7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز
🌼درود من به صبح
🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم
🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل
🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن
🌼به شاخه های درختان سر سبز
🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط
گفتمخیلیگناهکردم
-گفتهنوزباروضہیمادرگریہمیکنی؟
+گفتمآرھ
-گفتپسهنوزراهبرگشتدارۍ💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گفتم باید به من بگی!
راهکار این قضیه چیه؟
قضيهی شهادت
یه نگاهی به من کرد و گفت:
راهکارش اشکه، اشک:)💔
+حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«🖤🥀 »
بِسمِرَبِحـاجقـاسـم|❁
آسمــانی شدی به نیت عشــق
عشق هم پرچم علمــدار است
مینویسیـم روی هر قــلبــــی
یک دلاور همیشه سردار است..!
🥺¦↫#بہوقتدلتنگی
🥀¦↫#شهادتحاجقاسم
🖤¦↫#سومینسالگردشهادتحاجی
💔¦↫#جانفدا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«🖤🥀 »
بِسمِرَبِحـاجقـاسـم|❁
شب میرود و عطر سحر میگردیم
در صبــح ظهـــور یــار برمیگردیـم
غم نیست که قاسم سلیمانی رفت
ما را بکشیـد که زنــده تر میگردیم..
🖤¦↫#حاجقاسم
🥀¦↫#شهادتحاجقاسم
🥺¦↫#جانفدا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
« 💛✨»
بسمربعلـے"؏
رزقمــــــارابرســــانیدزبازارنجــــف
ازهمانسفرهکهنعمتبهگدامیبخشند..
💛¦↫#السلامعلیڪیاامیرالمومنین
✨¦↫🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
گفتۍبسندھڪنبھخيالۍزِوصلِما
مارابھغيرازينسخنۍدرخيالنيست..!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_422
با بد جنسی باز گفت :
_آره دیگه.... با خودت گفتی الانه یوسف بره خط مقدم شهید بشه و من بی خواستگار بمونم.... برم تا نرفته بهش بگم بیا منو بگیر.
با آنکه می دانستم دارد شوخی می کند اما بدجور دلخور شدم.
نفسم هم به خاطر دود اسپند گرفته بود که با حرفهای یوسف و کمی عصبانیت ، حالم بدتر شد!
_دوست دارم به بچه هامون بگم... مامانتون اونقدر عاشقم بود که اومد وسط پایگاه از من خواستگاری کرد.
اسپری ام را باز دستم گرفتم و قبل از زدن با حرص و عصبانیت گفتم:
_اصلا... از این شوخیت.... خوشم نیومد....
صدای گرفته ام یا نفس های بریده ام، کدام توجه اش را جلب کرد نمی دانم.
فوری مقابل منی که روی زمین، کنار همان علاءالدین روشن نشسته بودم، نشست و پای مصدومش را دراز کرد.
_فرشته!..... الان واسه همین نفست گرفته؟!.... من که چیزی نگفتم.... شوخی کردم فقط!
آن شب زیادی دل نازک شده بودم، شاید از دوری خاله طیبه بود.
اشکی از چشمم افتاد و بریده بریده گفتم :
_این جوری که تو می گی..... انگار اصلا.... منو نمی خواستی..... انگار.... با درخواست من... راضی شدی.... و...
نگذاشت حتی ادامه ی حرفم را بزنم، اسپری را از من گرفت و گفت:
_به خدا من عاشقت شدم.... به خدا من ازت خواستگاری کردم.... به همه هم می گم.... همه اصلا می دونن.... تو رو جان یوسف... به خاطر یه شوخی این جوری گریه نکن فرشته جان..... اینو بزن... بزن نفست بالا بیاد... اینقدر امروز دود اسپند خوردی که صدات گرفته.
خودش برایم اسپری را زد و من نفسم را به همراه گاز اسپری به ریه فرستادم.
نفس بلندی کشیدم که دست دراز کرد و اشکانم را پاک.
_ببینم چشماتو فرشته خانم.
نگاهش کردم. چه لبخند قشنگی زد و آرام زمزمه کرد:
_یوسف عاشقت شد... یوسف دلش لرزید.... این اولین باره که زلیخا دلبری نکرد... اما یوسف دلش رفت!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_423
آن شب دیرتر از هر شب خوابیدم.
ولی.... اولین شب شروع زندگی مشترکمان با اعتراف قشنگ یوسف، خاطره انگیز شد!
فردای آن روز، با سر و صدای ریزی بیدار شدم.
یوسف داشت علاالدین را نفت می کرد که چشم گشودم.
کمی نگاهش کردم. زیر لحاف گرم و نرمی که تا گردن روی خودم کشیده بودم، چیزی از سرما احساس نمی شد.
علاءالدین را کم کرد و کتری استیلی روی آن گذاشت.
بعد سمت آشپزخانه رفت. نمی دانم دنبال چی می گشت و با صدای تق تق ریزی که به شیشه ی در ورودی خورد، خودش را لنگ لنگان سمت در رساند.
_سلام... صبح بخیر.... اینو خاله طیبه فرستاده.
_سلام... دستش درد نکنه... چقدر زحمت کشیده!
_فرشته خوابه؟
_آره....
_خب پس، کاسه ی کاچی رو بذار روی کتری تا گرم بمونه.
_چشم....
_ناهار هم بیایید پایین.... شامم دعوت خونه ی خاله طیبه شدیم.
_به به.... اگه می دونستم ازدواج اینقدر خوبه زودتر زن می گرفتم.
صدای خنده ی خاله اقدس را شنیدم.
_قربونت برم مادر.... ان شاء الله به زودی زود وقتی بابا شدی می فهمی که خیلی زودتر از اینا باید ازدواج می کردی و دل من پیرزن رو شاد.
نفس پُری کشید و گفت:
_هنوزم جوونم ولی..... نه؟!
_بگیر سینی رو از دستم جَوون.... کمرم شکست!
_آخ آخ... ببخشید... یادم رفت.... شما هم بیایید صبحانه.
_ما خوردیم.... از سر صبح با طیبه داریم کله پاچه و سیرابی پاک می کنیم، گوشت قسمت بندی می کنیم، ناهار ظهر رو گذاشتم الان دیگه وقته ناهاره نه صبحونه.
و یوسف با شرمندگی سر پایین انداخت.
_خب بله.... ببخشید دیگه ما یه کم خوابآلو هستیم.
_فرشته رو هم کم کم بیدار کن صبحانتون رو بخورید... حیفه از دهن بیافته.
_چشم... چشم....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💔🥀 »
افکند آتشی به دل و جان خاص و عام
ای جان فدا نموده که جان هافدای تو:)💔
🎞¦↫#استوری
💔¦↫#حاجقاسم
🥀¦↫#شهادتحاجقاسم
🥺¦↫#جانفدا
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
« 💔🕊»
حـآجقـٰاسمدلمـٰانبـَرا؎قـَدمزدنهآ؎بـٰاصلآبتـَت
بـَرخآڪریزهـٰا؎جبهہمقـٰاومتتـَنگشده..!
-¹روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🕊¦↫#حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝