eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ جبران نماز قضای صبح 🍃 شخصی خدمت امام صادق علیه السلام آمد و استخاره کرد، استخاره بد آمد، ولی او آن را نادیده گرفت و به مسافرت تجارتی رفت و اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد. 🍃 وقتی بازگشت خدمت امام رفت و گفت: یادتان هست که استخاره برایم کردید و بد آمد؟ اما من آن را ندیده گرفتم و سود هم بردم. 🍃 حضرت فرمود: یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشاء را خواندی، شام خوردی و خوابیدی و هنگامی که بیدار شدی آفتاب صبح زده بود و نماز صبح تو قضا شد؟ 🍃 عرض کرد: آری، یا بن رسول الله. ✨ فرمود: اگر خدا دنیا و هر چه در آن است را به تو داده بود جبران آن خسارت معنوی نمی شود.✨ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و چــهــارم (بــخــش سوم) پدرم عصبے زل زدہ بود بہ فرش،مادرم با اخم نگاهم مے ڪرد. بند ڪیفم رو فشردم و گفتم:من میرم دانشگاہ خداحافظ! پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت:برو بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم! لبم رو بہ دندون گرفتم،پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم. ڪے میخواے بزرگ شے هانیہ ڪے؟ ساڪت سرم رو انداختم پایین. جوابمو بدہ. آروم لب زدم:بے عقلے ڪردم اصلا اون لحظہ... پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم:توجیہ نڪن آبرو ریزے تو توجیہ نڪن! پوفے ڪرد و گفت:سر شڪستہ م ڪردے،ڪم غصہ تو خوردم؟ اشڪ بہ چشم هام هجوم آورد چشم هام رو، روے هم فشار دادم تا اشڪ هام سرازیر نشہ! یڪ لحظہ پنج سال پیش اومد بہ ذهنم روز عروسے امین بود مثل دیونہ ها دست بہ سینہ دور خونہ راہ میرفتم،اولش اشڪ مے ریختم چند لحظہ بعد گریہ م شدت گرفت و چند دقیقہ بعد بلند هق هق مے ڪردم. نشستم روے زمین و زار مے زدم پدرم با نگرانے اومد سمتم،صداش رو مے شنیدم:هانیہ بابا! اما توجهے نڪردم و همونطور ڪہ دستم روے قلبم بود گریہ مے ڪردم،نفس ڪم آوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صداے فریاد پدرم رو شنیدم! سرم رو تڪون دادم وازخاطرات اومدم بیرون! نہ ڪم غصہ م رو نخوردہ بود! ڪم اشتباہ نڪردہ بودم! حالاشدہ بودم اون هانیہ ے بـے فڪر پنج سال پیش! نفسم روباصدابیرون دادم:هیچے نمیتونم بگم. سر بہ زیر از خونہ خارج شدم،از خونہ بخاطر پدر و مادرم فرار مے ڪردم از دانشگاہ ڪجا فرار مے ڪردم؟! حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود! ** تاڪسے سر خیابون ایستاد،نگاهے بہ دانشگاہ انداختم و مردد پیادہ شدم. بہ زور قدم بر مے داشتم،وزنہ هاے شرم روے دوشم سنگینے مے ڪرد. خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد:خانم هدایتے! برگشتم سمت صدا،حمیدے بود. چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت:سلام. آروم جوابش رو دادم. دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت:راستش اون روز میخواستم آدرس خونہ تونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد،میشہ آدرستونو بدید؟ مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت:براے اون قضیہ! سرم رو تڪون دادم:نہ آقاے حمیدے! فعلا شرایط مناسب نیست! سریع وارد دانشگاہ شدم. سهیلے ڪمے اون طرف تر داشت با چندتا از دانشجوها صحبت مے ڪرد. روزهاے آخرے بود ڪہ مے اومد دانشگاہ،چادرم رو ڪشیدم جلو و با قدم هاے بلند وارد ساختمون دانشگاہ شدم. میخواستم ازش معذرت خواهے ڪنم ولے نمیتونستم. باید بہ بهار مے گفتم. بهار با صورت گرفتہ زل زدہ بود بهم نچ نچے ڪرد و گفت:هانیہ اینو نمیشہ جمع ڪرد؟ اخم ڪردم و زل زدم بہ دست هام. بهار چطور ازش معذرت خواهے ڪنم؟ ببین تا چند دقیقہ دیگہ از دانشگاہ میرہ تا ڪلاس بعدے فرصت دارے از دانشگاہ ڪہ بیرون رفت برو دنبالش بهش توضیح بدہ ڪارت خیلے بد بودہ! واے نگو روم نمیشہ! روت میشہ یا نمیشہ رو ول ڪن! نگاهے بہ پشتش انداخت و گفت:هانے بدودارہ میرہ! سرم روبلندڪردم،بهارضربہ ے آرومے بہ شونہ م زد و گفت:بدودیگہ عین ماست نگا نڪن! نمیتونستم تڪون بخورم،انگار پاهام بہ زمین چسبیدہ بود. بهار نگاهے بهم انداخت و گفت:خودت خواستے! ازم فاصلہ گرفت و رفت بہ سمت سهیلے! لبم رو بہ دندون گرفتم،رو بہ روے سهیلے ایستادہ بود و تند تند چیزهایے میگفت سهیلے هم با اخم زل زدہ بود بہ زمین. همونطور ڪہ با سهیلے صحبت مے ڪرد نگاهے بہ من انداخت و با چشم و ابرو بهم اشارہ ڪرد! نفسم رو بیرون دادم و یڪ قدم برداشتم اما نتونستم جلوتر برم! ایستادم،بهار با حرص دندون هاش روے هم فشار داد،سهیلے ڪمے بہ سمت من برگشت چند لحظہ تو همون حالت بود دستے بہ ریشش ڪشید و بہ سمت در دانشگاہ رفت! بهار با عجلہ اومد سمتم:هانے بدو الان میرہ ها! ڪلافہ گفتم:نمیتونم! با اخم زل زد بهم و لب هاش رو جمع ڪرد. آروم قدم برداشتم،چند قدم ازش دور شدہ بودم ڪہ گفت:مسابقہ ے لاڪ پشت ها نیستا هرڪے دیرتر برسہ! بجنب دختر! پوفے ڪردم و سرعتم رو بیشتر ڪردم،از دانشگاہ خارج شدم،سهیلے آروم راہ مے رفت. مردد صداش ڪردم:استاد! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میتونست زیباییشو به حراج بزاره؛ ولی باور داشت که ارزون نیست! 🌱 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
هر شب بگویید من انسانے هستم امیدوار و خوش بین، ڪہ هیچ ڪینہ و بخلے نسبت بـہ هیچ ڪس ندارم ترس و تشویق و تردید را از خودم دور میسازم و جاے آن، امید و اعتماد بہ نفس مےنشانم شبتون بخیر 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 *﷽ ♦️ سلام امام زمانم 💚 💫 تا گفتم السلام علیکم دلم شکست 💫 نام مهدی بنـدِ دلم را ، زِهم گُسَسْت 💫 ای اسم اعظمت به زبانم عَلَی الدَّوام 💫 ما جاءَ غَیرُ اِسمُکَ فی مُنتَهی الکلام✋ اللهــم عجــل لولیـک الفــرج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ڪلیپ 💠 استاد رائفے پور ⭕️ توصیف امام سجاد (ع) از مقام یاران امام زمان عجل االه فرجه🏴 🌱 👌🏻 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|..🥀🍃..| _ڪسے‌ام‌‌میاد‌این‌بدارا‌بخره؟ _ایناهم‌‌مشترۍ‌خودشاداره... بعضیا‌هستن‌دنباݪ‌این‌بیچاره‌ها میگردن،دنبال‌این‌بیخودیا‌میگردن... _یـا‌امـام‌رضــ💔ــا 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌙• 🖤 ‌ . • 🖤 عاشــ♥ـقانه هاے مذهبے تازه عروس بود 👰 شوهرش رفته بود بیرون اولین بار بود که میخواست غذا درست کند 😱 غذایش آش بود 🍵 کلی استرس داشت که ایا غذایش خوب میشود یا نه 😤😰 شوهرش از بیرون می آید باهم سفره را پهن میکنند🙂🙂 شوهر اولین قاشق غذا را میخورد،غذا بی نمک است😱 به همسرش میگوید که یادم رفت پارچ اب را بیاورم برو برایم اب بیاور🙁☹️ خانوم خونه میره اب بیاره🚶‍♀ در این فاصله شوهر سریع نمکدان را بر میدارد و در غذای همسرش نمک میریزد که مبادا همسرش بفهمد غذایش بی نمک است 🤗🤗 تا می آید به غذای خودش هم نمک بریزد همسرش با پارچ اب می آید😣☹️ و او سریع نمکدان را زمین میگذارد 😶 خانوم غذا را میخورد و خوشحال است که غذایش ایراد ندارد😌😌 و آقا هم همان غذای بی نمک را میخورد😕😢 این خانوم خوشبخت کسی نبود جز همسر امام خمینی(ره)❤️🍃❤️ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و چــهــارم (بــخــش چــهـــارم) ایستاد اما بہ سمتم برنگشت،نباید مڪث مے ڪرد وقتے من صداش ڪردم فقط منظورم خودش بودہ! رفتم بہ سمتش،چهار پنج قدم باهاش فاصلہ داشتم. صورتش جدے بود آروم گفت:امرتون؟ چیزے نگفتم،بند ڪیفش رو روے دوشش جا بہ جا ڪرد:مثل اینڪہ ڪارے ندارید! خواست قدم بردارہ اما برگشت سمتم:ڪار دیشبتون اصلا جالب نبود بدترین توهینو بہ من و خانوادم ڪردید! خجالت زدہ زل زدم بہ زمین. باصدایے ڪہ انگارازتہ چاہ مے اومدگفتم:قصدم بـے احترامے نبود! اصلاتوقع نداشتم شمابیاید خواستگارے فڪر مے ڪردم آقاے حمیدے.... ادامہ ندادم،گریہ م گرفتہ بود! سهیلے هم ساڪت بود،دوبارہ شروع ڪردم:دیروز ڪہ اون حرف هاروزدم شوخے مے ڪردم اصلا فڪرنمے ڪردم مادرشماباشن شبم ڪہ شمارودیدم مغزم قفل ڪرد،ڪارم خیلے بدبودمیدونم حاضرم بیام ازپدرومادرتونم عذرخواهے ڪنم،توضیح میدم! بغضم داشت سر باز مے ڪرد،با تمام وجودمعنے ضرب المثل چرا عاقل ڪند ڪارے ڪہ باز آرد پشیمانے روفهمیدم! حلال ڪنید. چادرم رومحڪم گرفتم خواستم برگردم سمت دانشگاہ. خانم هدایتے! لحن ملایمش متعجبم ڪرد! برگشتم سمتش:بلہ! پاے حرفتون هستید؟! متعجب گفتم:ڪدوم حرف؟ زل زدبہ پایین چادرم:براے بخشش و حلالیت! تند گفتم:بلہ بلہ! سرش روبلندڪرد،نگاهش رو دوخت بہ ماشین ڪنارم. پس این دفعہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید! بے حرڪت زل زدم بہ صورتش! ضربان قلبم بالارفت،چے میگفت؟! شوخے میڪنیددیگہ! جدے گفت:بہ قیافہ ے من میخورہ شوخے ڪنم؟! گیج شدہ بودم،نگاهے بہ اطراف انداخت،نگاهم روازصورتش گرفتم وگفتم:آخہ... سرش روتڪون دادوراہ افتاد:خدانگهدار! باعجزگفتم:آقاے سهیلے! برگشت سمتم،لبخندملیحے روے لب هاش بود:بہ مادرمیگم با مادرتون صحبت ڪنہ،شمام بہ پدر و مادرم توضیح بدید! باگفتن این حرف باعجلہ رفت سمت خیابون! ازپشت رفتنش رونگاہ مے ڪردم همراہ لبخندعمیق! لبخندے ڪہ ازشونزدہ سالگے بہ بعدنزدہ بودم! خندہ م گرفت،دستم رو گذاشتم روے قلبم:دیونہ س! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
روی سنگ لحد من بنویسید حسین ... روضه هایِ تو امید دل هر اهل بُکاست 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
اگه الان به سرت میزنہ یه کار خوب انجـام بدی بیخیالـش نشــو سریـع بلــند شو انجـام بده امـا اگه فڪر گنـاه اومد... بگـو باشه خـب حالا انـجام میدم دیـر نمیشہ کــه.. انقـدر بهــونه بیـــار تا بپره😉 . . 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
جلسه چهاردهم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
35.44M
✴️ شماره 4⃣1⃣ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ◻️🔸◻️🔸◻️ 📎 پیوست 🔺 🔹 همانا انسان را آفریدیم و همواره آنچه را که باطنش [نسبت به معاد و دیگر حقایق] به او وسوسه می‌کند، می‌دانیم. و ما به او از رگ گردن نزدیک‌تریم. 🔸 [یاد کن] دو فرشته‌ای که همواره از ناحیه خیر و از ناحیه شر، ملازم انسان هستند و همه اعمالش را دریافت کرده و ضبط می‌کنند. 🔹 هیچ سخنی را به زبان نمی‌گوید جز این‌که نزد آن[برای نوشتن و حفظش] نگهبانی آماده است. 📚 سوره ق، آیات ۱۶_۱۸ ◻️🔸◻️🔸◻️ 🔸 بوده و جهل در آن راه ندارد. خداوند حتی از بندگان و آنان آگاه است. در آیه فوق، خداوند برای ترسیم این علم و احاطه، تأکید نموده است که از . 🔹 این تعبیر، هم نشان از دارد و همه زمینه دوری بیشتر انسان از و را فراهم می‌نماید. این در حالی است که نیز همراه انسان گمارده شده‌اند تا وی را ثبت و ضبط نمایند. امام باقر(علیه‌السلام): السر و العلانیه عنده سواء؛ و نزد او (خداوند) یکسان است. 📚 تفسیر قمی، ج 1، ص 360. 🎙 حجت الاسلام و المسلمین محمد حاج ابوالقاسم ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
1_454193369.mp3
1.67M
🎵آقا! من فقط تو رو میخوام ...🥺 استادپناهیان🍃 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
راهیان نور | رحیم‌پور ازغدی - @YADMAN_IR.mp3
5.34M
🩸سلام بر شهدای کربلا 🥀 " پیشنهاد دانلود " 🔸بشنوید | روایتگری استاد رحیم‌پور ازغدی در راهیان نور شهید نشیم میمیریم 🩸شهدا التماس دعا 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و پــنــجــم (بـخــش اول) همونطورڪہ لبم روبہ دندون گرفتہ بودم بہ ڪمد لباس هام زل زدم،نگاهے بہ لباس هاانداختم در ڪمدروبستم وازاتاق خارج شدم. مادروپدرم بااخم روے مبل نشستہ بودن،لبم روڪج ڪردم و آروم گفتم:مامان چے بپوشم؟ مادرم سرش رو بہ سمتم برگردوند،نگاهے بهم انداخت همونطور ڪہ سرش رو بہ سمت دیگہ مے چرخوند گفت:منو بپوش! مثل دفعہ ے اول استرس نداشت! جدے و ناراضے نشستہ بود ڪنار پدرم. اخم هاے پدرم توے هم بود،ساڪت زل زدہ بود بہ تلویزیون! هشت روز از ماجراے اون شب میگذشت،خانوادہ ها بہ زور براے خواستگارے دوبارہ رضایت دادن! پدر و مادر من ناراضے تر بودن،چون احساس میڪردن هنوز همون هانیہ ے سابقم! نفس بلندے ڪشیدم و دوبارہ برگشتم توے اتاقم،در رو بستم. دوبارہ در ڪمد رو باز ڪردم،نگاهم رو بہ ساعت ڪوچیڪ ڪنار تخت انداختم،هفت و نیم! نیم ساعت دیگہ مے اومدن! نگاهم رو از ساعت گرفتم،با استرس لبم رو مے جویدم. پیراهن بلند سفید رنگے با زمینہ ے گل هاے ریز آبے ڪم رنگ برداشتم،گرفتمش جلوے بدنم و مشغول تماشا توے آینہ شدم. سرے تڪون دادم و پیراهن رو گذاشتم روے تخت،روسرے نیلے رنگے برداشتم و گذاشتم ڪنارش. نگاهے بہ پیراهن و روسرے ڪنار هم انداختم. پیراهن رو برداشتم و سریع تن ڪردم،دوبارہ نگاهم رو بہ ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقہ! چرا احساس میڪردم زمان دیر میگذرہ؟چرا دلشورہ داشتم؟ زیر لب صلواتے فرستادم و روسریم رو برداشتم. روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم و چادر نمازم رو از روے رخت آویز پشت در برداشتم. باز نگاهم رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقہ! همونطور ڪہ چادرم رو روے شونہ هام مینداختم در رو باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم. رو بہ مادرم گفتم:مامان اینا خوبہ؟ چادرم رو ڪنار زدم تا لباسم رو ببینہ،مادرم نگاهے سرسرے بہ پیراهنم انداخت و گفت:آرہ! پدرم آروم گفت:چطور تو روشون نگاہ ڪنیم؟ حرف هاشون بیشتر شرمندہ م میکرد. با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخونہ رفتم،سینے رو ڪنار ڪترے و قورے گذاشتم،مشغول چیدن فنجون ها شدم. پنج تا،پدرم،مادرم،پدر سهیلے،مادر سهیلے و سهیلے! حتے تو خیالم نمیتونستم بگم امیرحسین! چہ برسہ حتے فڪرڪنم باهاش ازدواج ڪنم! یاد چهرہ ے جدیش بعد از خواستگارے افتادم،جدے بود اما اخمو نہ! جذبہ داشت! توقع داشتم اون سهیلیِ همیشہ مودب و خندون بہ خونم تشنہ باشہ! صداش پیچید توے سرم:این دفعہ ڪہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید! لبخندے روے لبم نشست و مثل اون روز گفتم:دیونہ! دوبارہ حواسم رفت بہ ساعت،هشت نشدہ بود؟ آشپزخونہ ساعت نداشت،سریع وارد پذیرایے شدم و ساعت رو نگاہ ڪردم،هشت و دہ دقیقہ! از هشت هم گذشتہ بود! پس چرا نیومدن؟ فڪرے مثل خورہ بہ جونم افتاد،نڪنہ سهیلے میخواست تلافے ڪنہ؟! با استرس نگاهے بہ پدر و مادرم انداختم. خواستم چیزے بگم ڪہ صداے زنگ آیفون باعث شد هین بلندے بگم و دستم رو بذارم روے قلبم! پدر و مادرم سریع بلند شدن،پدرم بہ سمت آیفون رفت مادرم چادرش رو سر ڪرد و رو بہ من گفت:چرا وایسادے؟برو تو آشپزخونہ! بہ خودم اومدم با عجلہ وارد آشپزخونہ شدم،بہ دیوار تڪیہ دادم قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روے قلبم و چندتا نفس عمیق ڪشیدم! صداے سلام و یااللہ گفتن پدر سهیلے بہ گوشم رسید. سهیلے نامرد نبود! بدنم مے لرزید،از استرس،از خجالت! چطور میتونستم با پدر و مادر سهیلے رو بہ رو بشم؟! صداشون رو میشنیدم،پدرم و پدر سهیلے مشغول صحبت بودن. چند لحظہ بعد صداے خندہ هاے ضعیفے اومد و پشت سرش مادرم گفت:هانیہ! با استرس چادرم رو سر ڪردم،خواستم بہ سمت ڪترے و قورے برم ڪہ ادامہ داد:یہ لحظہ بیا مامان جان! باتعجب ازآشپزخونہ خارج شدم،سرم پایین بودونگاهم بہ فرش ها. رسیدم نزدیڪ مبل ها،آروم سلام ڪردم. پدر و مادر سهیلے عادے جواب سلامم رو دادن! خبرے از نارضایتے و ناراحتے نبود! خواستم لب بازڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدرسهیلے گفت:جیران جان ایشون عروسمون هستن؟ باشنیدن این حرف،گونہ هام سرخ شد،سرم روبیشترپایین انداختم! مادر سهیلے جواب داد:بلہ هانیہ جون ایشون هستن. پدرسهیلے گفت:عروس خانم،ما دامادو سرپا نگہ داشتیم تاگُلارو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ با مادرتون سرجنگ داشت گُلارو نمیداد! همہ شروع ڪردن بہ خندیدن! ڪمے سرم روبلندڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت وشلوار مشڪے تن ڪردہ بود،دستہ گل رز قرمزبہ دست ڪنارمبل ایستادہ بود! مادرم آروم گفت:هانیہ جان سرپا ایستادہ دادن! و باچشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد! آروم بہ سمتش قدم برداشتم،نگاهش رودوختہ بودبہ گل هاسریع گفت:سلام! آروم وخجول جواب دادم:سلام! دستہ گل روازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دورشدم روبہ جمع گفتم:من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
پسره عکس از خودش گذاشته... دختره زیرش کامنت میذاره: +وای برادر شما چقدر شبیهِ شهدایی😍 -ممنون خواهرم، ایشالا شما هم شهید بشید☺️ +با اینهمه گناه؟!😭 -درست میشه خواهر...😊 +چجوری آخه...؟!😔 -بیا پیوی...!! ‌ فردای‌ِهمون روز.... +حالِ آقایی من چطوره..؟! - خوبم تا وقتی خانومیم خوب باشه😍 ‌ ...🚶🏻‍♂ ‍ِ‌تو‌ده‌دقیقه‌ظهور‌رو‌عقب‌میندازه‌😔 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 👌يادمان باشد! 🔹اول نماز حسين،بعد عزای حسين؛ 🔹اول شعور حسينی،بعد شور حسينی؛ 🔹محرم و صفر زمان باليدن است نه فقط ناليدن؛ 🔹تمرين خوب نگريستن است نه فقط خوب گريستن...🙃
📿 •|دِلِ ما سَخٺ گِرِفتارِ حُسِینِ بنِ علیسٺ♥️🌙|• 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
📿 انت فی قلبی حُسين و انت فی قلبی حَسن رسـم شكل قلب منْ آثار دست زینب است 💚 🖤 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
رفیق جان جوری زندگی کن که امام حسین پسندت کنه بیخیال حرف مردم پ.ن : اگه می خوایم به سعادت برسیم معیار زندگیمون باید همین باشه...🌱 ✨ |•°❤️ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥ ‌ ●آرزو یعنے: داشتن یڪ جفت پاے خستہ هشتاد ڪیلومترے حسینے!♡ ‎ ┈••✾•🖤•✾••┈ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و پــنــجـم (بــخــش دوم) نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم! اون شب...ڪارهام واقعاناخواستہ بود! آب دهنم روقورت دادم وادامہ دادم:اتفاقاتے افتادہ بودڪہ هول شدم! نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان بیان خواستگارے.... مڪث ڪردم،سهیلے نشست روے مبل،لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزے زمزمہ ڪرد. پدرش سریع گفت:عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟ نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن! لبخند نشست روے لب هام:چشم! وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز. نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز! بہ سمت ڪترے و قورے رفتم،با وسواس مشغول چاے ریختن شدم. چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم. از آشپزخونہ خارج شدم،یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون بلند شد. با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن. پدرم گفت:ڪیہ؟ مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت:نمیدونم! با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند. بیا بابا جان! با اجازہ ے پدرم،بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو برداشت. بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:خوبے خانم؟ خجول تشڪر ڪردم و رفتم سمت سهیلے! دست هام مے لرزید،سرش پایین بود. خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے برگردونہ! شهریار با خندہ و شیطنت گفت:مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟ پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے خم شدہ بودم انداخت. عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن. شهریار با تتہ پتہ گفت:ما خبر نداشتیم. مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت:شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم. شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت:چرا صدات قطع شد؟ یاالله ے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من،نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد:ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگارے هانیہ س. چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت:تا ما باشیم بـے خبر جایـے نریم. جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت:این چہ حرفیہ عزیزم؟! شهریار با خجالت گفت:شرمندہ،عاطفہ بیا بریم! نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود! انگاراسترس داشت! هستے باخندہ گفت:هین هین! سرم روبلندڪردم وزل زدم بہ صورت هستے لب زدم:جانم. عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،خواستن برن ڪہ امین اومدبہ سمت سهیلے. متعجب رفتم ڪنار. دستش روگرفت بہ سمت سهیلے و گفت:سلام امیرحسین! چشم هام گردشد! امین بہ سهیلے گفت امیرحسین! سهیلے ازروے مبل بلندشدوروبہ روش ایستاد. دستش روآروم فشردوجواب سلامش رو داد! امین جدے گفت:ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟ سرش روبہ سمت من برگردونہ و نگاہ معنے دارے بهم انداخت! خیرہ شدہ بودم بهشون. پدرسهیلے گفت:همدیگہ رو میشناسید؟ امین سریع گفت:بلہ منو امیرحسین حدودچهارپنج سالہ دوستیم! ڪم موندہ بودسینے ازدستم بیوفتہ! امین روبہ سهیلے گفت:شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ! چشم هام روبستم! تقریباسینے چاے روبغل ڪردہ بودم! سهیلے دوست امین بود! صداے امین پیچید:ببخشیدبـے خبر اومدیم. بالحن نیش دارے ادامہ داد:خداحافظ رفیق! چشم هام روبازڪردم،لبم روبہ دندون گرفتم. سهیلے نشست روے مبل. دست هاش روبہ هم گرہ زدہ بود. شهریار نگاهے بهم انداخت ولبخند زد. واردحیاط شدن وچندلحظہ بعد صداے بستہ شدن دراومد. پدرم گفت:هانیہ جان بروچاے بیار همہ ے اینایخ ڪرد. عصبے بودم،دست هام مے لرزید. ، جیران خانم سریع گفت:نہ نہ خوبہ! سینے چاے روگذاشتم روے میز جلوے سهیلے. سریع ڪنارپدرم نشستم. نگاهم رودوختم بہ چادرم. مدام توسرم تڪرارمیشد،سهیلے دوست امینِ! نگاہ معنے دار امین! صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرارڪنم. ولے نبایدبچگانہ رفتارمیڪردم بایدباسهیلے صحبت میڪردم. چنددقیقہ بعدپدرسهیلے گفت:میگم جوونابرن باهم صحبت ڪنن؟ منتظرچشم دوختم بہ لب هاے پدرم،پدرم بالبخندگفت:آرہ ما حوصلہ شونوسرنبریم. سهیلے ڪلافہ پاهاش روتڪون می داد،سرش روبلندڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود. پدرم روبہ من گفت:دخترم راهنمایـے شون ڪن بہ حیاط! نفسم روآزادڪردم وازروے مبل بلندشدم. سهیلے هم بلندشد،بافاصلہ ڪنارم مے اومد. واردحیاط شدیم. نگاهے بہ حیاط انداخت وبہ تخت چوبے اشارہ ڪردآروم گفت:بشینیم؟ ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
همیشه قبل هر کاری گفتیم مردم چی میگن یه بار نگفتیم خدا چی میگه! الهی و ربی من لی غیرک🙏 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
شهادت هدف نیست هدف خدمته هدف خدمته هدف خدمته... حالا اگه تویِ این راه شهید شُدی فدایِ سرِ اسلام :) 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
گـفتم‌:↓ قلبـمـ♥️دیـگہ‌شـ‌وق‌شـ‌هادت‌رو‌نـداره... گـفت:↓ مـُراقـب‌نگاهـت‌بـاش... [] الڪے‌نیس‌ڪ ... :) 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹