#سلام_امام_زمانم❤
چشمانم از سر صبح
قدم ھاے تو را مےجويند
من به گوشہ چشمے
از جانب شما اميد بستہ ام...
#سلام_مولای_من_صبحتان_بخیر
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌼
#شهیدآوینی:
نمــازِ #عشــق دو رڪعت است،
رڪعتِ اول در دنیــا
رڪعتِ دوم در جنتِ لقاءالله
وضوے آن صحیح نیست
مگــر با #خـــون ..
#لحظات_عاشقانه
#التماس_دعای_شهادت
#حی_علی_خیرالعمل
#التماس_دعا
🕌🕌🕌🕌🕌🕌
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#خاطرهای از عارف مجاهد
#شهید_ابراهیم_عشریه🌹
در مورد اینکه در جمعی بحث #غیبت میشد موضوع را.....
#عکسبازشودوحتمابخوانید
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
4_5928996494345504333.mp3
11.4M
صدای بیسیمشهیدمصطفیصدرزاده
قبلشهادتوروضهحضرتعباس(ع)
درتاسوعا قبلعملیات...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمین خورده ها
#یاعلی می گویند و...
گرفتارها،
نام #عباس را!
باب الحوائج، پسوندِ نام خانوادگی این خانواده است!
#یا_باب_الحوائج
#حضرت_سقا
به دست سقا سیراب شد...👆
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#من_باتو
#قسمت_43
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل وســوم
(بـخــش سـوم)
خوابم پریدہ بود!
روے مبل لم دادہ بودم،ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیرڪاڪائوم نوشیدم.
موهام ریختہ بود روے شونہ هام و ڪمے جلوے دیدم رو گرفتہ بود.
مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ!
همونطور ڪہ سرم توے ڪتاب بود گفتم:بالاخرہ خرس گندہ ام یا بچہ؟
مادرم پوفے ڪرد و گفت:فقط بلدہ جواب بدہ!
لبخندے زدم و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو شدم.
مادرم با حرص گفت:واے هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن!
دستم رو گذاشتم روے دستہ ے مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم:مامانے میگے شهریار و عاطفہ،نہ رییس جمهور! یہ شام میخواے بدیا چقدر هولے!
مادرم اومد ڪنارم و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت.
ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ.
_آخہ یہ پاگشاے دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذارے من استراحت ڪنم؟
مادرم نگاہ تندے بهم انداخت و گفت:میگم بچہ ناراحت میشے،حسودے میڪنے!
مادرم بے جا هم نمے گفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود!
از روے مبل بلند شدم و گفتم:وا چہ حسادتے؟!
صداے زنگ آیفون بلند شد،مادرم سرش رو تڪون داد و گفت:لابد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت:سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم:مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم:بلہ!
صداے زن غریبہ اے پیچید:منزل هدایتے؟
_بلہ.
_عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم:غریبہ ست با تو ڪار داره!
مادرم بہ سمت در ورودے رفت،من هم رفتم پشت پنجرہ.
زن محجبہ اے وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن!
حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن.
سریع دویدم بہ سمت اتاقم،وضعم آشفتہ بود!
وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا ڪردہ بود؟!
نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم.
صداهاے ضعیفے مے اومد.
چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت:فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا،لباساتم عوض ڪن!
از روے تخت بلند شدم،مادرم با صداے بلندتر گفت:زود بیا هانیہ جان!
با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم،در رو بست.
مشغول شونہ ڪردن موهام شدم،سریع موهام رو بافتم.
پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم،خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدے بود نہ خود حمیدے!
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
زن روے مبل نشستہ بود،با دیدن من لبخند زد و از روے مبل بلند شد!
رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم،جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.
مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.
وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ ها توے ظرف شدم،ظرف میوت رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدے رفتم.
بشقاب ها رو چیدم و میوہ تعارف ڪردم،مادر حمیدے با مهربونے گفت:زحمت نڪش عزیزم.
لبخندے زدم و گفتم:زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم،مادر حمیدے با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرے مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت:من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم....
سریع گفتم:بلہ میدونم.
_پس میدونے براے چے اینجام؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم:بلہ!
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم،این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم:ولے دیروز بہ من گفتن!
لبخندش پررنگتر شد:پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ.
پیشونیم رو دادم بالا و گفتم:تعقیبم ڪردن؟
سرش رو تڪون داد و گفت:آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مے ڪردم،جووناے امروزے اید دیگہ!
موهاے بافتہ شدم افتادہ بود روے شونہ م با دست انداختمشون روے ڪمرم و گفتم:پدر و مادر اجازہ بدن منم راضے ام تشریف بیارید!
مادر حمیدے از روے مبل بلند شد و گفت:ان شاء اللہ ڪہ خیرہ!
مادرم سریع بلند شد و گفت:ڪجا؟چیزے میل نڪردید ڪہ!
بلند شدم و ڪنارشون ایستادم،مادر حمیدے ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت:براے خوردن شیرینے میایم!
دفترچہ و خودڪارے از توے ڪیفش درآورد و مشغول نوشتن چیزے شد.
برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم:این شمارہ ے خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید.
با مادرم دست داد،دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت:چشم امیدم بہ شماستا.
و گونہ م رو بوسید.
دستش رو فشردم،توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم.
حتے منتظر بودم بخاطر پوششم بد نگاهم ڪنہ!
واقعا مادر یڪ طلبہ بود!
ادامــه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع پدر شهید مدافع حرم با پیکر فرزندش....
لبیک یا حسین
لبیک یا زینب
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
جلسه دوازدهم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
29M
✴️ #روشنای_راه
شماره 2⃣1⃣
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، آغاز می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
دوستان گرامی و همراهای عزیز کانال❤️
از دوستانی که در زمینه رمان های مذهبی سابقه نویسندگی دارن 👌
☘برای همکاری دعوت به عمل می آید
نویسندگان محترم میتونن ازین تریبون برای انتشار آثارشون استفاده کنن😍👏
برای هماهنگی به آیدی زیر مراجعه بفرمایید👇
@Toprak_admin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگیم، حرم ،حرم ،حرم....
•
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
در بی نهايت شــــب
به قدری به قرص كامل صورتت نگاه كرده ام
كه گاهی ماه را
تــــو صدا می كنم ،
نام كوچک تــو زيباست
مـــاه . . .
📎شبـــتون شهــدایی🌷
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#من_باتو
#قسمت_44
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل و چــهــارم
(بــخــش اول)
وارد حیاط دانشگاہ شدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهاربدوبدوبہ سمتم اومدودستش روزدروے شونہ م:بَہ عروس خانم!
چپ چپ نگاهش ڪردم وگفتم:اولاً سلام،دوماًنہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چراجار میزنے؟!
با شیطنت نگاهم ڪردوگفت:سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمے اومد خونہ تون شمام اجازہ نمے دادے بیان!
همونطور ڪہ قدم بر مے داشتم گفتم:بیا بریم ڪلاس دیر میشہ!
بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت:دہ دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چے شد!
پوفے ڪردم و گفتم:وا چے بشہ؟! هیچے نشد!
بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت:خب بابا حمیدے رو نخوردم!
خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ ے چادرم رو گرفتہ بودم گفتم:بهار من ڪہ قبول نمے ڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق!
همونطور ڪہ دست هام رو تڪون میدادم ادامہ دادم:هے اصرار پشت اصرار آخر قبول ڪردم بابام اجازہ بدہ بیان،از این زناے ڪَنہ بود!
بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت:شنید!
با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم،چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہ هاے دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم:حمیدے پشت سرم بود؟!
زل زد بہ چشم هام و گفت:نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودے ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادے!
داشت مے اومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ ے غیبتم پیش سهیلے رد ڪردے!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:درد نگیرے فڪر ڪردم حمیدے پشت سرم بودہ!
بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم:راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدے اومدہ خواستگاریم آخہ چیزے ازش حس نڪردہ بودم.
بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:از آن نترس ڪہ هاے و هوے دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توے دارد!
با چشم هاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدے نزدیڪ ما راہ مے اومد با دیدن نگاہ من لبخند ڪم رنگے زد،خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روے شونہ ش گذاشت و گفت:مهدے بیا ڪارت دارم!
قیافہ ے سهیلے جدے و ڪمے اخم آلود بود.
متوجہ نگاہ خیرہ م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ شدیم.
جلوے آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتاق شد.
همونطور ڪہ با دست چادرش رو گرفتہ بود با حرص گفت:هانیہ!هانیہ!هانیہ!
خونسرد گفتم:جانم.
از تو آینہ زل زدم بهش و ادامہ دادم:جانم
برگشتم سمتش و با لبخند باز گفتم:جانم!شد سہ بار،بـے حساب!
مادرم پوفے ڪرد و گفت:الان میان!
چادرم رو از روے رخت آویز برداشتم و گفتم:مامان خواستگارے منہ ها،تو چرا هول ڪردے؟
مادرم همونطور ڪہ در رو باز مے ڪرد گفت:اون از بابات ڪہ نشستہ سریال میبینہ این از تو ڪہ تازہ یادت افتادہ آمادہ شے،پدر و دختر لنگہ ے هم بیخیال!
با گفتن این حرف از اتاق خارج شد،بـے تفاوت برگشتم جلوے آینہ و آخرین نگاہ رو بہ خودم انداختم.
با صداے زنگ در صداے مادرم هم بلند شد!
هانیہ اومدن! آمادہ اے؟
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
پدرم ڪنار آیفون ایستادہ بود آروم گفت:باز ڪنم؟
مادرم با عجلہ اومد بہ سمت من و بازوم رو گرفت،همونطور ڪہ من رو بہ سمت آشپزخونہ مے ڪشید گفت:باز ڪن دیگہ!
با تعجب بہ مادرم نگاہ ڪردم و گفتم:مامان شهیدم ڪردے،میدونستم اینطور هول میڪنے قبول نمیڪردما.
مادرم بازوم رو رها ڪرد و گفت:میمونے همینجا هروقت صدات ڪردم چاے میارے،اول بہ خانوادہ ے پسرہ تعارف میڪنے بعد من و بابات بعدم آروم ڪنار من میشینے!
چند بار پشت سر هم سرم رو تڪون دادم و گفتم:از صبح هزار بار گفتے!
با پیچیدن صداے یااللہ مردونہ اے مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و از آشپزخونہ خارج شد.
نشستم روے صندلے و مشغول ور رفتن با انگشت هاے دستم شدم.
ڪمے استرس گرفتہ بودم،صداهاے ضعیفے از سالن مے اومد.
دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و زل زدم بہ ڪترے و قورے.
آروم گفتم:اصل ڪارے منم اونوقت تنها نشستم اینجا،خب دامادوبفرستیداین ور!
با گفتن این حرف خندہ م گرفت و آروم شروع ڪردم بہ خندیدن!
استرس بہ مغزم فشار آوردہ بود!
تو ذهنم سپردم وقتے خواستم اتفاقات امشب رو براے بهار تعریف ڪنم حرف خودم رو حذف ڪنم!
دستے بہ شال بنفش رنگم ڪشیدم و لبم رو بہ دندون گرفتم،حوصلہ م سر رفتہ بود.
بلند شدم ایستادم و چادرم رو انداختم روے شونہ هام.
هانیہ جان،عزیزم چایے بیار!
ابروم رو دادم بالا و گفتم:چہ عجب! فڪر ڪردم منو یادتون رفتہ.
خواستم فنجون بردارم ڪہ لبم رو ڪج ڪردم و آروم گفتم:چند نفرن؟
نمیدونم چقدر ڪار سختے بود مادرم بیاد آشپزخونہ و حداقل بگہ چندتا چاے بریزم!
یڪ دست فنجون برداشتم،شیش تا میریزم،عقد ڪہ نیست لشڪرے اومدہ باشن!
ادامــه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma💞
#شهداء❤️
باشد حرام!
شیر حلالی که خورده ام
روزی اگر ز #خون_شما
ساده بگذرم...
#هستیم✌️
#تا_آخرین_قطره_خون👊
#مدیون_شهدا ✋
شبتون شهدایی❤️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌟خدایا
وقتی ڪه شب میرسد!
🌟افڪارم از تو و عشقت،
آرامش میگیرد!
🌟خوابم از امنیت و مهرت،
اطمینان مییابد!
🌟مرا از واسطه های
آرامش وشادی
🌟بندگانت قرارده...!
#شب_بخیر
#سلام_امام_زمانم❤
چشمانم از سر صبح
قدم ھاے تو را مےجويند
من به گوشہ چشمے
از جانب شما اميد بستہ ام...
#سلام_مولای_من_صبحتان_بخیر
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌼
26.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 بدون تعارف از زندگي فرمانده ايراني جنگاوران افغاني
🔹 فرمانده اي که نذر حضرت عباس بود و شب تاسوعا به علمدار رسيد
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#حرفشـهدا💌
نباید درخانہ بنشینیم
و بگوییم ڪه انقلاب ڪردهایم!
باید بین مردم باشیم؛
و پیام انقلاب را بہ مردم برسانیم..
اگر قرار است اسلام محافظت شود،
خون مابراے سبزماندن این
درخت تناور ارزشے ندارد🙂🦋
#شهیدهصدیقہرودباری
[ ]
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#من_باتو
#قسمت_44
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل و چــهــارم
(بــخــش دوم)
مشغول چایے ریختن شدم،لبم رو بہ دندون گرفتہ بودم و با دقت چاے رو میرختم
چادرم رو روے سرم انداختم و سینے رو برداشتم،ڪمے دستم مے لرزید نفسے ڪشیدم و با گفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم از آشپزخونہ خارج شدم.
آروم قدم برمے داشتم و نگاهم بہ فنجون هاے چاے بود،هنوز بہ سالن نرسیدہ بودم فاصلہ ے آشپزخونہ تا سالن ڪمے زیاد بود.
تو دیدم بودن اما حواسشون بہ من نبود دیوارے هم ڪہ سالن رو از راہ پلہ و آشپزخونہ جدا مے ڪرد باعث مے شد زیاد تو دید نباشم، پدر و مادرم پشت شون بہ من بود و نیم رخ خانوادہ حمیدے رو مے دیدم،مرد خوش چهرہ اے با موها و ریش هاے سفید ڪہ ڪت و شلوار مرتب قهوہ اے رنگ پوشیدہ بود ڪنار زنے ڪہ براے اجازہ خواستگارے اومدہ بود نشستہ بود،حمیدے روے مبل تڪ نفرہ نشستہ بود،ڪت و شلوار مشڪے با پیرهن سادہ سفید پوشیدہ بود سرش ڪمے پایین بود و دستہ گل رز سفیدے ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد:ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟!
صداے سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مے زد!
مرد خندید و گفت:خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ ندادے منتظر عروسے!
گونہ هاے سهیلے سرخ شد چیزے نگفت،هاج و واج بہ منظرہ ے رو بہ روم خیرہ شدہ بودم!
سهیلے،اینجا،خواستگارے!
مگہ قرار نبود حمیدے بیاد خواستگارے؟!
پس سهیلے اینجا چے ڪار مے ڪرد؟!
مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم!
شاید حمیدے واسطہ بود!
پس چرا چیزے نگفت؟
مغزم داشت منفجر مے شد؟!
اگر فڪرش رو هم نمے ڪردم حمیدے بیاد خواستگاریم بہ صحنہ ے پیش روم هم میگفتم خواب!
آرہ داشتم خواب میدیدم!
یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدے توے ذهنم ردیف شد:دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم!
خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!
سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روے میز و دستم رو گذاشتم روے قلبم!
چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روے شونہ هام!
صداے پدرم اومد:هانیہ جان!
محڪم ڪوبیدم روے پیشونیم،هانیہ چرا فقط بلدے گند بزنے؟!
آخہ اون حرف ها چے بود درمورد مادرش زدے؟!
واے بهار گفت شنیدہ!
پس اینجا چے ڪار میڪنہ؟ حمیدے پس چے؟
ذهنم پر از سوال بود،محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم:خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ!
دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذارے!
مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت:دو ساعتہ صدات میڪنیم نمے شنوے؟ بیا دیگہ!
چیزے نگفتم،مادرم زل زد بہ صورتم و گفت:چرا رنگت پریدہ؟
نشستم روے صندلے و گفتم:مامان آبروم رفت!
مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم:چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ!
با حرص گفتم:مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید!
چے میگے تو؟
عصبے پاهام رو تڪون مے دادم شمردہ شمردہ گفتم:من نمیام بگو برن!
مادرم با چشم هاے گرد شدہ زل زد توے چشم هام:این مسخرہ بازیا چیہ؟!
پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:چرا نمیاید؟!
مادرم با عصبانیت گفت:از دخترت بپرس!
پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صداے سهیلے اجازہ نداد:آقاے هدایتے!
پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد.
پاشو آبرومونو بردے!
با بے حالے گفتم:مامان روم نمیشہ امروز...
صداے پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم.
آخہ ڪجا؟ الان میان!
صداے سهیلے آروم بود:صلاح نیست جناب هدایتے!
ادامہ داد:مامان،بابا لطفا پاشید.
مادرم چشم غرہ اے بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد.
مادر سهیلے با تحڪم گفت:امیرحسین!
آب دهنم رو قورت دادم و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمے شد وارد سالن بشم،اون از ماجراے دانشگاہ اینم از خواستگارے!
روے پلہ ها پشت دیوار ایستادم.
صداے سهیلے رو شنیدم:مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مے بینید ڪہ دخترشون نمیاد!
مادرم ڪلافہ گفت:نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلاسردرنمیارم.
سهیلے گفت:با اجازہ تون خدانگهدار!
لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:آخہ چے شدہ؟!
پدرم بلند گفت:هانیہ!
با عجلہ از پلہ ها بالا رفتم و وارد اتاق شهریار شدم.
نفس نفس مے زدم،صداهاے نامفهومے از پایین مے اومد.
دستم رو گذاشتم روے پیشونیم هانیہ این بچہ بازے چے بود؟!
خب مے رفتے یہ سلام مے ڪردے،بعد بہ سهیلے توضیح میدادے!
با صداے باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ.
سهیلے ڪنار در بود و دستش روے در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد!
پشتش بہ من بود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم.
برگشت سمت حیاط و دستہ گل رو گذاشت روے زمین!
نفسے ڪشید و در رو بست.
رفت!
ادامــه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃صلوات :
از جانب خداوند رحمت ؛
واز سوی فرشتگان ،پاك كردن گناهان
واز طرف مردم دعا است .
صلوات :
بهترین عمل در روز قیامت است🌷🍃
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مصطفی هست🥰✋
*شهیدی که شهادت خود را در تاسوعا پیش بینی کرد*🏴
*شهید مصطفی صدر زاده*🌹
تاریخ تولد: ۱۹ / ۶ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: خوزستان/شوشتر
محل شهادت: حلب/ سوریه
🌹شهید صدرزاده با نام جهادی سید ابراهیم *ابتدا اجازهی اعزام به او ندادند*🥀کمتر از ۲ ماه لحجه افغانستانی را یاد گرفت *و به مسئول اعزام گفت که یک افغانستانی است!*🌷او را اعزام کردند و بعدها فرمانده گردان عمارشد💫 مادرش← *مصطفی در کودکی نذر حضرت ابوالفضل شد💚 هر سال تاسوعا برا سلامتی مصطفی شیر پخش میکردیم*🥛پدرش← شب قبل از شهادت به یکی از مسئولین آنجا میگوید: *این وصیت را ضبط کن*🌷 آن بنده خدا اولش فکر میکند مصطفی شوخی میکند، *برای همین چند لحظه ای ضبط میکند*🎥 مصطفی میگوید: *فردا روز تاسوعا است🏴 و در رحمت خدا باز است حال میدهد که فردا شهید بشی*🕊️بعد مصطفی میگوید: حرف هایم را بشنو اگر میخواهی ضبط نکن🥀 *فقط این را بدان من تا قبل از ظهر تاسوعا🏴 بین شما نفس میکشم*🌷و اگر شهید نشدم شما میتوانی من را تیرباران کنی🥀 *و اینکه من با یک گلوله شهید میشوم و تاسوعا میروم پیش حضرت ابوالفضل(ع)»*💚 نمیدانم خواب دیده بود یا به او الهام شده بود✨ *اما او طبق حرفش قبل از ظهر تاسوعا🏴 با اصابت یک گلوله*🥀🖤 شربت شهادت را نوشید🕊️🕋
*شهید مصطفی صدر زاده*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#موفقیت_و_کامیابی
🌸✨ قبل از خروج از منزل به نیت
کامیابی بخواند مجرب است✨
📚 منتخب مفاتیح الجنان
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✅ جبران نماز قضای صبح
🍃 شخصی خدمت امام صادق علیه السلام آمد و استخاره کرد، استخاره بد آمد، ولی او آن را نادیده گرفت و به مسافرت تجارتی رفت و اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد.
🍃 وقتی بازگشت خدمت امام رفت و گفت: یادتان هست که استخاره برایم کردید و بد آمد؟ اما من آن را ندیده گرفتم و سود هم بردم.
🍃 حضرت فرمود: یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشاء را خواندی، شام خوردی و خوابیدی و هنگامی که بیدار شدی آفتاب صبح زده بود و نماز صبح تو قضا شد؟
🍃 عرض کرد: آری، یا بن رسول الله.
✨ فرمود: اگر خدا دنیا و هر چه در آن است را به تو داده بود جبران آن خسارت معنوی نمی شود.✨
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#من_باتو
#قسمت_44
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل و چــهــارم
(بــخــش سوم)
پدرم عصبے زل زدہ بود بہ فرش،مادرم با اخم نگاهم مے ڪرد.
بند ڪیفم رو فشردم و گفتم:من میرم دانشگاہ خداحافظ!
پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت:برو بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم!
لبم رو بہ دندون گرفتم،پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم.
ڪے میخواے بزرگ شے هانیہ ڪے؟
ساڪت سرم رو انداختم پایین.
جوابمو بدہ.
آروم لب زدم:بے عقلے ڪردم اصلا اون لحظہ...
پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم:توجیہ نڪن آبرو ریزے تو توجیہ نڪن!
پوفے ڪرد و گفت:سر شڪستہ م ڪردے،ڪم غصہ تو خوردم؟
اشڪ بہ چشم هام هجوم آورد چشم هام رو، روے هم فشار دادم تا اشڪ هام سرازیر نشہ!
یڪ لحظہ پنج سال پیش اومد بہ ذهنم روز عروسے امین بود مثل دیونہ ها دست بہ سینہ دور خونہ راہ میرفتم،اولش اشڪ مے ریختم چند لحظہ بعد گریہ م شدت گرفت و چند دقیقہ بعد بلند هق هق مے ڪردم.
نشستم روے زمین و زار مے زدم پدرم با نگرانے اومد سمتم،صداش رو مے شنیدم:هانیہ بابا!
اما توجهے نڪردم و همونطور ڪہ دستم روے قلبم بود گریہ مے ڪردم،نفس ڪم آوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صداے فریاد پدرم رو شنیدم!
سرم رو تڪون دادم وازخاطرات اومدم بیرون!
نہ ڪم غصہ م رو نخوردہ بود!
ڪم اشتباہ نڪردہ بودم!
حالاشدہ بودم اون هانیہ ے بـے فڪر پنج سال پیش!
نفسم روباصدابیرون دادم:هیچے نمیتونم بگم.
سر بہ زیر از خونہ خارج شدم،از خونہ بخاطر پدر و مادرم فرار مے ڪردم از دانشگاہ ڪجا فرار مے ڪردم؟!
حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود!
**
تاڪسے سر خیابون ایستاد،نگاهے بہ دانشگاہ انداختم و مردد پیادہ شدم.
بہ زور قدم بر مے داشتم،وزنہ هاے شرم روے دوشم سنگینے مے ڪرد.
خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد:خانم هدایتے!
برگشتم سمت صدا،حمیدے بود.
چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت:سلام.
آروم جوابش رو دادم.
دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت:راستش اون روز میخواستم آدرس خونہ تونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد،میشہ آدرستونو بدید؟
مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت:براے اون قضیہ!
سرم رو تڪون دادم:نہ آقاے حمیدے! فعلا شرایط مناسب نیست!
سریع وارد دانشگاہ شدم.
سهیلے ڪمے اون طرف تر داشت با چندتا از دانشجوها صحبت مے ڪرد.
روزهاے آخرے بود ڪہ مے اومد دانشگاہ،چادرم رو ڪشیدم جلو و با قدم هاے بلند وارد ساختمون دانشگاہ شدم.
میخواستم ازش معذرت خواهے ڪنم ولے نمیتونستم.
باید بہ بهار مے گفتم.
بهار با صورت گرفتہ زل زدہ بود بهم نچ نچے ڪرد و گفت:هانیہ اینو نمیشہ جمع ڪرد؟
اخم ڪردم و زل زدم بہ دست هام.
بهار چطور ازش معذرت خواهے ڪنم؟
ببین تا چند دقیقہ دیگہ از دانشگاہ میرہ تا ڪلاس بعدے فرصت دارے از دانشگاہ ڪہ بیرون رفت برو دنبالش بهش توضیح بدہ ڪارت خیلے بد بودہ!
واے نگو روم نمیشہ!
روت میشہ یا نمیشہ رو ول ڪن!
نگاهے بہ پشتش انداخت و گفت:هانے بدودارہ میرہ!
سرم روبلندڪردم،بهارضربہ ے آرومے بہ شونہ م زد و گفت:بدودیگہ عین ماست نگا نڪن!
نمیتونستم تڪون بخورم،انگار پاهام بہ زمین چسبیدہ بود.
بهار نگاهے بهم انداخت و گفت:خودت خواستے!
ازم فاصلہ گرفت و رفت بہ سمت سهیلے!
لبم رو بہ دندون گرفتم،رو بہ روے سهیلے ایستادہ بود و تند تند چیزهایے میگفت سهیلے هم با اخم زل زدہ بود بہ زمین.
همونطور ڪہ با سهیلے صحبت مے ڪرد نگاهے بہ من انداخت و با چشم و ابرو بهم اشارہ ڪرد!
نفسم رو بیرون دادم و یڪ قدم برداشتم اما نتونستم جلوتر برم!
ایستادم،بهار با حرص دندون هاش روے هم فشار داد،سهیلے ڪمے بہ سمت من برگشت چند لحظہ تو همون حالت بود دستے بہ ریشش ڪشید و بہ سمت در دانشگاہ رفت!
بهار با عجلہ اومد سمتم:هانے بدو الان میرہ ها!
ڪلافہ گفتم:نمیتونم!
با اخم زل زد بهم و لب هاش رو جمع ڪرد.
آروم قدم برداشتم،چند قدم ازش دور شدہ بودم ڪہ گفت:مسابقہ ے لاڪ پشت ها نیستا هرڪے دیرتر برسہ! بجنب دختر!
پوفے ڪردم و سرعتم رو بیشتر ڪردم،از دانشگاہ خارج شدم،سهیلے آروم راہ مے رفت.
مردد صداش ڪردم:استاد!
ادامــه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میتونست زیباییشو به حراج بزاره؛
ولی باور داشت که ارزون نیست!
#حجاب🌱
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨عشق یعنے ڪربلا
یعنے من و
تنها حـــرم
✨ عشق یعنے
عڪس سلفے
یادگارے با حرم
#باز_هواےحرمت 💚
#حـــرمت_آرزوست 💚
#السلام_علیک_یاباعبدلله
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹