#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_469
صدایش آرامتر شد :
_خب .... یه کم توی همون ماشین خودتو تکون بده تا یخ نزنی .
از این حرفش خنده ام گرفت :
_آخه توی یه وجب جا چه جور خودمو تکون بدم .
کلافه گفت :
_بگیر برقص چه می دونم ، کفشاتو در بیار ، انگشتای پاتو محکن فشار بده ، مرتب از صورت و دستات یه نیشگون بگیر ....فهمیدی ؟
-بله ...نفهم که نیستم .
باخنده ای عصبی جوابم را داد:
_کم نه.... دستم بهت برسه خودم خفه ات میکنم ...حموم رفتی ، بنزین ماشینو نگاه نکردی ، توی شب رانندگی نکردی ، اونوقت ماشینو برداشتی با یه گوشی بدون شارژ راه افتادی ، گذاشتی همه خوابیدن بهم زنگ زدی که تو جاده گیر کردی !!
-بهتر ...فکر کن میمیرم تو یکی از دستم راحت میشی.
داشتم ، زیپ بوت هایم را پایین میکشیدم تا آن ها را از پاهایم دربیاورم که باحرص گفت :
-کاش من بمیرم که از دست تو یکی راحت بشم .
پاهایم را روی صندلی شاگرد دراز کردم و درحالیکه خم شده بودم تا سرانگشتان یخ زده ی پایم را با دستان سردم ،گرم کنم گفتم :
-حالا آروم رانندگی کن ...هوا بدجور برفیه .
-تو نمیخواد به من رانندگی یاد بدی ...آخ بزنم به گاردریل کنار جاده ، بلکه من از تصادف بمیرم و تو از سرما تا همه ازدست من و تو راحت بشند .
نفهمیدم از چی حرصم گرفت که بلند و عصبي سرش فریاد کشیدم :
_هومن بس کن تو رو ارواح خاک بابا ... به جای اینکه به من امید بدی تا نترسم بیشتر نفوس بد میزنی !
همراه با نفس بلندی که کشید گفت :
_الان حالت چطوره ؟
به سردی جواب دادم :
_خوبم .
-سردته ؟
جوابی ندادم . پاهای یخ زده ام قصد گرم شدن نداشت و دستان سردم خسته از آنهمه فشار بیهوده ، افتاد کنار شانه ام و بغض توی گلویم متولد شد .
-نسیم .
در حالیکه سعی می کردم بغضم را فرو بخورم گفتم :
_خیلی .
باز عصبی شد :
_بلندشو خودتو تکون بده ، دستاتو حرکت بده ، یه جا نتمرگ .
از کلمه ی آخرش خنده ام گرفت :
-همچین میگی بلند شو انگار جا واسه بلند شدن دارم ، کجا بلند شم آخه .
نوچ بلندی گفت و ادامه داد:
-گردنتو چپ و راست کن ،
چند تا سیلی بزن توی گوشت ، دستاتو محکم مشت کن و باز کن ، چه می دونم یه غلطی بکن که نمیری دیگه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_469
مقنعهام را دور دهانم گره زدم و با همان دست خالی مشغول کشیدن کیسههای شن شدم.
طولی نکشید که همهی رزمندهها به کمک ما آمدند.
و یوسف همچنین. اول از همه دنبال من گشت و وقتی مرا سالم دید همراه بقیه کمک کرد تا کیسههای شن را از روی هم برداریم.
بیمارستان تا نصفه تخریب شد. یک دکتر و چند مجروح و دو پرستار به شهادت رسیدند و کار تمام شد.
باز حالم گرفته شد.
با همان لباسهای خاکی، نشستم روی خاکها و به جنازههایی که از زیر کیسههای شن بیرون کشیدند، خیره شدم.
یوسف باز اولین کسی بود که سمتم آمد.
_فرشته!... خوبی؟... اسپریهات رو داری؟
دست درون جیب روپوشم کردم. درست کنار برگه ی جواب آزمایش، اسپریهایم هم بود.
_آره....
نگاهش توی صورتم چرخید.
_بزن... همین الان یکی بزن.
_خوبم یوسف....
جدی و عصبانی گفت :
_بهت می گم بزن... همین الان.
به خاطر اصرارش یک پاف از اسپریام را مقابل نگاهش زدم.
حال بدم به خاطر ریهام نبود!
به خاطر جنازههایی بود که مقابلم روی زمین خاکی پایگاه افتاده بود و من خاطرهها داشتم با دکتر بخش مراقبتهای ویژه و یا آن دو پرستاری که شهید شده بودند.
زمانی که شيميايي شدم و در بخش مراقبتهای ویژه بستری، آن دکتر شهید و آن دو پرستار، بارها بالای سرم آمدند... و حالا جنازه هایشان مقابل نگاهم بود.
کار جستجو برای کمک به مجروحان به اتمام رسیده بود.
جز همان چند نفری که شهید شدند، کسی آسیب جدی ندیده بود.
بیمارستان صحرایی بزرگ بود و نقطهای که موشک اصابت کرده بود، دور از بخشهای دیگر بود.
یوسف دوتا از سنگرها را برای انتقال مجروحان بیمارستان خالی کرد و با کمک رزمندهها، خیلی بیماران بیمارستان به سنگر منتقل شدند.
کار کمک و امداد تمام شده بود اما هنوز حال من بد بود. هنوز روی خاکها نشسته بودم و با حال افسردهای به خرابههای بیمارستان نگاه می کردم.
جنازهها با آمبولانس به عقب برگردانده شد تا تحویل خانواده هایشان بشود و باز داغی دیگر در لیست خاطرات تلخ پایگاه ثبت شد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀