💠 قسمت #صد_وچهل
🌸🍃
@eshghe_halal
شهاب، دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ مهیا! خانمی... آروم باش عزیزم. تو هیچکار اشتباهی نکردی. چیز عادیه؛ هر خانمی دوست نداره همسرش از پیشش بره... میدونم نمیتونم درست درکت کنم؛ ولی میدونم چه احساسی داری. من این چیز ها رو چشیدم... اون شب که تو نبودی؛ دیوونه شدم!
آرام با دستانش اشک های مهیا را پاک کرد.
ــ یادم رفت بهت بگم...
مهیا با کنجکاوی در صورت شهاب خیره شد.
ــ چی؟!
شهاب لبخندی زد و گفت:
ــ وقتی گریه میکنی، زشت مییشی!!
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد. کم کم متوجه حرف شهاب شد. مشتی به بازوی شهاب زد.
ــ خیلی بدی! دلتم بخواد. همچین زنی گیرت اومده!
شهاب بلند خندید.
ــ من که چیزی نگفتم! اصلا دلمم خیلی میاد...
مهیا از جایش بلند شد.
ــ بریم پایین دیگه...
ــ باشه خانومی بریم.
هر دو از اتاق خارج شدند.
از پله ها که پایین آمدند؛ اولین کسی که متوجه آمدنشان شد، سوسن خانم بود. چون همه وقت منتظر برگشتنشان بود.
به محض نشستن مهیا و شهاب؛ با صدایی ناراحت و دلخور گفت.
ـــ شهاب جان ما اومدیم تورو ببینیم! بعد شما دست زنتو میگیری، میری تو اتاق...
سکوت بر جمع حاکم شد. شهاب لبخندی زد.
ــ این چه حرفیه؟! من فقط برای یه ساعت با خانومم حرف زدم. الانم در خدمت شما هستم...
مژگان خانم، مادر سارا، لبخندی زد.
ــ قربونت برم خاله! حق داری. دیگه داری چند روز میری؛ خانومتو نمیبینی! اصلا به نظر من همین الان برید بیرون، خوش بگذرونید.
شهاب لبخندی به روی خاله ی عزیزش زد.
ــ نه ممنون خاله جان! همین که پیشتونیم داره بهمون خوش میگذره...
سوسن خانم نیشخندی زد.
ــ به تو آره شهاب جان! ولی فکر نکنم به خانومت خوش بگذره...
شهاب عصبی از حرف زن عمویش لب باز کرد، تا جوابش را بدهد؛ که با فشرده شدن دستش، نگاهش را به چشمان نگران مهیا دوخت. مهیا آرام لب زمزمه کرد:
ــ جان من چیزی نگو...
ــ ولی مهیا!
ــ بزار امشب بدون هیچ دلخوریی تموم بشه این قضیه!
محمد آقا، که متوجه متشنج شدن جمع شد؛ رو به آقا رضا، پدر سارا گفت:
ـــ حاجی چه خبر از کار حجره؟!
همین حرف کافی بود که آقایون مشغول صحبت بشوند.
شهاب به احترام مهیا، حرفی نزد.
اما اخمش را از زن عمویش دریغ نکرد. مهیا آرام سرش را طرف گوش شهاب برد.
شهاب متوجه شد که میخواهد چیزی
بگوید. برای همین خودش را به سمتش متمایل کرد.
ـــ یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم...
ــ چی؟!
ــ اخم میکنی، زشت میشی...
اخم های شهاب کم کم جای خود را به لبخند دادند و بعد چند ثانیه خنده ی شهاب در جمع دونفرشان پخش شد.
دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد.
ــ خانم، حالا حرفای خودم رو به خودم تحویل میدی؟!
مهیا فقط خندید...
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal