موهایم را برس کشیدم و به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم.باپیچیده شدن دستهای آرش دورم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم:آرش چرابهم نمیگی چی شده؟ اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو...
من را در آغوشش کشید:– همه باید بیان از توعذرخواهی کنن قربونت برم
صورتم رابا دستهایش قاب کرد:–این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه...توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دونفرهمدیگه رودوست داشته باشن، دعاشون گیراتره –دعا؟ .دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، لیوان شربت رو بهم داد:بخورراحیل، هرچی دیرتربدونی بهتره...بخوردیگه، ببین دستهات چقدرسرده.
رویم را برگرداندم:میخوای زجرکُشم کنی؟
–نگو راحیل، خدا نکنه...می خواستم حداقل چندروز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه.
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد:همه اش روبخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی...
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
#جذذذاااببببترینرمانعاشقانه🔥♥️