eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله.. 💥قسمت١٧💥 براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد😌 پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥 می گفت: "برای اینکه داری میندازی جلو پام." آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد.😔 همه زورش را زد تا بلاخره موافقت مسئولان را را گرفت. 😔😌💙 یکروز کشاندمش کنار و با حالت گفتم: "محسن نرو. تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری."😖 گفت: "نگران نباش حاجی. اونا هم خدا دارن. خدا خودش حواسش بهشون هست."😉 مرغش یک پا داشت. میدانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم هیچ فایده ای نداره. میدانستم تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمیتواند مانعش بشود. چشمام پر از شد. لبانم لرزید. گفتم: "محسن. چون دوستت دارم دعا میکنم شهید نشی." گفت: "چون دوستم داری دعا کن شهید بشم." ¦◊¦◊¦◊¦◊¦◊¦ یک شب "موسی جمشیدیان" را توی خواب دیدم. از محسن بود که در سوریه شهید شده بود. توی یک تابوت با لباس احرام دراز کشیده بود. یکدفعه از تابوت بلند شد و نشست رو به رویم.😶 بهم گفت: "چته خانم؟ چی میخوای؟" به گریه افتادم. گفتم: "شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه. میگه میخوام شهید بشم."😔 خندید و گفت: "بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه، خوب هم وقتش میرسه. میشه خوب هم شهید میشه!"😇😮 از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعد هم خیره شدم به او. قطرات درشت ،همینجور داشت از چشمانش پایین می افتاد.😭 میخواست از خوشحالی بال دربیاورد و پرواز کند. من داشتم از ، قالب تهی میکردم او از .😔👌🏻💙 . با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل میسوزد.😔 طاقت نیاوردم. مثل سال پیش، کاغذ و خودکار برداشتم و نوشتم به امام حسین علیه السلام.😇 نوشتم: "آقاجان. شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم شما هر کسی رو راه نمی دید. اما قسم تون میدم به حق مادرتون که بذارید محسن بیاد. من به سوریه رفتنش راضی ام. من به شهادتش راضی ام."💙 بعد هم نامه رو فرستادم کربلا. میدانستم آقا دست خالی ردم نمیکند. نه من و نه محسن را.😔💝🌷 نوش نگاه پر مهرتون😌👌🏻 التماس دعا دارم😭 یاعلی💝 🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
بسم الله.. 💥قسمت١٧💥 براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد😌 پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥 می گفت: "برای اینکه داری میندازی جلو پام." آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد.😔 همه زورش را زد تا بلاخره موافقت مسئولان را را گرفت. 😔😌💙 یکروز کشاندمش کنار و با حالت گفتم: "محسن نرو. تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری."😖 گفت: "نگران نباش حاجی. اونا هم خدا دارن. خدا خودش حواسش بهشون هست."😉 مرغش یک پا داشت. میدانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم هیچ فایده ای نداره. میدانستم تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمیتواند مانعش بشود. چشمام پر از شد. لبانم لرزید. گفتم: "محسن. چون دوستت دارم دعا میکنم شهید نشی." گفت: "چون دوستم داری دعا کن شهید بشم." ¦◊¦◊¦◊¦◊¦◊¦ یک شب "موسی جمشیدیان" را توی خواب دیدم. از محسن بود که در سوریه شهید شده بود. توی یک تابوت با لباس احرام دراز کشیده بود. یکدفعه از تابوت بلند شد و نشست رو به رویم.😶 بهم گفت: "چته خانم؟ چی میخوای؟" به گریه افتادم. گفتم: "شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه. میگه میخوام شهید بشم."😔 خندید و گفت: "بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه، خوب هم وقتش میرسه. میشه خوب هم شهید میشه!"😇😮 از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعد هم خیره شدم به او. قطرات درشت ،همینجور داشت از چشمانش پایین می افتاد.😭 میخواست از خوشحالی بال دربیاورد و پرواز کند. من داشتم از ، قالب تهی میکردم او از .😔👌🏻💙 . با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل میسوزد.😔 طاقت نیاوردم. مثل سال پیش، کاغذ و خودکار برداشتم و نوشتم به امام حسین علیه السلام.😇 نوشتم: "آقاجان. شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم شما هر کسی رو راه نمی دید. اما قسم تون میدم به حق مادرتون که بذارید محسن بیاد. من به سوریه رفتنش راضی ام. من به شهادتش راضی ام."💙 بعد هم نامه رو فرستادم کربلا. میدانستم آقا دست خالی ردم نمیکند. نه من و نه محسن را.😔💝🌷 نوش نگاه پر مهرتون😌👌🏻 التماس دعا دارم😭 یاعلی💝 🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 🔴 #زن_و_شوهر_سیاسی 💠 وقتی به تاریخ نگاه می‌کنیم زن و شوهری را در جبهه باطل و #لشکر عمر سعد و زن و شوهری را در جبهه حق و لشکر سیّدالشهدا علیه‌السلام می‌بینیم. ما نیز جزئی از تاریخ آیندگانیم که #قضاوت خواهیم شد. 💠 به یاد آوریم همسرانی را که در خانه‌های شهر #کوفه به یاری امام عصرشان نشتافتند و آنقدر در دنیای خود غوطه‌ور بودند که اصلاً نفهمیدند حسین و اصحابش را به مسلخ برده‌اند. زن و شوهرانی که فکر و ذهنشان فقط مشغول سیر کردن شکم خود و فرزندانشان بود و دین لقلقه‌ی زبانشان بود. 💠 و اکنون چشمان #مهدی_فاطمه علیهماالسلام به همسران عصر حاضر و تربیت کنندگان سربازان اوست. چشمان او به همسرانی است که مدافع تنها کشور و نظامی هستند که طبق روایات ما، زمینه‌ساز #ظهور است. 💠 سیاسی‌کاری و سیاسی‌بازیهای امروز، ما را از اصلِ #تقابل جبهه‌ی حق و باطل غافل نکند. نسبت به امور کشور و #نظام و دنیای اطرافمان بی‌تفاوت نباشیم که جنس این بی‌تفاوتی از جنس بی‌خبری همسران کوفی و سوق‌دهنده به #باتلاق رفاه‌طلبی و امام‌ستیزی است. ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜
🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 🔴 💠 وقتی به تاریخ نگاه می‌کنیم زن و شوهری را در جبهه باطل و عمر سعد و زن و شوهری را در جبهه حق و لشکر سیّدالشهدا علیه‌السلام می‌بینیم. ما نیز جزئی از تاریخ آیندگانیم که خواهیم شد. 💠 به یاد آوریم همسرانی را که در خانه‌های شهر به یاری امام عصرشان نشتافتند و آنقدر در دنیای خود غوطه‌ور بودند که اصلاً نفهمیدند حسین و اصحابش را به مسلخ برده‌اند. زن و شوهرانی که فکر و ذهنشان فقط مشغول سیر کردن شکم خود و فرزندانشان بود و دین لقلقه‌ی زبانشان بود. 💠 و اکنون چشمان علیهماالسلام به همسران عصر حاضر و تربیت کنندگان سربازان اوست. چشمان او به همسرانی است که مدافع تنها کشور و نظامی هستند که طبق روایات ما، زمینه‌ساز است. 💠 سیاسی‌کاری و سیاسی‌بازیهای امروز، ما را از اصلِ جبهه‌ی حق و باطل غافل نکند. نسبت به امور کشور و و دنیای اطرافمان بی‌تفاوت نباشیم که جنس این بی‌تفاوتی از جنس بی‌خبری همسران کوفی و سوق‌دهنده به رفاه‌طلبی و امام‌ستیزی است. ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜
دنیا و آخرت همه مدیون زینبیم ما را صدایِ ناله او بیقرار کرد ۲۷حضرت‌رسولﷺ ۱۳۶۱ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
به اسیر کن مدارا ... مهمان‌نوازی فرمانده از اسرای‌ عراقی ! « عملیات کربلای یک » در تیرماه ۱۳۶۵ یکی‌از میدانهای سخت‌وحساس نبرد بود که فرمانده «صراف» این شهید گرانقدر ابهتِ دشمن را شکست .... و در ادامه در رویارویی با دشمنی که تا دقایقی پیش پشت تانک نشسته بود و با گلوله مستقیمِ تانک نفر را شکار می‌کرد و حالا اسیر شده گفتگو می‌کند و به آنها یادآور میشود که خطری تهدیدشان نمیکند و می‌توانند لباس‌های خود را در بیاورند تا کمی خنک شوند و پاهایشان که داغ شده بود را از پوتین خارج کنند تا پاهایشان هوا بخورد. سپس کلمن آب یخ آماده و در ادامه از آنها پذیرایی می‌کند ... پ.ن: مدارا با اسیر را از مکتبِ علی(ع) آموخته‌‌اند ... ۲۷_حضرت‌رسولﷺ 🌴💙~✾┈••• ┄•●❥ @be_sharteasheghi ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ 🌴💙~✾┈•••