#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
هر آینه از غیب ندا می آید
از ماذنه ی فَرَج صدا می آید
ای منتظران گناه را ترک کنید
ارباب خودش پیش شما می آید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فرج_مولا_صلوات
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
Tahdir-www.DaneshjooIran.ir-joze5.mp3
3.96M
6(1).mp3
4.31M
💫☀️یک مسأله شرعی به همراه
شرح دعای #روز_ششم ماه مبارک رمضان
حضرت آیت الله #مجتهدی(ره)☀️💫
🔴 #پیشنهادوییییییژه😍
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Tahdir-www.DaneshjooIran.ir-joze6.mp3
3.98M
نماز های واجب خود را
دقیق و اول وقت بخوانید.
خواهید دید که چگونه درهای رحمت الهی رو به روی شما باز خواهند شد.
#شهید_مدافع_حرم
#سجاد_زبرجدی
#نماز_اول_وقت📿
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 3⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «می جنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.»
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🍃 گاه و بیگاه به سمت #تو ام
#آرامش لحظههایم اینجاست...
گاهی برای دیدنت از #دلتنگی
گاهی برای دردِ دل از روزمرگی
حالا بگو
چطور توانم؟ 😔
تحمل روزها دور ماندن از تو را؟!
#پنجشنبههای_دلتنگی
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
13.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همسران_شهدا
#برشی_از_کتاب_عهد_کمیل
#کتاب_صوتی
#تازه_دامادی_که_به_جمع_شهدا_پیوست
#همسرشهیدی_که_توسط_شهید_محجبه_شد
بالاخره بعد از چندماه وقفه و نبود کاغذ کتاب #عهد_کمیل به #چاپ_دوم رسید
🌏🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
کاری ڪُن ↶
که اگه خُدا دید
خوشِش⇄بیاد
نَه بَندِهخُدا...🌸
#شهید_ابراهیمهادۍ
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
امام رضا علیه السلام میفرمایند:
"انتظار فرج" به چند چیز است:
- صبور بودن
- گشاده رویی
- همسایه داری
- خوش رفتاری
- ترویج کارهای نیک
- خودداری از آزار و اذیت دیگران
- خیرخواهی و مهربانی با مومنان
📚تحفالعقول ، صفحه ۴۱۵
قدری تامل کنیم!!
برخی تصور میکنند یک منتظر باید حتما کاری خارق العاده انجام دهد، ولی طبق این حدیث امام رضا (علیه السلام) انسانهای خوش اخلاق، مهربان و خیر خواه از منتظران فرج هستند.
گاهی مشکل است اما در اوج سختیها میشود مهربان، صبور و خوش خلق باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسین_جانم...
...💔
🕊 روز ششم است.
شش دانگ دلم را اگر تو خریدار شوی.
در عوض آنگه که نگاهم قفل شود
به آن شش گوشهای که دنج ترین نقطه است،
برای نجوا...
روز ششم، سال ششم، دهه ششم،
قسم میخورم
هیچ ثانیهاش انقدر پر سود نباشد.
شش دانگ دلم را تو نخری،
روی دست دنیا باد میکنم.
زائر نیستم،
طائر که میتوانم باشم،
مثل فطرس!
باز هم فطرس تو هستم و
بی بال سلام!
#ب_نظری_منش
🍃❤️🍃
یادت باشد 9.mp3
8.57M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 9⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان8دقیقه
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهدا_عاشق_ترند
🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
•﷽•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
هرگــز نمیرد آنـکہ بُوَد
نوڪر حسیــ🌸ــݩ
"ثبت است بر جریدهی
عالـ🌏ــم دوام ما"
#السلام_علیک_یااباعبدالله
#نوکرےام_ارباب♥☺
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
4_241645627555971097.mp3
4.22M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
7.mp3
3.79M
💫☀️یک مسأله شرعی به همراه
شرح دعای #روز_هفتم ماه مبارک رمضان
حضرت آیت الله #مجتهدی(ره)☀️💫
🔴 #پیشنهادوییییییژه😍
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
#انتظارفرج
🍃به عالمی نفروشم دمی ز حالم را
که #انتظارفرجقیمتی ترین چیزاست
#یا_مهدی
#اللهم_عجل_للولیک_الفرج مولانا💜
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
زندگے به سبک شهـــــدا
ماه رمضان برای احمد طعم خاصی داشت، انتظار ماه رمضان را میکشید که #اعتکاف کند و شبهای قدر احیا و شب زنده داری نماید....
او رمضان را ایستگاهی برای توقف و به راه افتادن با نیروی بیشتر میدانست و سفارش میکرد که به ایتام رسیدگی کنیم، از بچههای کشافه میخواست هر کس چیزی با خود از خانه بیاورد و همه را به خانوادههای مستضعفی که میشناخت میداد، با این کار هم بخشندگی را به اعضای کشافه آموزش میداد و هم انجام کار گروهی و در واقع میخواست همه را در این امر مستحب شریک کند...
#مدافـــــع_حـــــرم
#شهیـد #احمد_محمد_مشلب
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.»
گفتم: «از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همه فکرم پیش این هاست. غصه من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.»
تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.»
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم،
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.»
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...»
گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.»
در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.»
چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند.
در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc