eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همین که آمد دل آشوب شدم برای گفتن حتی! هنوز کمی از اخم های شب قبلش مانده بود که گفتم: _سلام.... _سلام..... _چایی می خوری یا قهوه؟ _امروزم زود اومدی باز؟! ماندم چه بگویم. _خب.... آره. _امروز که من خودم تو همون بیمارستان تو بودم.... چرا بهم نگفتی میری خونه!؟ _خب نخواستم از کارت بیافتی.... خودم اومدم. نگاهش یه طوری توی صورتم ماند که انگار همه چیز را نگفته می دانست اصلا. _چای یا قهوه..... _هیچ کدوم.... لباس عوض کرد و نشست روی مبل و من میوه آوردم. نشستم کنارش و گفتم: _علی.... میگم بیا اون بحث دیشب رو الان تمومش کنیم. _کدوم بحث رو؟! _همون کار من تو بیمارستان دیگه..... میگم اگه تا ظهر فقط برم بیمارستان چی؟... راضی میشی؟ نگاهم کرد. باز نگاه جدی اش مرا یاد خاطره ی همان استاد سخت گیر دانشگاه انداخت! _بارداری؟! قلبم ریخت. مگر می شد دروغ بگویم! سرم را پایین انداختم. _آره.... و نگاهش هنوز به من و سر افتاده ام بود که گفت: _آفرین مهتاب..... از تو اصلا توقع نداشتم. فوری سر بلند کردم و نگاهش. _چرا؟!... چی شده مگه؟! _خبر به این خوبی رو با این قیافه به من میگی؟!.... فقط چون گفتم اگه باردار بشی نری بیمارستان؟! _آخه.... _توجیه نکن.... توقع داشتم منو سوپرایز کنی.... بعد تو با این قیافه ی ناراحت، اونم بعد از اینکه خودم ازت پرسیدم داری بهم میگی. _علی گوش بده تو رو خدا.... من حالم خوبه.... می دونم می تونم... فقط تا ظهر... با مدیریت هم صحبت می کنم... جان من قبول کن... باشه؟ و ناگهان بلند شد و رفت سمت اتاق. اول فکر کردم شاید فقط می خواهد فکر کند اما کمی بعد با لباس بیرون از اتاق خارج شد و تا صدایش زدم از خانه بیرون رفت! نیامد!... تا شام نیامد و من دل نگران بالاخره به گوشی اش زنگ زدم. _علی خواهش میکنم برگرد خونه... من نگرانتم. و تنها گفت : _میام. و تماس را قطع کرد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀