🌸🍃
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #پنجاه_وشش
_مهیا بیدارشو
مهیا چشمانش را باز کرد...
اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند
مهیا از جایش بلند شد
_مریم کولمو بیارم
_نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار
_اوکی
شهاب کنار رفت تا دخترها پیاده شوند... او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست
کنار هم قدم برمی داشتند... مهیا به اطرافش نگاهی کرد
_وای اینجا چقدر باحاله
مریم لبخندی زد
_آره خیلی
مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید
محکم بر پیشانیش کوبید
_آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه
مریم خندید
_آروم میشنوه
_بشنوه به درک
شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد
_مهیا به نرجس میگه عفریته
نرجس به طرفشان آمد
_سلام خسته نباشید
مریم خنده اش را جمع کرد
_سلام گلم همچنین
شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد
مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدن تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد و شروع به عکاسی کرد
_مریم اینجا شلمچه است دیگه
_آره گلم
مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند...
شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت
مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد...
دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند
مریم به سمت کتاب ها رفت...
اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرز بر تن مهیا انداخته بود
مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود
شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد
_خانم رضایی خانم رضایی
مهیا به خودش آمد
_بله
_اذان گفت.برید تو مسجد برای نماز و نهار
_سید این عکس کیه
شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد
_شهید محمد ابراهیم همت
مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت و اسم شهید را زیر لب زمزمه کرد
به سمت فروشنده رفت
_آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟
پول پوستر را حساب کرد
شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود....
_سید من باید برم وضو
شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود
_اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام
شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن
مریم مهیارا از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #پنجاه_وهفت
_کجایی تو
مهیا کنار سارا نشست
_رفتم وضو بگیرم
مریم مُهری به طرفش گرفت
_نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته
_تنها نرفتم با داداشت رفتم
نرجس به طرفشان برگشت
_با شهاب رفتی؟
_بله مشکلی هست
با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فردا فرقی می کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد
زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد
بعد از نماز سر سفره نشستد...
و در کنار بازیگوشی دخترا نهار را صرف کردند
بعد از نهار کنار مزار شهدا رفتند...
بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن
به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد
همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت
آی شهدا دست ما رو بگیر …
بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره... شرمنده ایم بخدا …
همت همت مجنون....
حاجی صدای منو میشنوید...
همت همت مجنون...
مجنون جان به گوشم...
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر...
محاصره تنگ تر شده …
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی….
خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند...
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند….
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم.... ولی انگار دیگه اثری نداره …
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده....، بوی گناه می ده....
همـت جان...
فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم ….
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه....
ولی کو اخوی گوش شنوا…
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه…….
همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ….
کو اونایی که گوش میدن.
حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن.... چه برسه به عملش.....
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه....
کمک می خوایم حاجی …….
به بچه های اونجا بگو کمک برسونند
داری صدا رو…….
همت همت مجنون…….
حکایت ما الان اینه،
ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته،....
کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم.... به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم.... ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید... .بخدا پشیمون میشید
شهدا شرمنده... دستمون رو بگیرید
مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد
باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن
شانه های مریم می لرزیدن....
سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن.
شهاب زود چشم هایش را دزدید
راوی صحبت هایش را تمام کرد
شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت
_خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه
الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا
همه از هم متفرق شدن...
مهیا مشغول عکس گرفتن شد
با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد
_خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین
_خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم
_نمیشه اصلا
مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد
شهاب ناچار بند کیفش را کشید
_خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه
_ولی من این عکسارو لازم دارم
شهاب استغفرا... زیر لب گفت
_باشه دوربینو بدید براتون میگیرم
_مین برا من خطر داره برا شما نداره
_خانم رضایی لطفا دوربینو بدید
مهیا دوربین را به شهاب داد
شهاب آرام آرام جلو رفت
مهیا داد زد
_قشنگ عکس بگیرید سید...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد..
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #پنجاه_وهشت
مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت
سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند
مریم کنار مهیا ایستاد
چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید
به طرف مهیا برگشت
_مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا
نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند...
مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد
محسن به طرف دخترها آمد
_چیزی شده خانم مهدوی
_آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست
محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد....
مریم نالید
_تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه
مریم روی زمین نشست
_الان چیکار کنیم
مهیا از کارش پشیمان شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود
به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟؟
مهیا از استرس و نگرانی ناخون هایش را می جوید
شهاب که کارش تمام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد
_این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه
_حالا که چیزی نشده
شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن بر روی گردنش کشید
شهاب خنده اش را جمع کرد
محسن به طرفش رفت
_مرد مومن تو دیگه چرا؟؟
اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی
_چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم... بعد بیایم پاکسازی کنیم
دوربین را به طرف مهیا گرفت
_خیلی ممنون خانم رضایی
مریم به طرف مهیا برگشت
_تو میدونستی می خواد بره اونور
تا مهیا می خواست جواب بدهد
شهاب گفت
_نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن
شهاب در دلش گفت
_بفرما دروغگو هم که شدی
کم کم همه سوار اتوبوس شدند
شهاب مکان بعدی را پادگان محلاتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد
که امشب آنجا مستقر می شوند
مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود
مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد
_سید سید
شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست
_بله بفرمایید
_خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی
بود
_خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید
مهیا سرجایش برگشت نگاهش را به بیرون دوخت...
شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت
نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند...
دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند
با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت
_سید رسیدیم
_بیدارید شما؟؟
_بله
_بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید
_حتما
مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود
همه دختر ها رو بیدار کرد
پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند
بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد
دختره ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن
خوابگاه بزرگی بود...
و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن بودند
نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند
مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌸🍃
@eshghe_halal
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #پنجاه_ونه
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند....
چون هوا سرد ️بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت...
با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد
بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند...
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
_چته؟
_هیچی خسته ام
_راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
_خب بهت گفتم برا....
_قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد
_انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
_آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
_خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین...
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
_اِ درست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه
_ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش....
مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند...
دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید
_ازواج کردید مهیا جون
مهیا ادای گریه گردن را درآورد
_نه آخه کو شوهر
مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد
_خجالت بکش
رو به دخترا گفت
_جدی نگیرید حرفاشو، خل شده
یکی از وسط پرید و گفت
_پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته
مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد
_وی مریم شوهر پیدا کردم
مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد
_عزیزم کدوم برادر منظورت
دختره اطرافش را نگاه نکرد
_آها اون اونی که بیسیم دستشه
مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند... مریم شروع کرد به خندیدن
مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد
_واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر
مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت
_دلتم بخواد داداشم به خوبی
دخترا با کنجکاوی پرسیدند
_اِ خانم این داداشته؟
_آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله
مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد
یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت
_من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود
مهیا با حرفش گر گرفت...
اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند
_چی گفتی شوما آبجی؟؟ ناموس منو زیر نظر داشتی
با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند
مریم اشک هایش را پاک کرد
_بمیری دختر اشکمو دراوردی
شهاب به دخترها اخمی کرد
_لطفا آروم خانم ها
مهیا سرش را پایین انداخت
مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد
_از کی داداش من ناموس شما شده بود
مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت
_شوخی بود
مریم خندید
_بله بله درست میگی
مهیا از جایش بلند شد
_من برم به مامانم زنگ بزنم
_باشه گلم
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت
_وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
_خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت.
_برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
_این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
_این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
_عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند.
_بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه.
همه به سمت سلف رفتند.
مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت
_حلوا شکری؟!؟
دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند.
مهیا به سمت میز آخر سالن رفت.
مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند.
نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...
خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند.
بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند.
استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛
گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند.
مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد.
مهیا با لحن با مزه ای گفت:
_یا حضرت عباس!!!
همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند.
شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت.
_چیزی شده؟!
_نه سید بفرمایید.
شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست.
ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند.
۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛
به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست.
شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد.
دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند.
شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید.
لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود!
_تموم کردید خانم رضایی!
مهیا بله ای گفت.
شهاب اسلحه هارا گرفت
و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_ویک
کلاس ها تا عصر طول کشیدند....
همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند.
بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند.
هوا تاریک شده بود.
اینبار همراه ها جابه جا شده بودند
نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود.
مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد.
با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود....
مهیا از جایش بلند شد.
_چی شده دخترا؟!
_ماشین خراب شده مهیا جون!
مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند.
نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود.
به سمت نرجس رفت....
_من میرم سرویس بهداشتی!
نرجس به درکی را زیر لب گفت.
مهیا به اطرافش نگاه کرد.
در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند!...
شهاب رو به نرجس گفت.
_لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم.
_همه هستند!
اتوبوس حرکت کرد....
شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود.
مخصوصا با بودن مهیا!!!
می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد.
*
مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد...
که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت...
*
شهاب در را باز کرد....
دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند.
نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود.
_یا فاطمه الزهرا!
به طرف نرجس رفت.
_نرجس خانم! نرجس خانم!
نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید.
_بله؟!
_خانم رضایی کجان؟!؟
***
نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید.
_نم... نمی دونم!
شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد...
_یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!!
مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد.
_چی شده؟!
شهاب دستی در موهایش کشید.
_از این خانم بپرسید!!!
نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است.
مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت.
_وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!!
دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند.
زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت.
یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد.
_مهیا جون کیفشو جا گذاشته!
شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید!
محسن داد زد.
_کجا؟!
_میرم دنبالش...
_صبر کن بیام باهات خب!
اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_ودو
مهیا به سمت جاده دوید....
با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود.
هوا تاریڪ شده بود...
و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد....
مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد.
_سید...سید...شهاب!!
گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود.
با حرص اشک هایش را پاک کرد.
_نرجس! کسی اینجا نیست؟!
به هق هق کردن افتاده بود.
با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود.
فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد.
هوا سرد بود...
و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و نه می توانست جایی برود. می ترسید...
میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد.
با صدای بلند داد زد:
_شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...!
در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند.
از ترس سر جایش ایستاد؛ و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید.
نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد.
با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد.
با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛...
مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد.
طرف راستش یک تپه بود.
با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد...
صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود.
چشمانش را با درد باز کرد!
سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید.
دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود...
زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد.
اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند.
گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت.
پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود!
***
شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد.
آن منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام اهل بیت را صدا می زد و به آن ها متوسل می شد.
دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند.
فاصله ی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود.
به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
در را زد.
_خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟!
اما صدایی نشنید...
از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد:
_خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟!
بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد.
سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد...
_چیکار کنم خدا! چیکار کنم!
شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت.
احتمال داد که شاید برای مهیا باشند...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_وسه
به سمت همان مسیر دوید....
و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد.
یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت.
اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود.
دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید.
موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد.
بیسیمش را هم که جا گذاشته بود....
نمی دانست باید چکار کند.
حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند...
دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید.
سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند...
با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد.
مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد.
شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛
نمی توانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد...
_مهیا کجایی آخه...
بعد با صدای بلندی داد زد:
_مـــــهـــــــیـــــــــا...
مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت.
مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت.
نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت.
سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود.
نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود.
با ناامید با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد.
شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت...
شهاب صدای هق هق دختری را شنید.
_مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟!
مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت:
_سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون!
شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت...
_از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین...
شهاب سریع خودش را به مهیا رساند.
با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد.
_حالتون خوبه؟!
مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد!
_توروخدا منو از اینجا ببر...
شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد.
صلواتی را زیر لب فرستاد.
مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت.
_آخ... آخ...
_چیزی شده؟!
_دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه!
شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت.
_آروم آروم از جاتون بلند بشید.
شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد.
_اینوبگیرید کمکتون کنه...
با هزار دردسر از آنجا خارج شدند...
شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست.
شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد.
مهیا از درد دستش گریه می کرد.
شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛
گفت:
_مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید...
مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد:
_سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی!
شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد.
مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود.
شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند.
_معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟!
مهیا فقط سرش را تکان داد.
_چطوری دستتون آسیب دید؟!
_از بالای تپه افتادم!
شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت.
شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت.
_سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم.
_
_خونه ما؟!
_
_باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان!
_
_نه چیزی نشده!
_
_خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا...
گوشی را قطع کرد...
اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد...
_پیاده بشید. رسیدیم...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_وچهار
_آرومتر خانم!
پرستار چشم غره ای به مهیا رفت.
_تموم شد.
مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت.
شهاب در زد و داخل شد.
_کارتون تموم شد؟!
_آره!
_خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند.
شهاب به سمت صندوق رفت....
بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند.
*
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب هم پشت فرمان نشست.
_سید...
_بله؟!
_مامان و بابام فهمیدند؟!
شهاب ماشین را روشن کرد.
_بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند...
_وای خدای من!
*
_مریم مادر، زود آب قند رو بیار...
شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت.
_مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده...
مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد.
_پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.
مریم، لیوان را به دست مادرش داد.
و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد.
_دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر!
شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند.
احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد.
مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست.
از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود.
با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت.
با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد:
_اومدند!
اما با دیدن مهیا شل شد...
همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند.
مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت.
با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند.
_مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟!
به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت.
مهیا از درد چشمانش را بست .
شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت:
_خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید.
مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد.
_یا حسین! دستت چرا شکسته؟!
دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید.
_این زخم ها برا چیه؟!
با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد.
_مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه.
مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند....
احمد آقا جلوی دخترش ایستاد.
نگاهی به شهاب انداخت.
شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت.
_شرمنده حاجی!
_نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه!
با سیلی که احمد آقا به مهیا زد،
مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
محمد آقا به سمت احمد آقا آمد.
_احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟!
محسن، سرش را پایین انداخت
و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_وپنج
احمد آقا روبه مهیا گفت:
_اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.
محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت....
محمد آقا روبه مریم گفت:
_دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت.
شهاب می خواست حرفی بزند؛
اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.
مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد.
و با صدای لرزانی گفت:
_خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت...
و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد.
چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.
دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد.
با خنده گفت:
_من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
_نگاه کن صداش رو!
_همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
_اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
_میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
_آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!!
_از کجا؟!
_بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
_نرجس؟!؟نه بابا!!!
_برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!
_خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
_صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
_نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
_آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.
مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت.
شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود.
مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_وشش
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست...
سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد...
از گم شدن مهیا
از کاری که نرجس کرد
از شکستن دست مهیا
تا سیلی خوردن مهیا
هیچکدام برایش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش آمد
_بفرما
مریم وارد اتاق شد
صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
_شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
_نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته.... مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت
_میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود... اما کاری که نرجس انجام داد... واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
_انتظار دیگه ای از تک فرزند «حاج حمید» نداشته باش
_شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد
_مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جایش بلند شد
_باشه شبت بخیر
****
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
_مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
_مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش... سرش را با تعجب سرش را بالا آورد
احمد آقا گونه اش را نوازش کرد
_اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
_وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم... چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم... اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم... فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش را درآغوش گرفت
_شرمنده... من نمی خواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
_دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
_اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم
_بس کن دختر بخواب
احمد آقا چراغ را خامو ش کرد
_هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد
احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست
مهیا با لبخند به در بسته خیره شد
حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_وهفت
از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد
از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت
مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد
_آخ مامان پامم شکست
آرام از جایش بلند شد
_کیه
_مریمم
_ای بمیری مری بیا بالا
مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست...
_چند بار گفتم بهم نگو مری
_باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
_سلام
_علیک السلام
مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد
_بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
_کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
_وا پات چرا قرمزه
_اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم
مریم زد زیر خنده
_رو آب بخندی چته
_تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
_اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم
پایش را بالا اورد و نشان مریم داد
_این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
_خوبت می کنیم
_جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟
_سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
_پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
_عکس چیو
_عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
_چشم پاشو
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زدمریم با نگرانی به سمتش برگشت
_چی شده
_نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
_زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
_عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
_کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد
_اینو بکن
مریم عکس را کند... و عکس شهید همت را زد
_مرسی مری جونم
مریم چسب را به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
_مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
_چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
_بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
_باکی؟؟؟
مریم سرش را پایین انداخت
_حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
_محــســـن؟؟؟
مریم اخم ریزی کرد
_من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
_جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
_تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
_وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
_من برم دیگه کلی کار دارم
_باشه عروس خانم برو
_نمی خواد بلند شی خودم میرم
_میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت...
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود
نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد...
متفکر به دیوار نگاه کرد
تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_وهشت
روی تخت نشسته بود...
و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند...
اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
_مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
_رفتم...
تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست...
و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد....
_من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
_وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
_نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.
خداحافظ!
_مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
_آره...
به طرف در رفت....
اما همان قدم های رفته را برگشت.
_اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
_کیه؟!
_شهین جونم درو باز کن!
_بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
_بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
_سلام! محمد آقا خوبید؟!
_سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
_خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
_اینجام بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
_مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
_باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
_سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
_خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
_اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
_ارزش نداری اصلا!
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود.
سرش را پایین انداخت.
_سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
_سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
_چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری...
_با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
_آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
_قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
_به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
_به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت
_عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
_عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
_ان شاء الله مبارکش باد!
_ماشاء الله به چشماش!!
_ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی️ به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.صدای شهاب بود.
_مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
_وای خاک به سرم...حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_ونه
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بود...
در آخر، محسن به طرفشان آمد.
_سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
_سلام حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
_مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.
_دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
_اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛
چیزی نگفت.
شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.
خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی️ را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.
مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد.
ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
_میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!
همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند.
اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و
مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد!
مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد.
_شرمنده کار من بود!
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.
پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.
_چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
_جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت:
_شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!!
مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد.
شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...
مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با
لبخند رو به مریم گفت:
_ممنون نمی خورم!
مریم آرام زمزمه کرد:
_شرمندتم مهیا...
مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...
ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:
مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت.
ولی هرکه بود، خیلی سمج بود.
مهیا، دیگر کلافه شد.
ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.
تلفن را جواب داد.
_الو...
....
_بفرمایید...
...
_الو...
....
_مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس را قطع کرد.
دوباره موبایلش زنگ خورد.
مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
_عقده ای...
سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد.
نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد....
به پاتختی نزدیک شد.
عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.
عکس را سر جایش گذاشت
که در اتاق باز شد...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد
_به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!
مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت.
_نه به خدا! من می...
_ساکت! برام بهونه نیار...
سوسن خانم وارد اتاق شد.
_فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم.
_درست صحبت کن!
_درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار...
مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد.
_نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.
_چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟
مهیا نیشخندی زد.
_می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...
دستشو بالا آورد.
_اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید.
سوسن خانم ترسیده بود. اما نمی خواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید.
_مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!
مهیا پوزخندی زد.
_خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.
_اینجا چه خبره؟!
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند.
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
_پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت.
_چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم.
تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد
_این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد.
مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد.
_چـ...چرا دروغ گفتید؟!
_دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند.
مهیا سری تکان داد.
_ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید.
غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود.
مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود.
کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود.
نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟!
لبانش را تر کرد و گفت:
_میشه یه سوال بپرسم؟!
شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت:
_بله بفرمایید.
_این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!
شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت.
_شما از کجا میدونید؟!
مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت.
_اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد.
شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا!!! و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا!!!
به طرف عکس رفت...
و از روی پاتختی عکس را برداشت.
_آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش...
اون رفت و من جا موندم...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
🌸🍃
@eshghe_halal
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_ویک
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد...
_یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت....
مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند...
_این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید....
مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید!
_می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود....
مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد.
_یعنی اون...
_بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
_اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
_متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
_وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید....
بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد.
خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جایش بلند شد.
_من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
_ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.
_نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.
مهمان ها رفته بودند....
مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
_نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
_به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!
_خیلی بدی مهیا...
مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند.
_والا... دروغ که نگفتم.
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
_مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟!
_میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.
_بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.
مریم روی صندلی نشست....
_زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند.
مهیا، نفس عمیقی کشید....
باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد.
کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد.
موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد.
_سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_ودو
نگاهی به آدرس انداخت.
_آره خودشه...
سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد.
موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد.
_تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب ماند.
بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود.
هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآن...!!
با صدای پیامک، به خودش آمد.
_آره! بیا تو...
به سمت در رفت.
یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد.
تشکری کرد و وارد شد.
گارسون به طرفش آمد.
_خانم رضایی؟!
_بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره کرد.
_بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند.
مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت.
مهران سر جایش ایستاد.
_سلام!
مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد.
_سلام...این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد.
_چیزی نیست... یه شکستگیه!
مهران سر جایش نشست.
_چی میخوری؟!
_ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد.
_چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟!
_نه! چطور؟!
مهران، به صندلیش تکیه داد.
_نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت...
با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد.
_تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو...
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد.
_نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید.
دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت.
مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. تمام بندنش به لرزش افتاده بود.
مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد...
که مهیا با صدای بلندی گفت:
_دستت رو بکش عوضی!
نگاه ها، همه به طرفشان برگشت.
مهران، به بقیه لبخندی زد.
_چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند.
_بگزار نگاه کنند...به درک!
_من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
_تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت!
کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید...
قدم های تند و بلندی برمی داشت.احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود!
وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ حساس بدی به او دست داده بود.
با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.
آب سرد بود....
دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست.
دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.
آن ها را در جیب پالتویش گذاشت.
وبه راهش ادامه داد.
نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وسه
کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد.
وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد....
با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند.
قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست.
قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست.
سرش را به کاشی سرد، چسباند....
صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد.
دل بی تاب اومده...
چشم پر از آب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
دلی بی تاب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب...
شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد.
با صدای تلفنش به خودش آمد.
هوا، تاریک شده بود.
پیامکی از طرفش مادرش بود.
_مهیا جان کجایی؟!
_بیرونم، دارم میام خونه...
از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد.
پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد.
چای دارچین آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید.
از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد...
_عزیزم! چادر را پس بده.
مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد.
دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند....
چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت.
دستش را برای تاکسی تکان داد.
اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند.
با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت.
_مهیا خانم!
با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛
دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت.
_سلام...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وچهار
_سلام... خوب هستید؟!
مهیا، خودش را جمع و جور کرد.
_خیلی ممنون!
_تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟!
_نه! تنها اومده بودم امام زاده.
_قبول باشه!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
_دارید می رید خونه؟!
_بله! الان تاکسی می گیرم میرم.
_لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون.
_نه... نه! ممنون، خودم میرم.
شهاب دزدگیر ماشین را زد.
_خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون.
شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت.
به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت.
کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید.
شهاب سوار ماشین شد.
_شرمنده دیر شد.
_نه، خواهش میکنم.
شهاب ماشین را روشن کرد.
قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد.
بند کیفش را در دستانش فشرد.
صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد.
_منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین...
ببین که خیس شدم...
عرق نوکریت این...
دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه...
مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد.
_منم باید برم...آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره...
سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود.
سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد.
تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد.
مهیا در را باز کرد.
_خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد.
_مهیا خانم...
_بله؟!
شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد.
_من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم...
دستی به صورتش کشید.
ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید.
اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد.
_تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید.
_کاری که نرجس خانم...
مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد.
_من، این موضوع رو فراموش کردم... بهتره در موردش حرف نزنیم.
شهاب لبخندی زد.
_قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید.
مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت.
مهیا به خودش آمد.
از ماشین پیاده شد.
_شرمنده مزاحمتون شدم...
_نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید.
_سلامت باشید؛ شب خوش...
مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد.
قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد...
_پس چته؟! آروم بگیر...!!
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد..
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وهفت
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود!
روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند.
تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت.
با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد.
با شنیدن صدای اتومبیلی ، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت.
همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند....
همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند.
مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود.
شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت.
شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد.
مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد...
زمزمه کرد.
_نکنه داره میره سوریه؟!... نه! خدای من...
احساس کرد، قلبش فشرده شد.
شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت.
مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت.
اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند.
مهیا به دیوار تکیه داد.
الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود...
احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است...
فقط می دانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد.
با حرڪت کردن اتومبیل ، چشمانش را محکم روی هم فشار داد.
بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود.
دستی به گلویش کشید.
قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند.
_الآن وقت رفتنت نبود، شهاب...
لعنتی، نباید می رفتی...
دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد.
پاهایش را، در شکمش جمع کرد.
دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند.
به عکس شهید همت خیره شد.
_بعد خدا... سپردمش به تو...
سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد.
***
با عصبانیت از جایش بلند شد.
_تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی!
مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد.
_می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟!
_نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه!
_اینی که من دیدم عاشق نمیشه...
با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید.
_من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی...
_باشه حالا... چرا عصبی میشی؟!
پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت.
_دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم!
مهران چشمانش را باریک کرد.
_تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟!
به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش 🚬را روشن کرد، و گفت:
_این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وهشت
_قشنگه؟!
مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت.
_آره...قشنگه...
_پس همین رو براش میگیرم.
سارا به طرف صندوق رفت.
از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.
فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد.
ــ بریم مهیا...
مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند.
_تو چیزی نپسندیدی؟
_نه!
مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند.
با ورودشان بوی گلاب به استقبالشان آمد.
مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود.
مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد.
_مهیا، اینجا چقدر قشنگه...
مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد.
_آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟!
سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت.
عبای لبنانی خیلی زیبایی بود.
_وای! خیلی قشنگه!
مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد.
نگاه دیگری به چادر ها انداخت.
چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند.
تصمیم گرفت آن ها را بخرد.
به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد.
_مهر کجا باشه؟!
مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت:
_کربلا!
فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا را جلویش گذاشت.
مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد.
به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد.
_آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد.
_آره...بیا بریم شام بخورم.
_باشه.
به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد.
_مهیا؟!
_جانم؟!
_چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟!
_نه!
_نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی!
_نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم!
سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد.
مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید.
_بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست.
مهیا، سریع به طرفش برگشت.
_آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟!
_ماموریت!
_چه ماموریتی؟!
ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره!
_سوریه رفته دیگه؟!
گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید.
مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت:
_الان چه وقت اوردن غذا بود؟!
سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت:
_نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره!
مهیا با کنجکاوی پرسید:
_چه اتفاقی؟!
سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند.
مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد.
_ایِ کوفت بخوری...حرف بزن!
سارا لقمه را قورت داد.
_آروم دختر...چته؟!
_خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه!
_باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش!
مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت.
_همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟!
_تو از کجا میدونی؟!
مهیا هول کرده بود.
_شنیدم.
_آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنیدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده...
مهیا، دیگر صدایی نمی شنید....
فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند...
حالش اصلا خوب نبود.
تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_وسه
مریم با گریه به سمت پله ها دوید
مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند...
سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده
تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
_حاجی چی شده
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
_چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
_شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد
_باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا
گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض
میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود....
مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد...
مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند
_چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
_قبول نمیکنه پاشه
_مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
_مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
_برسن.. من نمیام
_یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش.
_نیستم
_هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجایش نشست
_ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز...
_داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه... بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
_میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد
_الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد... مریم از جایش بلند شد
_سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
_باشه
مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش.
از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاهش کرد
مهیا لبخندی زد
_داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید
_ممنون دخترم
_چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمان ها همه آمده بودند...
و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جا بلند شدند...
مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت
همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود
اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد
_میگم شهین جون جا کمه خو
_سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت
محمد آقا با اخم استغفرا... گفت
مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
_ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست...
و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد
_دخترم
مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد
زود اشک هایش را پاک کرد
_بله محمد آقا چیزی لازم دارید
_نه دخترم.فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
_نه حاج آقا اصلا من...
_دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟
مهیا سرش را پایین انداخت
_بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
_چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_ونه
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
_مهیا داری میری؟؟
_آره دیگه کلاس ندارم.
_وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.
از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد....
تلفنش زنگ خورد.📲
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
_جانم؟!
_جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.
_باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.
به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.
به طرف ماشین رفت.
در را باز کرد و سلام کرد.
_سلام!
_سلام خانم خدا قوت!
با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
_خیلی ممنون!
_خواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
_خب چه خبر؟
_خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...
شهاب خندید.
_چقدر غر میزنی مهیا!
_غر نمیزنم واقعیته...
سرش را به صندلی کوبید.
_به خدا خسته شدم.
_تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
_الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!
شهاب اخمی به مهیا کرد.
_جرات داری اینکارو بکن!😠
_شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...
شهاب، ماشین را نگه داشت.
_پیاد شید بانو!
از ماشین پیاده شدند.
مهیا به کافی شاپ☕️ روبه رویشان نگاهی انداخت.
_بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.
مهیا چشمکی زد.
_آفرین!
شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت:
_ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...
_بعد به من میگه غر میزنی!
مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت:
_خب چی می خوری؟!
شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
_اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!
مهیا؛ ریز خندید.
_دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه!
شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.
شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد.
مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم #محرم بودند.
نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد.
ناگهان خنده اش گرفت...😄
🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهفت
موبایلش زنگ خورد.
ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن...
ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو بهم گفتی خب...
مهیا خندید.
ــ نه... به خدا اومدم دیگه.
کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
مهلا خانم، سبد به دست به طرفش آمد.
ــ به سلامت مامان جان! خوش بگذره...
ــ خداحافظ بابا!
ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون.
ــ سلامت باشید.
امروز، طبق قولی که شهاب به او داده بود؛ باید بیرون می رفتند. در را باز کرد. شهاب را دید، که در ماشین کلافه به ساعتش نگاه می کرد.
به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سوار شد.
ــ سلام!
ـ علیک سلام! خسته نباشید. یه ساعت دیگه تشریف می آوردید...
مهیا، سبد را جلوی پاهایش گذاشت.
ــ خب چیکار کنم دیگه... روسریم درست نمیشد.
شهاب دنده را عوض کرد.
ــ نمیدونم شما دخترا، غیر از این بهونه چیز دیگه ای ندارید؟!؟
مهیا با اخم به سمت شهاب برگشت.
ــ ما دخترا؟؟ وایسا ببینم تو از کجا میدونی این بهونه ی ماست؟! مگه کی بهت گفته؟! هان؟!
ــ خب تو بهم گفتی... زن سابقم هم میگفت. میدونی چند بار هم نامزد کردم؛ که بعدبهم خورد. اونا هم این بهونه رو میگفتن...
مهیا، مشت محکمی به بازوی شهاب زد.
ــ خیلی بدی شهاب!
شهاب بلند خندید.
ــ خب عزیز دلم! مثلا غیر از تو، مریم دیگه! قراره تا کی من این بهونه رو بشنوم!
مهیا چشم غره ای برای شهاب رفت.
ــ اگه بفهمم، زنی غیر از من، تو زندگیت هست؛ هم تورو هم اونو میکشم.
ــ خب راستش هست.
مهیا با صدای بلندی گفت:
ــ شهاب!!
ــ خب عزیز دلم! مامانم و مریم چه کارند پس تو زندگیم؟!
ــ شهاب خیلی داری حرصم میدی ها!
شهاب دست مهیا را گرفت و روی دنده گذاشت.
ــ حرص می خوری با مزه میشی!
مهیا، به علامت قهر رویش را به سمت مخالف برد.
شهاب ماشین را روبه روی رستوران نگه داشت.
ــ خانومی پیاده شو شام بخوریم. دارم از گشنگی تلف میشم.
هردو از ماشین پیاده شدند.
شهاب به سمت مهیا رفت و دستش را گرفت و
وارد رستوران شدند. گارسون آن ها را راهنمایی کرد و روی یک میز نشستند.
بعد از سفارش شام، شهاب، دوباره شروع کردبه سربه سر گذاشتن مهیا...
شامشان را با کلی شوخی وخنده خوردند. بعد از حساب کردن میز، از رستوران خارج شدند.
مکان بعدی، به انتخاب مهیا، امامزاده ✨علی ابن مهزیار✨ بود.
مهیا، با دیدن مناره ها لبخندی زد. شهاب ماشین را پارک کرد. بعد به سمت مهیا آمد و سبد را از او گرفت؛ و دست به دست هم به سمت امامزاده رفتند. کنار در ورودی از هم جدا شدند.
بعد از ورود، شهاب به سمت مهیا رفت. سلامی دادند و به سمت مزار شهدای مدافع حرم، رفتند.
کنار مزار شهید علی ظهیری،نشستند. بعد از خواندن فاتحه، شهاب بوسه ای بر سنگ مزار زد و سرش را روی مزار گذاشت.
مهیا احساس کرد باید شهاب را کمی تنها بگذار. آرام گفت:
ــ شهاب! من یکم میرم اونور...
ــ باشه عزیزم.
شهاب، به این تنهایی نیاز داشت و چه خوب که مهیا اورا درک کرد.
مهیا، همان جای قبلی فرش را پهن کرد و نشست. فلاکس چایی و لیوان ها را گذاشت و ظرف خرما و کیک خرمایی را درآورد.
به عقب برگشت و نگاهی به شهاب انداخت.
از دیدن شهاب کنار مزار شهدای مدافع حرم، دوباره دلش لرزید. لبخند غمگینی زد و به کارش ادامه داد.
چشمانش را بست و به گذشته برگشت...
🍃ادامہ دارد
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
🌸🍃
@eshghe_halal
💠 قسمت #صد_ونود_ودو
💠قسمت #اخر
مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید:
ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟
مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت:
ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟
شهاب بلند خندید و گفت:
ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی
و با شوخی ادامه داد:
دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن
تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت :
ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدن
شهاب از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛
ــ هنوز یادته؟؟
ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم میکردی
مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت
و در دل ادامه داد...
"خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم"
با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ،
الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،...
با حال شهاب کمِ کمِ یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت...
#پایان
نویسنـــــــــــده
⬇️⬇️⬇️
✍ #فاطمه_سادات