🌸🍃
@eshghe_halal
💠رمـــــان#دنباله_دار
💠 قسمت #صد_ودو
در مسیر حرفی نزدند....
مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد.
نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند.
_شهاب؟!
_لطفا چیزی نگو مهیا.
مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست، با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود.
_شهاب؟!
_من صبح زود میرم ماموریت.
_شهاب؟!
_مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو.
_شهاب؟!
شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت.
_برو خونه مادرت الان نگران میشه.
و تلفن را به گوشش نزدیک کرد.
_سلام محمد خوبی؟؟
_قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟!
مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.
خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد.
رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد.
مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد.
شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیهه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند....
یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.
_لعنت بهت🔥 مهران🔥...
پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت....
در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستاد.
با اینکه برایش سخت بود؛...
اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.
به عقب برگشت و سوار ماشین شد.
ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد.
وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد.
_سلام مادر! خسته نباشی!
شهاب لبخند بی جانی زد.
_خیلی ممنون...
_چیزی شده شهاب؟!
_نه مامان! خستم. من میرم بخوابم.
به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد.
_مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت...
_چرا زودتر نگفتی مادر؟!
_شرمنده یادم رفت.
شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت.
مطمئن بود اتفاقی افتاده است.
ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید....
💞🍃🍃🌸🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal