فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
عاشق #حضرت_رقیه بود❤️
چند روز آخر اقامتش در دمشق ،مڪرر
به زیارت حضرت رقیه میرفت🌹
شب آخر،چند ساعت قبل از آن انفجار هم به زیارت حضرت رقیه رفته بود💔
شاید هم حاجت بیست و چند سالهاش
را از دختر سه ساله امام حسین (علیه السلام)
گرفت در همان روزهای شهادت
حضرت رقیه ، #شهید شد🕊
#شهید_عماد_مغنیه ✌️🌺
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕حیا و غیرتِ برباد رفته😔
▫️یادمان باشد که پشت هر زن بی حجابی یک مرد بیغیرت و بی تدبیر و بی مسئولیت است... ⁉️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•••
بزرگیمیگہ↓
هرڪسبراےدیدهشدنڪارنڪند
خُدابرایدیدهشدنش،ڪارمیڪنـد
ارههمینطوره :)
#حدیث_عشق..🌱
•••
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_468
عصبی گوشی رو قطع کردم و انداختم روی صندلی شاگرد و زیرلب گفتم :
-اَه..اصلا صبر میکنم تا یکی بیا به دادم برسه دیگه .
اما طولی نکشید که گوشی ام زنگ خورد .خودش بود .
-الو ..واسه چی قطع می کنی دیوونه !
-حوصله ندارم ، سردمه ، یخ کردم ، سرم درد میکنه ، می ترسم ، میفهمی ؟
نفسش را توی گوشی خالی کرد:
_خیلی خب .. خیلی خب ...آروم باش... سعی کن نخوابی خب ، گوشیتم خاموش نکن ، سایلنت هم نذار ...من الان زنگ می زنم راهداری ببینم چه خاکی میتونم تو سر هردومون بریزم ... جی پی اس گوشیتو روشن کن فقط ، باشه ؟
-باشه .
-نسیم نخوابی دیوونه ، یخ می زنی ها .
-فهمیدم بابا ...داد نزن .
-آخه تو اگه می فهمیدی که ...
اینبار من فریاد زدم :
_هومن.
بیدار ماندن در آن سکوت محض و آنهمه ترس که فقط با صدای برخورد دانه های درشت برف برشیشه ی ماشین ، گه گاهی سکوت شکسته میشد ، سخت بود . چندین بار خوابم گرفت و باز نیشگونی که از گونه های یخ زده ام گرفتم و از دردی که در صورتم پیچید ، باز کمی هوشیار شدم که دوباره گوشیم زنگ خورد:
-الو ...نسیم ، نخوابیدی که .
-نه هنوز .
عصبی گفت:
_هنوز نداریم ، نخوابی ها ، من راه افتادم ، دور برگردون جاده رو رد کردی یا نه ؟
-یادم نیست .
محکم سرم فریاد کشید :
_یادت بیاد .... رد کردی ؟
-هومن میگم یادم نیست.
-لعنتی می فهمی چکار کردی ؟
لااقل عقلتو کار بنداز .
باز داشت روی اعصابم راه میرفت که باحرص گوشیم رو قطع کردم که دوباره زنگ زد .اینبار روی آیفون گذاشتم که صدایش در ماشین پخش شد :
-خیلی خب قهر نکن ...حرف بزن .
سرم را تکیه داده بودم به پشتی صندلیم و فقط به حرف هایش گوش می دادم که بلندتر گفت :
-نسیم ... بهت میگم با من حرف بزن .
-بیدارم بابا .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_469
صدایش آرامتر شد :
_خب .... یه کم توی همون ماشین خودتو تکون بده تا یخ نزنی .
از این حرفش خنده ام گرفت :
_آخه توی یه وجب جا چه جور خودمو تکون بدم .
کلافه گفت :
_بگیر برقص چه می دونم ، کفشاتو در بیار ، انگشتای پاتو محکن فشار بده ، مرتب از صورت و دستات یه نیشگون بگیر ....فهمیدی ؟
-بله ...نفهم که نیستم .
باخنده ای عصبی جوابم را داد:
_کم نه.... دستم بهت برسه خودم خفه ات میکنم ...حموم رفتی ، بنزین ماشینو نگاه نکردی ، توی شب رانندگی نکردی ، اونوقت ماشینو برداشتی با یه گوشی بدون شارژ راه افتادی ، گذاشتی همه خوابیدن بهم زنگ زدی که تو جاده گیر کردی !!
-بهتر ...فکر کن میمیرم تو یکی از دستم راحت میشی.
داشتم ، زیپ بوت هایم را پایین میکشیدم تا آن ها را از پاهایم دربیاورم که باحرص گفت :
-کاش من بمیرم که از دست تو یکی راحت بشم .
پاهایم را روی صندلی شاگرد دراز کردم و درحالیکه خم شده بودم تا سرانگشتان یخ زده ی پایم را با دستان سردم ،گرم کنم گفتم :
-حالا آروم رانندگی کن ...هوا بدجور برفیه .
-تو نمیخواد به من رانندگی یاد بدی ...آخ بزنم به گاردریل کنار جاده ، بلکه من از تصادف بمیرم و تو از سرما تا همه ازدست من و تو راحت بشند .
نفهمیدم از چی حرصم گرفت که بلند و عصبي سرش فریاد کشیدم :
_هومن بس کن تو رو ارواح خاک بابا ... به جای اینکه به من امید بدی تا نترسم بیشتر نفوس بد میزنی !
همراه با نفس بلندی که کشید گفت :
_الان حالت چطوره ؟
به سردی جواب دادم :
_خوبم .
-سردته ؟
جوابی ندادم . پاهای یخ زده ام قصد گرم شدن نداشت و دستان سردم خسته از آنهمه فشار بیهوده ، افتاد کنار شانه ام و بغض توی گلویم متولد شد .
-نسیم .
در حالیکه سعی می کردم بغضم را فرو بخورم گفتم :
_خیلی .
باز عصبی شد :
_بلندشو خودتو تکون بده ، دستاتو حرکت بده ، یه جا نتمرگ .
از کلمه ی آخرش خنده ام گرفت :
-همچین میگی بلند شو انگار جا واسه بلند شدن دارم ، کجا بلند شم آخه .
نوچ بلندی گفت و ادامه داد:
-گردنتو چپ و راست کن ،
چند تا سیلی بزن توی گوشت ، دستاتو محکم مشت کن و باز کن ، چه می دونم یه غلطی بکن که نمیری دیگه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
#نهجالبلاغہ🌱
•••
فرصتٺها
چقدࢪ
فراۅانند...↻
ۅعبࢪٺ
گرفٺنها
چقدر
اَندڪ!🥀
[حکمٺـ۲۹۷]
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•
•
#شهداییمـ 🕊
موقع#نمازکهمیشد
ما را بھ مسجد می کشاند.
برای تمام بچههایمحل از هماننوجوانی وقت گذاشت.
وجودشدرهمهجاما را "یادِخدا"میانداخت.
چون در احادیث آمده:
«مومنکسیاستکهدیدار او، شمارا بھ یاد
خدا بیاندازد.»
#شھیدابراهیمهادی♥️
#داشابرام(:🌸
+بگردیدیهرفیقخداییپیداکنید! :)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_470
پشت تک تک کلماتش ، حرصی که میخورد یا صدایی که برای من بلند کرده بود و عصبانیتی که داشت ، عشقی بود که خوب حس می کردم ، مخصوصا وقتی که آلارم خالی شدن شارژم به مرز هشدار رسید که گفتم :
-هومن کجایی الان ؟
-رسیدم به عوارضی ... چیزی نمونده ، تا یه ساعت دیگه میآم .
-زنجیر چرخ داری ؟
-پس تا اینجا با چی اومدم ؟
-گوشیم داره خاموش میشه .
-وای ..نه ..
-آروم رانندگی کن ، باشه ؟
لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت :
_دوستت دارم دیوونه ... نخوابی تو رو خدا ، باشه ؟ ... پیدات می کنم یه جوری ، فقط بیدار باش ، باشه ؟
-باشه .
-بخوابی خودم می کشمت .
خندیدم :
_بخوابم که مُردم ، تو چطوری منو میکشی ؟
سکوت کرد ، شارژ گوشیم هر لحظه کمتر و کمتر میشد که گفت :
_نسیم جان ... تو رو خدا نخوابی ها...
-نه ...نمی خوابم .
میخواستم جمله ای بگویم که تردید داشتم برای گفتنش ، اما انرا با مکث برای خودم زمزمه کردم :
_دوستت دارم .
اما گوشیم خاموش شد و فرصت گفتنش پیدا نشد. همین که لرزش خاموشی گوشی را حس کردم ، بغضم ترکید .
گوشی را پرت کردم کنج صندلی و زدم زیر گریه :
_لعنت به من ... می میرم ...می دونم ... اخه اون چطوری میخواد پیدام کنه !؟
چند دقیقه ای گریستم ، شاید نباید میگریستم چون چشمای یخ زده ام با گریه خمارتر شد ، خوابم می آمد. تازه ساعت سه نیم شب شده بود و من تمام تنم سرد و یخ زده . برف بند آمده بود اما سوز سردی تمام اتاقک ماشین را گرفته بود . دستان سردم را محکم به هم مالیدم و زیر بغلم بردم تا گرم شوم اما امکان نداشت . هرقدر سعی می کردم که های گرمی از بین لبان سردم به دستانم بدمم و آن ها را گرم کنم ، بیشتر ناامید می شدم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_471
حالا نفس هایم هم سرد شده بود .درست مثل فضای سرد اتاقک ماشین . با کف دو دستم محکم روی صورتم کوبیدم و درحالیکه سرم را به پشتی صندلی ام تکیه زده بودم ، زمزمه کردم :
-خدایا کمکم کن ....
بعد بی اختیار فاتحه ای برای روح پدر خواندم و از او هم کمک خواستم .
اگر هومن مرا پیدا نمی کرد ، چه بر سرم می آمد . چندین بار پلک هایم روی هم افتاد . اما به سختی چشم گشودم .
خواب بدجوری پشت پلک هایم نشسته بود . برای انکه خوابم نبرد ، از ماشین پیاده شدم و باز برف های نشسته روی ماشین را پایین ریختم تا ماشینم از زیر انهمه برف پدیدار شود .
اما وقتی دوباره با دستانی که حالا از شدت سرما کاملا بی حس شده بود، پشت فرمان نشستم ، دیگر نتوانستم بر خوابم غلبه کنم . مدام با خودم زمزمه می کردم :
_من نباید بخوابم ... نباید .
اما صدایم داشت آهسته آهسته کم و بی جان میشد .آن قدر بی جان که نفهمیدم چطور شد که کاملا زبانم بند آمد و درست در آخرین جمله گفتم :
_من ...نباید ...
و به جای کلمه ی " بخوابم " خوابیدم . خوابی سرد از جنس یخ . اما شیرین ...شیرین تر از هر عسلی . پدر را خواب دیدم . لباس زیبایی به تن داشت و یه لبخند به لبش بود .این اولین باری بود که او را خواب می دیدم .شاید بخاطر آنکه اولین باری بود که از او با فاتحه ای کمک خواسته بودم .دستم را گرفت . گرمای مطبوعی در دستش بود اما نه به اندازه ی حرفی که زد :
-نسیم جان ...دلم برات خیلی تنگ شده .
دخترت خیلی نازه و خیلی باهوش ، به مادرت بگو که بیشتر هوای تمنا رو داشته باشه ، خودتم بیشتر هوای زندگیتو داشته باش ... برگرد سر زندگیت ... هومن خیلی دوستت داره ، بهش مهلت بده ثابت کنه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_472
زمان در گذر خوابی بود که شاید در عالم ما فقط ده دقیقه طول می کشید ، در عالم رویا به بیش از چند ساعت به طول انجامید .هر چه تنم سردتر میشد ، رویایم عمیق تر جان می گرفت و کار چشمانم برای باز شدن سخت تر میگشت . اما یکدفعه حس کردم گونه ام گرم شد و بی حس و ان اثر ضربه ای بود که به صورتم خورد . لای چشمانم به اندازه ی باریکه ای که نور را درک کنم باز شد . هومن بالای سرم بود :
_نسیم .... بیشعور ... مگه نگفتم نخوابی .
توان توضیح نداشتم . پالتویش را در آورد وبه زور تنم کرد و دستکش های چرمی اش را در دستان یخ زده ام جا داد . مرا سمت ماشین خودش بود.
نه پایی داشتم برای راه رفتن و نه حسی .انگار تماما یخ زده بودم . هوای ماشینش خوب گرم بود.
مرا روی صندلی جلو نشاند و از صندلی عقب چند پتو برداشت و رویم کشید .
حالا دیگر دست خودم نبود . واقعا خوابم گرفت .
گرچه صدایش را که انگار بلندترین فریاد بود می شنیدم .
-نسیم ...نخواب ... بهت میگم نخواب.
باز فریاد کشید :
_داریم میریم خونه خانم جون ... نخواب ... باشه ؟.. .کله خراب ... چشماتو وا کن .
و محکم فریاد کشید :
_نسیم با توام .
از شدت فریادش زبانم به کار افتاد :
-شنی ...دم ...
-حرف بزن ...
-نمی ...تونم .
باز محکم بازویم را کشید :
_میگم حرف بزن .
-اه ...دستم ....رو کندی .
عصبی خندید :
_پوستتم می کنم ، صبر کن ...تا خود اذان صبح داشتم دنبالت میگشتم ،خودت می دونی کجا بودی ؟
به زور گفتم :
_نه .
-یه جاده ی پرت ... یعنی اگه صد سالم میموندی کسی ، پیدات نمی کرد. بیست کیلومتر فرعی رو اومدم تا پیدات کردم... میفهمی ؟ ....بیست کیلومتر!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
قابل توجه دوستان❤️
#خانم_یگانه به هیچ عنوان پاسخگوی دوستانی که آیدی ایشان را دارند، و سوال در مورد خرید یا وی آی پی رمان ها دارند، نخواهند بود.
هر گونه اطلاعات در مورد وی آی پی ها، نحوه ی خریداری حق وی آی پی، از طریق همین کانال، اعلام میگردد.
❌ لطفا از پیام دادن به ایشان خودداری کنید!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_473
هوای گرم ماشین تازه برای نفس های سرد و یخ زده ام فرصتی پدید آورده بود تا راحت بخوابم .
انقدر که حتی فریادهای هومن هم کار ساز نشد و فقط زیرلب گفتم :
-ممنونم .
و خوابیدم .خوابی که حتی بمب اتم هم نمی توانست بیدارم کند .اما کم کم صدای ریز اطرافم رو شنیدم .
-ببرمش دکتر ؟
-هیس ...حالش خوبه ...خوابه ...بذار بخوابه ...
-شاید خواب نباشه، شاید ....
صدای خانم جان را باز شنیدم :
_نگران نباش ، خوابه ، دست و پاهاش گرمه ...اگر سرد بود میبردیمش دکتر...
چشم بازکردم .خانم جان با لبخند گفت :
_صبح شما بخیر ...قرارداد داری که هر سالی ما رو سکته بدی ؟
باز پلک زدم و اینبار سرم چرخید سمت هومن . جدی نگاهم کرد که گفتم :
-ممنونم ... ببخشید ...میدونم دیشب ...اذیتت کردم.
عصبی بود .حالا چرا ؟ به شوخی گفتم :
_من که گفتم بمیرم از دستم راحت میشی .
فوری از جا برخاست و عصبی درحالیکه از خانه بیرون می رفت جوابم را داد:
_دیوونه .
در را که پشت سرش بست ، خانم جان گفت :
_واسه چی همچین حرفی زدی ؟
این بنده ی خدا که به قول خودش از ساعت 2 نصفه شب بیداره و تا حالا هم بالای سرت نشسته تا تو چشم باز کنی .
نیم خیز شدم که خانم جان گفت :
_ دِقش دادی از نگرانی ...
بلند شو برو از دلش در بیار.
پتویی که رویم بود را کنار زدم و از جا برخاستم .کمی بی حال بودم که آنهم طبیعی بود و شاید از عوارض سرمایی که خورده بودم یا داشتم تازه میخوردم .خانم جان پتو را روی سرم کشید و گفت :
هوا سرده ..با پتو برو .
هومن روی بالکن کوچک خانه ی خانم جان داشت سیگار دود می کرد که تا در شیشه ای خانه را باز کردم ، سرش سمتم چرخید و با اخم گفت :
-برو تو هوا سرده .
بی توجه به حرفش جلو رفتم و مقابلش ایستادم وخیره اش شدم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••
کاردنیا بیخ پیداکرده أَمیری
حسین«؏»
همهبھ یکنگاهِخاصهیتونیازمندیم:)
#پروفایل🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_474
با شست همان دستی که سیگارش را نگه داشته بود، خطوط پیشانیش را به طرف بالا می کشید . یه چیزیش بود . یه حس و حال عجیب که شاید تا آنروز در او ندیده بودم .همانطور خیره اش شدم که عصبی سرم فریادزد :
_بهت می گم برو تو
و یک لحظه، در کمتر از یک لحظه ،اشکی که از چشمانش چکید را دیدم .غرورش بود که نمی گذاشت من به تماشایش بایستم .
تکیه زدم به نرده های بالکن و سرم را پایین گرفتم و گفتم :
_معذرت می خوام .
عصبی جوابم راداد:
_معذرت تو رو میخوام چکار؟
بی توجه به جمله اش ادامه دادم:
_فقط شوخی کردم .
عصبی تر جواب داد:
_آره ...شوخیه به جایی بود ، تموم شب تو جاده ها دنبالت گشتم ، دو تا فرعی رو رفتم و برگشتم ، توی اون هوای برفی که چشم چشم رو نمی بینه ، چهار چشمی داشتم جاده رو نگاه می کردم ....آخر سر توی پرت ترین فرعی ، بعد بیست کیلومتر !! ... بعد بیست کیلومتر ، یه ماشین دیدم .
سکوت کرده بودم .می خواستم همه ی عالم هم سکوت کنند.صدای لرزش بغضش داشت آرامم می کرد ، یا شاید هم عاشقم .
-یه ماشین یخ زده و خاموش ...یه تن سرد و بی جون ...تو مرده بودی میفهمی ؟ میدونی چند تا زدم توی گوشت تا فقط چشمات باز شد ؟
سخت بود میان آنهمه عصبانیت حدس بزنم که بعد از کلام کلمه ، بغضش شکسته شده بود .اما ، می دانستم که با تمام تلاشی که کرده بود ، اما بغضش شکسته شده بود .
نفس حبس شده ام را از سینه بیرون دادم و گفتم :
_هومن من ... منظوری نداشتم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_475
هنوز عصبی بود:
_تو همیشه منظوری نداری ...همیشه بی منظور منو سنگ دل می بینی ، بی منظور ، من بی رحمم ، بی منظور ، یه آدم خودخواهم ... من فقط یه بار ، یه بار خودخواه شدم ....اونم وقتی بودکه فهمیدم دوستت دارم و به سرم زد که عقد نکنیم چون اونوقت تو میتونستی راحت بعد از رفتنم طلاق بگیری ...اینو وقتی فهمیدم که سه ماه از امضای قراردادم گذشته بود، چکار باید میکردم ؟...چرا همش منو محکوم میکنی که تو رو رها کردم و رفتم؟ موندن من که بدتر از رفتنم بود ... تموم زندگیمون ، هتل ، خونه ، ماشین ها، همه رو از دست می دادیم ...سر کوفت و کنایه هم حدی داره به خدا ...تا کی لال بمونم وحرف نزنم ، تا کی صبر کنم و فریاد نزنم ، به خدا آدم هایی که لال هستند هم دل دارند، عشق دارند ، یه چیزایی واسشون مهمه همیشه ، نباید همه چيز رو که گفت ، گفتن یه سری از حرف ها ، ارزشش رو کم میکنه ، گاهی باید ، دید ، گاهی باید حس کرد ، گاهی باید با تفکر فهمید .
آخه من ، مگه خر باشم که از نصفه شب بلند شم بیافتم تو جاده که تو رو پیدا کنم ؟!...خب لااقل پس اینو دیگه بفهم که حتما واسه ی من مهمی که تا چشم باز نکردی ، پلک نزدم و بالای سرت بیدار نشستم .
-هومن .
جوابم را نداد. چرخید و پشتش را به من کرد و پک عمیقی به سیگارش زد و ادامه داد:
_همتون از همون ده سال قبل فقط بهم گفتید مغرور ، خودخواه ، سنگدل ، بی رحم ، اگر نبودم هم با این همه تکرار شما ،همین جوری شدم .
باز مکثی کرد:
_هومن.
عصبي چرخید سمتم :
_چیه ؟
لبخند زدم و حریصانه نگاهش کردم و گفتم:
_دوستت دارم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_476
توقع شنیدن این جمله را نداشت .تا جایی که حتی گره ابروانش هم باز شد و من برگشتم داخل .حالا انگار تنوری از آتش بودم . پتو را انداختم و فقط پاهایم را زیر کرسی خانم جان جا کردم . خانم جان با یک سینی چایی آمد و گفت :آفرین ...آرومش کردی .
-از کجا معلوم ؟
-سیگارشو خاموش کرد.
خندیدم وگفتم :
_این که دلیل نشد .
-مردا وقتی ناراحت هستند، یه طوری نشوم میدن ،یکی سکوت می کنه ، یکی راه میره ، یکی هم سیگار میکشه ...وقتی هم آروم بشن خلاف اون کار عمل می کنند.
از استدلال خانم جان قانع شدم که در خانه باز شد و هومن وارد .خانم جان فوری ابرویی به علامت سکوت بالا انداخت .تازه فهمیده بودم که چرا آقا جان تا روزی که زنده بود ، روزی صد بار عزیزجان می گفت .
بافاصله نشست کنار کرسی که خانم جان گفت :
_خسته ای هومن جان برو بخواب .
کلافه بود اما عصبی نه :
_خواب چی ...زنگ زدم آدرس دادم یدک کش بره ماشینو از وسط جاده برداره ، باید برم دنبال ماشین .
فوری گفتم :
_منم باهات میآم .
اخمی حواله ام کرد :
_تو کجا ؟ بشین همینجا هوا سرده .
-میخوام باهات بیام .
خانم جان به جای من گفت :
_اینکه حالش خوبه بذار بیاد خب .
-اینو نشناختی شما ؟ الان میگه خوبم خوبم یه دفعه میافته رو دستت .
خانم جان بلند بلند خندید و گفت :
_آره راست میگی ، مینا تعریف میکرد سر زایمان تمنا هم همینطوری شد، گفته خوبم ، خسته ام ، یه دفعه گفته حالم بده ، درد دارم .
هومن پوزخند زد و آهسته گفت :
-بله خبر دارم ، خودم اون لحظه داشتم .
از پشت خط تلفن باهاش حرف میزدم آخه .
هر سه سکوت کردیم وخانم جان بی دلیل برخاست و رفت سمت یکی از اتاق ها .
هومن تکیه زد به دیوار و من آهسته زمزمه کردم :
_میخوای تو بخواب خسته ای ، من میرم ماشینو با یدک کش میآرم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_477
پوزخند زد :
_که بری با برف سال دیگه پیدات بشه ؟چی میگی واسه خودت !
-خب دلم نمیآد اذیتت کنم .
چرخید سمتم . یه طوری که فکر کردم الانه که یا منو بوسه یا منو توی آغوشش بگیره .
فوری خودمو عقب کشیدم که بااخم گفت :
_اگه واقعا به فکر منی که اذیت نشم ...حرصم نده ...من، تمنا ، مادر منتظر شنیدن یه کلمه بیشتر نیستیم.
آن کلمه را می شناختم .اما دوست داشتم که خواهش کند .صدایم کند .حرف بزند. آهسته گفتم :
-من درخواستی از کسی ندیدم که جوابی بدم .
سرش را بالا گرفت ، سمت سقف ، و های بلندی سر داد:
-خیلی بامزه بود! منظورت از درخواست دیگه چیه ؟! زانو بزنم جلوی پات و بگم بامن ازدواج کن ؟
دلخور شدم .شاید حق با او بود با داشتن تمنا ، این حق را نداشتم که ساده ترین آرزوها را آرزو کنم .آرزوی یک خواستگاری ساده یا یه مراسم ساده یا حتی لباس عروس که هرگز نپوشیدم .آه غلیظی کشیدم و از جا برخاستم .حالم بد بود یا بد شد ؟! یا تازه داشتم سرما می خوردم یا تازه فهمیده بودم که باید قید خیلی از آرزوهایم را بزنم . رفتم سمت یکی از اتاق ها .کنج دیوار زانو بغل کردم .درست مثل نسیم 10 سال قبل اما طولی نکشید که هومن سراغم آمد.
تا در را باز کرد گفت :
_بلند شو بریم.
-کجا ؟
-مگه نخواستی با من بیای ؟
لحظه ای خیره در چشمانش شدم .شاید من اشتباه می دیدم ولی آن ستاره ی زیبای شرقی در چشمانش طلوع کرده بود . باخنده گفت :
_نگاش کن حالا .... بلند شو دیگه .
بلند شدم که گفت :
_درست مثل نسیم 10 سال پیش شدی ها .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
❓شهید محسن فخریزاده که بود؟
🔸شهید محسن فخری زاده رئیس سازمان پژوهش و نوآوری های دفاعی کشور (سپند) یکی از پنج شخصیت ایرانی بود که نامش در فهرست ۵۰۰ نفرهٔ قدرتمندترین افراد جهان که از سوی نشریه آمریکایی فارن پالیسی منتشر میشود، ذکر شده بود.
🔸او دانشمند ارشد وزارت دفاع و لجستیک ایران بود که در زمینه تکنولوژی های روز دنیا اعم از سلاح های لیرزی ، برد و سوخت موشک ، دانش هسته ای بگیرید تا اقدام برای ساخت واکسن کرونا...
🔸ساخت کیت های تشخیص ویروس کرونا از جمله اقدامات ایشان در روزهای اخیر بود.
🔸غربی ها از از او با القابیه مچون : صندوقچه ی اسرار برنامه هسته ای و پدر اتمی ایران نام می بردند.
🔸او دانشمندی بی بدیل در فناوری های علوم جدید بود و اخرین مسئولیت وی ساخت واکسن کرونا و اجرای مرحله تست انسانی بود.
🔸نتانیاهو او را مغز متفکر صنعت هسته ای ایران خطاب کرد.
🔸پس از ترور او توسط رژیم صهیونیستی مدیرکل سابق وزارت امور استراتژیک اسرائیل او را قاسم سلیمانی صنعت هسته ای خواند. اما در واقع شهید فخری زاده، قاسم سلیمانی در زمینه علوم و دانش جدید ایران بود.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_478
حتی او هم این شباهت را حس کرد .حاضر شدم و باتمام بی حالی ام که سعی در مخفی کردنش داشتم با او رفتم . بخاطر من ، بخاری ماشین را تا درجه ی آخر گذاشته بود که گفتم :
_پختم بابا ... سونا کردی ماشینو ...کمش کن .
-تو همون دیشب چاییدی بسه .
و بعد دست برد سمت ضبط ماشینش و صدای آنرا بلند کرد و آهنگ زیبایی از محسن یگانه پخش شد :
دلتنگت میشم ،بکش
دست نوازش بر سرم پیشم ،
بشین درد دلاتو میخرم ، میشم
پناه غصه هات
با من مدارا کن
که بد عاشق شدم
چشمات ، قرارم رو گرفت از من
صدای هومن رو می شنیدم که همراه آهنگ می خوند .شاید زیباتر از خود محسن یگانه :
به من رحم کن ، بهم خیره نشو اصلا
موهات ، رنگ دنیای منه
روی موهات ، رد دستای منه.
تو میتونی ، منو آرومم کنی
من ، نبضم با لبخند تو میزنه
تب داشتم .حرارت از سر و صورتم میبارید اما باهمان چشمان داغ از سوزش تب خیره اش شدم . لحظه ای سر بر گرداند و مرا دید .گوشه ی لبش با اشاره ی کمی بالا رفت . لبخند محو ی که نمیخواست من ببینم ولی دیدم :
لب تر کن ببین دنیارو می ریزم به پات
با من سرکن که جونمو میدم برات
صداش بلندتر شد . بلندتر از خود آهنگ و نگاهش به من سپرده شد و همچنان خواند .چشم در چشم من :
موهات ، رنگ دنیای منه
روی موهات ، رد دستای منه
تو میتونی منو آرومم کنی
من نبضم با لبخند تو می زنه .
شعر زیبای محسن یگانه تمام شده بود و من از بی حالیم یا شایدم عشقِ نگاه پر احساس هومن ، تب کردم که پرسید :
_خوبی ؟
سری تکان دادم که گفت :
_خب پس یه چیزی بگو .
-قشنگ میخونی ... برام بخون .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_479
با انگشت اشاره اش ، آهنگ ها را جلو زد و گفت :
_پس این یکی رو گوش کن .
موسیقی شادی داشت .حالم واقعا بد بود. ولی نمی توانستم چشم از هومن بردارم . صدایش را همراه خواننده کرد و خواند . برای من خواند . این اولین بار بود که داشت فقط برای من شعری میخواند و گه گاهی با نگاهش حرف هایش را آمیخته به شعری می کرد که به لب زمزمه اش می کرد:
دریابم یه کم ، این منه راضی به کم
باش عذابم بده ، من، محاله چیزی بگم
باش برنجون منو ، این منو بی گناهو
بکش به زنجیر عشق این دل سر به راهو
نفس هایم تند و آتشین بود اما نگاهم محو تمایش .او هم نگاهم را بی پاسخ نمی گذاشت و همچنان می خواند.
یا او واقعا هومن نبود یا من نسیم قبلی نبودم .
چشات که سمت من نیست حال خوشی ندارم
اگه بذاری بری که وای به روزگارم
تمام شعر را وقف نگاه من کرد.غرورش شاید پشت احساسش مخفی شده بود و این ظهور احساسش بود که مرا به تماشایش خیره کرده بود.
آهنگ دوم هم تمام شد که درحالیکه هنوز نگاهش روی صورتم جا مانده بود پرسید :
_توحالت خوب نیست ؟
سکوت کردم و او باز پرسید :
_تب داری ؟
-یه کم .
-یه کم ! صورتت سرخ شده ... مگه لالی ! چرا هیچی نمیگی پس ؟
-می خواستم شعراتو گوش بدم .
-دیوونه .
کنار زد .گوشه ی خاکی جاده . نگاهم به سرزمین سفید رو به رویم خیره ماند . برف های سفیدی که حتی از آلودگی هوا هم در امان بودند و همچنان سفید میدرخشیدند . در سمت مرا باز کرد و گفت :
_آب تو ماشین ندارم ... برف بیارم بزنی به صورتت یه کم تبت پایین بیاد ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_480
همون موقع موبایلش زنگ خورد .نگاهش به من بود که جواب داد:
_بله ...بله تو راهم دارم میآم .
دیر شده بود حتما . یدک کش بود شاید و میخواست ماشین را ببرد . به زحمت خودم را از صندلی کندم و سمت برف های سفید کنار جاده رفتم . روی پنجه های پام نشستم و یه مشت برف سرد و یخ زده را با دستان داغم برداشتم .
لرزیدم اما چاره ای نبود .چشم بستم و برف های را روی صورتم زدم.حس کردم ، تبم زیر سردی برف بخار شد و من چنان لرز کردم که حتی قلبم هم ایست کرد .
داشتم می افتادم .که هومن سراغم آمد.
مرا کشید سمت ماشین و روی صندلیم نشاند .چشم بسته بودم و همچنان میلرزیدم و او کنار در باز سمت من ، ایستاده بود:
_کاش تو رو با خودم نمی آوردم .
چشم گشودم . پالتواش را درآورده بود و داشت روی من میانداخت که گفتم :
_خوبم .
-اصلا دروغگوی خوبی نیستی .
در را بست و پشت فرمان نشست .
عطر پالتواش باز داشت تبم را بالا میبرد .
و او خسته از بی خوابی و رانندگی های پی در پی ، با اخمی که شاید باز نقابی برای غرورش بود، نگاهش را به جاده دوخت .سیر نگاهش کردم و زمزمه کردم :
_ممنونم هومن ..اذیتت کردم .. ببخشید .
صدایش باز عصبی بود :
_من با این چیزا اذیت نمیشم خودتم خوب میدونی .
چشم بستم و عطر پالتوا ش را با یک نفس به سینه کشیدم . باز داشت تبم بالا می رفت و من فقط سکوت کرده بودم . هر از گاهی چشم می گشودم و میدیدم که او باز در حال رانندگی است .تا جایی که دیگر تبم آنقدر بالا رفت که غرق درعالم داغ و اغوا گر کابوس تب شدم .
خوابی آشفته ، نگران کننده و مضطرب . تمنا نبود... من بودم و جاده ای که میدویدم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما یک تماس ازحرم دارید...💔📲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_481
یک لحظه با فریادی بلند اسمش را صدا زدم و چشمانم باز شد :
_تمنا .
نگاهم در اتاقک ماشین چرخید .نفس های تند بود و عرق سردی که از شدت تب بالایم بود و توان کمم روی صورتم نشسته بود .
نگاهم سمت پنجره چرخید .کنار خانه ی خانم جان بودیم .انگار تمام مدتی که هومن همراه با یدک کش ، ماشینم تا خانه ی خانم جان آورده بود در خواب بودم . همراه با خانم جان از خانه بیرون آمد و سمت ماشین . خانم جان با نگاهی سمتم گفت :
_حالش خوب نیست اصلا زودتر برید که اینو ببری دکتر .
هومن در را باز کرد و یک قرص و یک لیوان آب دستم داد.بعید میدانستم انهمه تب با یک استامینیفون ساده برطرف شود. بی هیچ حرفی قرص را خوردم و خانم جان دستی به پیشانم کشید و روبه هومن گفت :
-عجله نکن هومن جان ولی رسیدید حتما اول ببرش دکتر.
-باشه حتما .
-برید به سلامت .
خانم جان لبخند به رویم زد و گفت :
-مراقب خودتون باشید .
راه افتادیم .اینبار چشمان سرخ و تبدارم را به جاده دوختم که صدای هومن رو شنیدم :
_خوبی ؟
-آره.
پوزخند زد:
_معلومه .
_اگه معلومه واسه چی مپرسی پس ؟
-حرف نمیزنی نگران میشم .
یکدفعه حبابی از شوق در اعماق وجودم منفجر شد .سرم را تکیه ی پشتی صندلیم دادم و نگاهش کردم .خسته بود.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝