هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#جابجا_کردن_عروس😳
من آبتین ۲۸ ساله .
یه مدتی بود همه افراد فامیل میگفتن چرا ازدواج نمیکنی داری پیر میشی...
ماهم بلاخره جواب مثبت دادیم برامون برن خواستگاری ازونجا که ادم خجالتی ام و زیاد با دخترا همصحبت نشدم شب خواستگاری یکم دلهره داشتم که درمورد چی با دختره بحرفم خلاصه حرفیدیم و به دلم نشست...
دیگه همه چیز محیا شد برای عقد...
یک روز به عقد به همراه خانواده رفتیم برای خرید لباس.... خیلی احساس خوبی داشتم...
حس کردم بهترین دختر دنیا گیرم اومد...
شب عقد دختره با چادری که صورتش پوشیده بود کنارم نشست گفتم شاید جلو پسرهای فامیل نمیخاد که صورتش پیدا باشه... تا اینکه عقد کردیم.... منو اون طبق رسومات سوار بر اسب شدیم گفتم عزیزم خیلی خوشحالم که تورو دارم و تورو با دنیا عوض نمیکنم ....
همون لحظه نقاب صورتشو کنار زدم و تمام در کمال ناباوری همونطور خشکم زده بود .....
ادامه این داستان واقعی👇
https://eitaa.com/joinchat/3059875972C9a17f7433a