🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1023
#مهتاب
و همین که آمد دل آشوب شدم برای گفتن حتی!
هنوز کمی از اخم های شب قبلش مانده بود که گفتم:
_سلام....
_سلام.....
_چایی می خوری یا قهوه؟
_امروزم زود اومدی باز؟!
ماندم چه بگویم.
_خب.... آره.
_امروز که من خودم تو همون بیمارستان تو بودم.... چرا بهم نگفتی میری خونه!؟
_خب نخواستم از کارت بیافتی.... خودم اومدم.
نگاهش یه طوری توی صورتم ماند که انگار همه چیز را نگفته می دانست اصلا.
_چای یا قهوه.....
_هیچ کدوم....
لباس عوض کرد و نشست روی مبل و من میوه آوردم.
نشستم کنارش و گفتم:
_علی.... میگم بیا اون بحث دیشب رو الان تمومش کنیم.
_کدوم بحث رو؟!
_همون کار من تو بیمارستان دیگه..... میگم اگه تا ظهر فقط برم بیمارستان چی؟... راضی میشی؟
نگاهم کرد. باز نگاه جدی اش مرا یاد خاطره ی همان استاد سخت گیر دانشگاه انداخت!
_بارداری؟!
قلبم ریخت. مگر می شد دروغ بگویم!
سرم را پایین انداختم.
_آره....
و نگاهش هنوز به من و سر افتاده ام بود که گفت:
_آفرین مهتاب..... از تو اصلا توقع نداشتم.
فوری سر بلند کردم و نگاهش.
_چرا؟!... چی شده مگه؟!
_خبر به این خوبی رو با این قیافه به من میگی؟!.... فقط چون گفتم اگه باردار بشی نری بیمارستان؟!
_آخه....
_توجیه نکن.... توقع داشتم منو سوپرایز کنی.... بعد تو با این قیافه ی ناراحت، اونم بعد از اینکه خودم ازت پرسیدم داری بهم میگی.
_علی گوش بده تو رو خدا.... من حالم خوبه.... می دونم می تونم... فقط تا ظهر... با مدیریت هم صحبت می کنم... جان من قبول کن... باشه؟
و ناگهان بلند شد و رفت سمت اتاق. اول فکر کردم شاید فقط می خواهد فکر کند اما کمی بعد با لباس بیرون از اتاق خارج شد و تا صدایش زدم از خانه بیرون رفت!
نیامد!... تا شام نیامد و من دل نگران بالاخره به گوشی اش زنگ زدم.
_علی خواهش میکنم برگرد خونه... من نگرانتم.
و تنها گفت :
_میام.
و تماس را قطع کرد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀