eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ مـا همـانیـم که از عشـق تـو غفلـت ڪردیـم بـا همه آدمیـان غیـر تـو خلـوت ڪردیـم... سـال هـا مے گـذرد، بـرگـردیـم و مشخص شده ماییم که ڪردیم 🌿 🌿 ✨یا صاحب الزمان مولای مهـ❤️ـربانم✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌼برای خودتون 🍃🌸خانواده های پرمهرتون 🌸🌼عزیزان و دوستانتون 🍃🌸وهمه کسانی که 🌸🌼دوستشون دارید 🍃🌸آرزوی سلامتی 🌸🌼وحال خوب ، خوب دارم 🌸🌼روی غم نبینید 🍃🌸و یاد خدا همیشه 🌸🌼همراه لحظه هاتون روزتون سرشاراز🍃🌸 بركت، آرامش و سلامتی🍃🌸
شوخ طبعی و مزاح رو موقع مرگ دیدید؟؟؟ داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... . نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.دوربینو برداشتم رفتم سراغش.بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ... در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم. اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید! بهش گفتم :بابا این چه جمله ایه!قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ... با همون لهجه اصفهانیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده! 😂😂😂😂😂😂 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣3⃣2⃣ از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. فردا صبح، صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف های شام را می شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می آمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: «بچه ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا می رویم بازار.» بچه ها شادی کردند. داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند. بچه ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: «آمده ام با هم برویم منطقه. می خواهم بگردم دنبال ستار.» صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگویم. تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🌸 ﷽ 🌸 ♨️ آفتابه مهاجم 🔹بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می‌دوید؛ صدای سوتی شنید و دراز کشید، آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.😳 🔹برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می‌کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. 🔻موقع دویدن باد می‌پیچید تو لوله آفتابه سوت می‌کشید. 😂 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🥀 سختیهایے ڪہ ڪشید، فڪر نڪنم در زمان ما ڪسے ڪشیده باشد🤕😁خودش مےگفت: خدایا من چه ڪنم با این همه تنهایی😢😥(روزها، ماهها) و دزد😰😨😱 (چند بار در نبود همت) و عقربـــــ 😱 (ےڪ روز 25 عقرب ڪشتم حتے در رختخواب ڪودڪم👶) و موشڪـــــ 🚀 (خانہ شان در معرض موشک باران و او تنها در شهر دزفول غریب بود.) امّا مےگفت: «در اوج تمام آن سختیـها😖 محرومیتها😁 ترسـها 😰 و حتے ناامیدے ها☹️ خودم را مےدانستم.😊😍 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
الان همه بفکر کردن پوست و هستن 😍 ولی زیاده 🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ منم که و پر🧏‍♀ دوست داشتم یه حالی بدم به سرو وضعم اما کو پول 😔ولی این کانال مشکلمو حل کرد الان پوستم اونقدر عالی شده که دوروبرمو گرفتن بگم کجا رفتم دکتر 😐😂 ولی نمی‌گم این کانال به دادم رسید👇 https://eitaa.com/joinchat/3720937500C4757d84643 👇👇👇👇👇👇👇 😱☝️**قرعه کشی** 100 سرویس طلا ماهانه # تازه خیلی چیزای دیگه هم داره که روم نشد بگم خودت بیا و ببین 🤷‍♀
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
الان همه بفکر #خوشگل کردن پوست و #روشن_کردنش هستن 😍 ولی #هزینه_ها زیاده 🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ منم که #پوستم_سیا
💥👇 ⭕️نابودی افتادگی و درکمتراز یک هفته😨 〽️نسخه ای عالی برای افـراد تیروییدی، استپ وزن شدید و افرادکم تحرک بزرگترین کمپین لاغری عضویت رایگان👇 https://eitaa.com/joinchat/3720937500C4757d84643 فرصت رو از دست نده ؛ شاید دیگه این فرصت تکرار نشه❌❌
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣4⃣2⃣ منتظریم ان شاءالله عملیاتی بشود، برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم.» پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرف ها سرم نمی شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه ام کجاست؟! اگر نمی آیی، بگو تنها بروم.» صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: «پدر جان! با آمدنت ستار نمی آید این طرف. اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض میشود یاعلی، بلند شو همین الان برویم؛ اما من می دانم آمدنت بی فایده است. فقط خسته می شوی.» پدرش ناراحت شد. گفت: «بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم. اگر نمی آیی، بگو. با شمس الله بروم.» صمد نشست و با حوصله تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است. پدرش گفت: «تنها می روم.» صمد گفت: «می دانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال می شوی، من حرفی ندارم. فردا صبح می رویم منطقه.» پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه هایش سری بزنم.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرونای_معرفت حکایت از خود گذشتگی شهید حسین املاکی، جانشین لشکر قدس گیلان در مواجه با بسیجی بدون ماسک در حمله شیمیایی و روایت رهبر معظم انقلاب اسلامی🌺 روحشان شادویادشان گرامی باد🌷 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
چه خیال خامیست رسیدن به شهادت ؛ وقتی هنوز لذت گناه را ترجیح میدهیم ... و چه درد شگرفی دارد جا ماندن ، وقتی خوشی دنیا را همچنان بر دل کندن مقدم میداریم ...! چه انتظار عجیبی ست ، امید به لحظه وصال ؛ وقتی هنوز منتظر امام غائبمان هم نیستیم ...! و چه غربت غریبی دارد ، قدم نهادن بر خاکی که متصل به معراج است ... اما دل آلوده کجا؟!! معشوق کجا؟!! یار کجا؟!! همنشینی با سیدالشهدا کجا؟!! 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحِ زیبای من آن لحظه‌ی ناب است که تو، با دو تاچای و دو خط شعر، بیایی پیشَم... |•☕️💕•|
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣4⃣2⃣ بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.» گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!» گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.» به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!» خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان. قدر این لحظه ها را بدان.» 🔸 فصل هجدهم فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.» بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
26.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شور احساسی زیبا 🎙حاج عبدالرضا هلالی ◽️اَشکام اَمانَت... تا روزِ قیامَت... ◼️تو چیزی کَم نَذاشتی... تو عالَم رِفاقَت... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣4⃣2⃣ صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.» چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: «اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.» بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم.» شانه بالا انداختم. گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند. نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.» این را گفت و خندید. می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد. صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلاً همه اش تقصیر آقاجان است ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!» پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
⚘﷽⚘ 📌فرازی از وصیت نامه خدايا شاكر از اينكه تا اين حد هدايتم كردی خدايا اگر قدمی در راهت برداشتم از من بپذير. معبودم می‌دانم كه چيستی، ولی در دل خانواده‌مان صبری وافر بگذار كه میدانم بدون اين مسئله تحمل چنين مسئله ای را ندارم. خدايا ملتسمانه می‌گويم و بارها گفته‌ام كه جگر گوشه امت ، امام عزيز خمينی كبير را تا ظهور حضرت مهدی (عج) برای امت نگهدار «آمين» خدايا بار پروردگارا آن كسانی كه حافظ انقلابند حفظ و دشمنان انقلاب را نابود بگردان «آمين» خدايا به خوبی می‌دانم و برايم ملموس است كه بهترين‌ها را بسويت می‌كشی و حجابشان را می‌دری و من اين را در خود نمی‌بينم ولی شايد دگرگونی در درونم چنين فيضی را نصيبم كرد. شبتون شهدایی⭐️ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــــــلام صبح زیباتون بخیر لبتون گل چشماتون نور کامتون عسل لحنتون مهر حرفاتون غزل حستون عشق دلتون گرم حالتون خوبِ خوبِ خوب روزگارتون بکام 🙏🙏🙏
هر صبح که از خواب بیدار میشوی در نظر بیاور چه سعادتی‌ست زنده بودن نفس کشیدن محبت کردن و عشق ورزیدن ... 🙏 شکر کن خدایت را برای بیداری دوباره ... 🌺️ سلام 🌺️ صبح بخیر
🔺ای خمینی(ره) عزیز مطمئن باش که به آیه قرآن وفادار خواهیم ماند. و همیشه از حرکت در خط پیامبر گونه ات تا ظهور حضرت مهدی(عج) ضعف از خود نشان نخواهیم داد. 🌷شهید حسین قجه ای🌷 فرمانده دلاور گردان سلمان 🇮🇷پیروان رهبری🇮🇷
{وَ لا تُسَلِّطْ عَلَےَّ مَن لا یَرحَمُنے} مرا از دست خودم نجات بده... خــــدا` 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣4⃣2⃣ آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دوقلو بودند؛ نمی دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت 1344 مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگ تر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم؛ نشد.» صمد لبخندی زد و گفت: «آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی ؛ برّ و بر نگاهش می کردم. از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم.» صمد دوباره رو کرد به من و گفت: «بالاخره خانم، تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار.» گفتم: «کم خودت را لوس کن. مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی.» صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc