش زدم.
_علی!
و او یک شاخه گل سرخ به من داد تا بیش از اندازه شوکه شوم.
_این! .... چیه؟!
_برای مامان مهتابه.
بغضم گرفته بود و او با آن شاخه گلش آنرا تا مرز شکستن برد و دلشوره هایم در یک آن پرواز کرد و من او را با همان شاخه گلش در آغوش کشیدم.
_چرا نگرانم کردی؟
_باشه.... می خوای تا ظهر بری بیمارستان باشه.... برو ولی به یه شرط.
با شوق از آغوشش جدا شدم.
_واااااااااای..... به چه شرطی؟
_مهتاب اگه به خودت یا بچه لطمه ای بخوره من هرگز نمی بخشمت.
احساس کردم همان لحظه دلم لرزید.
_علی اینجوری نگو تو رو خدا....
_دیگه دست من نیست.... من باهات دارم شرط می کنم... چون تو حرف منو گوش ندادی.... من خودم می دونم همون کار بیمارستان تا ظهر چقدر بالا و پائین رفتن داره... احتمال عمل جراحی داره... تو نمی تونی وسط یه عمل جراحی 4 یا 5 ساعته بگی، سر ظهر شده، من باید برم..... ولی تو اینا رو میدونی و باز اصرار می کنی....
_سعی می کنم که نذارم لطمه ای به بچه بخوره.
و انگشت اشاره اش را بالا آورد و سمتم نشانه رفت.
_خودت و بچه.... یادت باشه.
آب گلویم را از لحن جدی اش قورت دادم و گفتم :
_چشم.
و از فردای آن روز هر دو با هم به بیمارستان رفتیم و باز علی سفارش کرد.
_یادت هست؟
_یادم هست....
لبخند زد و او به بخش رفت و من به درمانگاه. اما واقعا حق با علی بود. کار بیمارستان حساب و کتاب نداشت که بگویم می توانستم مراقب خودم باشم.... و من از شدت علاقه ی زیادم به کارم تنها قبول کردم که تا ظهر در بیمارستان باشم اما گاهی همان کار تا ظهر هم به ساعت 2 یا 3 می کشید و منی که سعی داشتم قبل از علی به خانه برسم، بالاخره یک روز ساعت 4 به خانه رسیدم و همین که در خانه را گشودم با دیدن علی که انگار آن روز عمدا زود آمده بود تا مچ مرا بگیرد ، مواجه شدم.
دستم روی دستگیره ی در خانه ماند و نگاه او سرد و یخ زده روی صورتم.
_ساعت چنده مهتاب؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀