eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
------------------------------------- 🍒 خیلیا با این ڪانال نظرشون در عوض شده😯 🔴 این مو مشڪلش چیه⁉️ 🔴 چرا به هیچے نمیگین⁉️ 🔴 چرا ⁉️ 🔴 اصلا ڪجاے گفته حجاب⁉️ 🔴آخه منم دوست دارم باشم‼️😳 💟 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 ✅ داستان واقعی خانمی بنام که از جدا میشود و بعداز مدتی برمیگردد به 😳 http://eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 ⭕️ این داستان جذاب رو از بشنوید😳
❌زنده شدن زنی پس از ۱۸ ساعت در سردخانه!😱 ❌پرده برداری از فاجعه‌ی زنده به گور شدن مردم 😳 ❌(فیلم)نقشه یهود برای کشتار دو سوم جمعیت جهان!😭 ❌آمار وحشتناک از رسیدن رشد جمعیت ایران به زیر یک درصد!😢 مطالب خاص و ویژه را دنبال کنید👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3195863041C1268d27068 http://eitaa.com/joinchat/3195863041C1268d27068 http://eitaa.com/joinchat/3195863041C1268d27068
🚨جریان عجیب دعای آهوها برای همرزم حاج قاسم می‌گوید یک‌ روز سردار در اوج درگیری با داعش از عراق زنگ‌زد و گفت شنیده‌ام تهران سنگینی آمده با این برف که در کوه نزدیک پادگان سپاه هستند برای یافتن غذا پایین می‌آیند امروز برایشان علوفه تهیه کن تا از گرسنگی نمیرند. من نیز سریع اقدام کردم و با کمال تعجّب بعدازظهر مجدداً زنگ زد و در جمله‌ی عجیبی گفت ...😱 🔻ادامه را اینجا بخوانید👇 http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چونکه صبح آمد وچشمم باز شد خلقـتم بـا خـالقم همـراز شد غرق رحمت میشود آنروز که صبحش با نام "تو" آغــاز شد 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم🌺
30(1).mp3
3.4M
💫☀️ مسأله شرعی به همراه شرح دعای روز سی‌ام ماه مبارک رمضان- حضرت آیت الله مجتهدی(ره)☀️💫 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهے ....✨ فطرمان را فاطر، ❣️ ایمانمان را فاخر،✨ و روحمان را طاهر بفرما ...❣️ و امام زمانمان را ظاهر بگردان(آمین)✨ طاعات و عبادات همـہ بزرگواران قبول درگاـہ حق و استشمام رايحـہ معطر فطر بر فطرت پاڪتان مبارڪ باد.✨
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣3⃣2⃣ آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.» یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می کنی؟! مواظب باش!» زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود. اروند جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.» گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.» انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 فقط در جبهه‌های جنگ‌ نیست✘ اگــر انسان بـرای خدا کار ڪند و به یـاد او باشد و بمیــرد... است🌷 جـ❣ــان امانتی‌‌ست که باید به رساند اگر خود ندهی⇜می‌ستانند فـاصلـه و همین "خیانت در امانت" است. 🌷 @🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
قسمت 25.mp3
6.14M
🔊نمایشنامه 5⃣2⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 5دقیقه 🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح به هر بهانه بیدارت میکند که روز تازه را شروع کنی به نوری، عطر چای و صدای گنجشکی و یا آوازی زیبا و دلنشین هر چه هست زندگی زیباست بفرمایید صبحانه☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 💠حاج حسین یکتا: بچه‌ها بگردید یه رفیقِ خدایی پیدا کنید؛ یه دوست پیدا کنید که وسط میدون مینِ گناه، دستمون رو بگیره. مقدمه خوب شدن سپردن دستت به خوبان است چه خوبی بهتر از شهید... شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات سلام صبحتون شهدایی🌹 ☘☘☘
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 آن قسمتي از شروع صبح را دوست دارم كه بايد به " شما " فكر كرد... عاشقان یادتان بخیر . . . 📎سلام بر شهدا✋ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
[←🦋 🌷🕊] •| آمـاده ‌ ‌بودن...🥀 بـا آرزوے داشتـن...🍂 " ... فَـرق‌ میڪند !!! " محمود رضــا بیضائے🇮🇷🍃 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
پـروردگارا واژه چیست ڪه روی هر جوانے میگذارے این چنین زیبا مـےشـود... بر هر زیبایے کہ نگریستم از زیباتر نبود... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
اگر کسی صدای رهبر خود را نشنود.. به‌طور یقین صدای امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) خود را هم نمی‌شنود.. و امروز خط قرمز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود رهبری نظام باشد.. 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
خجالت میکشم 😔 اسمم را گذاشته ام: اما زمـانی که دفتر انتظارم را ورق میزنی📖 می بینی؛ فضای مجازی را بیشتر از میشناسم حتی گاهی صبح آفتاب نزده🌥 آنها را چِک میکنم ... اما را نــــه❗️ در قنوت نمازهایمان برای دعا کنیم 🤲 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✿...دخترخانم‌جوان/آقاپسرجوان↓ بیا اگر گناهـ میڪنیم نگوییم جوانے ڪردیم... ↺بہ |♡علےاڪبر(ع)♡| ↫ برمیخورد↬😔 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣3⃣2⃣ از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند. رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!» گفتم: «آره، چطور؟!» گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.» خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.» گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!» گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 ✅تا آخر ببینید سوپرایز داره👌 ســـلام بوی صبحانه مےآید , عطرچایے☕️ صفای سفره صبح چندلقمه زندگے کافیست تاانرژی جاودانگے در وجودمان شکوفا شود و برای خلق ثانیه‌های آفتاب , طلوع کنیم🍳 💛بفرمایید صبحانه عزیزان💛
‍ 🏴 🏴 یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ... همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید شبی که خبر رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد گفت بغض گلومو فشار میداد و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم علیه السلام هستن سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی روحت شاد و یادت گرامی 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣3⃣2⃣ دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.» کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.» قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!» دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!» قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.» زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم. همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظه شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی خوشا آنانکه مردانه می‌میرند و توای عزیز! خوب میدانی که تنها کسانی مردانه می‌میرند که مردانه زیسته باشند... ۲۰ فروردین سالگرد شهادت مستندساز و روزنامه نگار "شهید مرتضی آوینی" روحش شاد 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
••💛•• ڪسانی به امام زمانشان خواهند رسید، ڪه اهل سرعت باشند... واِلا تاریخ نشان‌داده ڪه قافله معطل ڪسی نمیماند... 🌹 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣2⃣ دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد. فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟» گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.» گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بنده خدا. دل شکسته است.» همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیه ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.» گفتم: «کی برمی گردی؟!» گفت: «این بار خیلی زود!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc