eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8(2).mp3
3.88M
💫☀️یک مسأله شرعی به همراه شرح دعای ماه مبارک رمضان حضرت آیت الله (ره)☀️💫 🔴 😍 ☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 6⃣9⃣1⃣ خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خودمان سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق شهادت بود ... همیشه ورد زبونش یک جمله بود : «شهید خدا باشیم ، نه شهید بنیاد.» 🤞 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲
و تاریخ تکرار میشود.‌‌.. روزگاری که پدر جای پسر می‌ایستاد رفت و اکنون بچه‌ها جای پدر می‌ایستند عاشقان ،پا پس کشیدن نیست در قاموس‌شان مرد میدان‌اند و حتی بی‌سپر می‌ایستند. ✍عکس نوشت: تصویر بالا، مراسم تشییع در اوایل آذر ۱۳۶۲ در . فرزند در آغوش تصویر پایین : فرزند در آغوش بر سر مزار هدیه به ارواح پاک و معظم 🕊 ☘☘☘ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲
دست و پاگیر ترین منتظرت من هستم بخورد توی سرم ناله یابن الحسنم! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌹 . تنها یہ آرزو تو دنیا داشت و... واسہ رسیدن ݧ بهش خیلے تلاش میڪرد... قبل عقد..💍 بهم گفت: "حاجتے دارم ڪہ لحظہ جارے شدن خطبه… برام از خدا بخواہ..."💫 روز عقد...💐 با فاصلہ از هم نشستیم... اون لحظہ تموم دغدغه‌ م این بود... ڪہ با این فاصلہ...😕 چطور بهش بگم ڪہ چہ دعایے باس براش بڪنم...⁉️ حتمـاً اونم نمیتونست با صداے بلند خواسته‌ شو بہ گوشم برسونہ... چیزے بہ جارے شدن خطبہ عقد...💕 نموندہ بود ڪہ... خواهرش اومد و... یہ دستمال ڪاغذے تاشدہ داد دستم و گفت... "اینو داداش فرستادہ...😊" دستمالو ڪہ وا ڪردم… دیدم... روش برام خواستہ شو نوشتہ بود... "دعا ڪن ݧ ڪہ من شهید شم..."😔 یادمہ قرآݧن دستم بود... از تہ دل دعا ڪردم ڪہ خدا...✨ شهادتو نصیبش ڪنہ و... عاقبتش ختم بہ شهادت شہ...🙂 اما... واقعاً تصور نمیڪردم این خواستہ قلبے من... بہ این سرعت بہ اجابت برسہ...🙏🏻 . ... . من گفتہ بودم عاقبتش... ڪہ بہ حساب ذهن خودم... تا این عاقبت... سالهاے سال فرصت داشتم... فڪرشم نمیڪردم ڪہ بہ این زودیا... داشتنش بہ آخر برسہ...💚😔 🌺 @rahrovanshohadai
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 7⃣9⃣1⃣ با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!» چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 11.mp3
4.44M
🔊نمایشنامه 1⃣1⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان4:30دقیقه 🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
joze9.mp3
4.11M
صوتی🎧 📜 به روش (تندخوانی)✨ 🍃 باهدف انس با قران درماه 🌷
❤️ مولاجانم به دنبال تو میگردم🚶 نمے یابم نشانت را😞 بگو باید کجا جویم👀 مدار کهکشانت را💫 تمام جاده را رفتم غباری از سوارے نیست😪💔 بیابان تا بیابان جسته ام در نشانت را👣 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.mp3
3.7M
💫☀️یک مسأله شرعی به همراه شرح دعای ماه مبارک رمضان حضرت آیت الله (ره)☀️💫 🔴 😍 ☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣9⃣1⃣ یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید. بروید توی دره های اطراف.» بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛ اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود. می گفت: «اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
الکریم در روز نهم از عطش یار بخوانید "ای اهل حرم، میر و علمدار" بخوانید.. ‌‎‌‌‌‎‌‌‌ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣9⃣1⃣ هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
ازشهدا به عاشقان شهادت: برادرا خواهرا به گوشید؟؟؟؟ اومدم بگم همتون میخواید شهید شید...! پس کی بمونه جلو دشمن...؟! ..! 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مہدےجانمـ❣ دنیا🌍 بۍ[تو] فقط‌یڪ‌فصل‌دارد!✨ تنهایـــــے…🌱 •|🌹|•
joze10.mp3
3.65M
صوتی🎧 📜 به روش (تندخوانی)✨ 🍃 باهدف انس با قران درماه 🌷
ٺوعاشقے‌یا ؟ حاج‌آقاما‌عاشق‌شهیداییم ... بابا!!! عاشق‌رو‌معشوق‌بھ‌خونھ‌دعوٺ میڪنه؟ یا‌معشوق،عاشق‌روبھ‌خونھ‌دعوٺ میڪنه؟ اصلاًفهمیدےشهیداعاشقٺ‌شدن؟ حاج‌اقا‌این‌حرف‌ونزن این‌حرف‌خیلےگندس‌بھ‌دهن‌ما ما،یعنے‌اونا‌ما‌رو ... آقا‌از بےڪسےعاشقٺ‌شدن ... امام‌زمان‌بھ‌شهیدا‌گفٺ‌بچھ‌ها شما میٺونید‌بریدچندٺاجوون‌برامن‌پیدا ڪنین؟ ... ما‌میخونیم‌شهیدھ‌ٺو بغل جون‌داد! بچھ‌ها‌میدونیدامام‌زمان‌دارھ‌برا بغلش‌ادم‌امادھ‌میڪنھ؟! حیفھ‌هابمیرےهاااا خاڪ‌عالم‌برسر‌بچھ‌هاے‌این‌دور‌و زمونھ‌ڪھ‌بمیرن بایدشهیدبشن ... اونم‌مستشهدین‌بین‌یدیھ‌بشن بچھ‌هاحیفھ!!! 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.mp3
4.72M
💫☀️یک مسأله شرعی به همراه شرح دعای ماه مبارک رمضان حضرت آیت الله (ره)☀️💫 🔴 😍 ☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا