eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 رفت سمت اتاق پرو که گفتم : _واستا واستا ... ببخشید یه شلوار جین مشکی هم می خواستم ... راسته باشه لطفا . حسام فوری خودش رو به من رسوند و در گوشم نجوا کرد: _الهه جان گفتم جلوی بقیه با این لحن حرف نزن . -کدوم لحن!؟ -همین ناز توی صدات دیگه . -کدوم ناز ! لحن صدام اینه . ابرویی بالا انداخت و گفت : _حالا هر چی ... به من بگو ، خودم به دوستم میگم . چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : _بفرمایید شلوار راسته ی مشکی . -آخه من که شلوار راسته نمیپوشم ، تنگه ، زشته . -آقا قرار شد یه هفته اونی رو بپوشی که من می گم ... همین شرط سوم رو میبازی ها. چشماشو لحظه ای بست و باز کرد: _چشم ... محسن جان یه شلوارجین مشکی راسته عزیزم . -ای به چشم . حسام رفت پیراهن و شلوار رو باهم پرو کنه و من باز توی مغازه چرخیدم .در اتاق پرو که باز شد ، فکر کردم اشتباه میبینم .حسام بود . چقدر پیراهن اندامی بهش میومد . تازه قد بازوهاش پیدا شده بود . ورزیده تر از اونی بود که حتی فکرشو میکردم . اونقدر نگاهم روی اندامش خیره موند که خودش فهمید چقدر مجذوبش شدم . با اونکه با اکراه لباس رو پوشیده بود ولی جلو اومد و با لبخندی دلبرانه گفت : -بُردم ، نه ؟ -چی رو؟ -هم شرطو هم دل تو رو . خط لبخندم رو کور کردم و مشتی حواله ی شانه اش : _خیلی پررویی به خدا ! همون شد . پیراهنی سفید و اندامی با شلوار جین راسته ی مشکی . باهمان لباس ها از مغازه خارج شد . از مغازه که بیرون آمدیم ، متعجب نگاهش کردم : _انگار بد هم نیست ها؟ لباسه دیگه تازه واسه یه هفته است تا شرط بعضی ها رو ببرم ..... چی میخوری حالا ؟ شام مهمون منی . -بسه اینقدر ولخرجی نکن ... پول ماشین مهندس چقدر شد ؟ -ای بابا ... ول کن ماشین مهندس رو . -تا نگی سوار نمیشم . -یه میلیون . منو گذاشته بود سرکار . عصبی نگاهش کردم که گفت : _دو میلیون . -مسخره ام کردی حسام ؟ صافکاری ماشین هشتصد میلیونی میشه دو میلیون ! ... به جان الهه اگه راستش رو نگی فردا میآم شرکت ، از خود مهندس میپرسم . -وای تو چقدر پیله ای ! بشین ، میگم حالا . دوباره خام شدم و سوار همون موتوری که پاک یادم رفت چقدر از سواریش ترسیدم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور -منوچهر کار هومن نبوده . -کارخودش بوده . فریاد پدر باعث سکوت مادر شد که پدر ادامه داد: -وقتی میگه هیچ مدرکی نداره که بتونه بگه کار من بوده پس کار خودش بوده ... چرا؟ چرا واقعا ؟ ندیدی ما چه حالی داشتیم ؟ ندیدی عمه مهتابت چه حرفایی به ما و نسیم زد؟ نامزدی این دختر بهم خورد ....نزدیک بود یه بلایی سرش بیاد ...چرااا؟! هومن سرش را برگرداند سمت پدر: _واقعا میخواید بدونید چرا ؟! همیشه براتون عزیز بوده و من نه ....من که پسرتون بودم ولی پرتم کردید اون سر دنیا ...نگفتید اصلا میتونم با عمه مهتاب و شوهرش زندگی کنم یا نه ، چون مهم نبود براتون ... با خودتون گفتید ، هومن بره به درک .... نسیم مهمه .... هومن مرد بار میآد ...نسیم مهمه ...اما نگفتید یه پسر 15 ساله چطوری مرد شد ؟! ....من یاد گرفتم که خودم حقم رو بگیرم چون پدری بالای سرم نیست ..... اگر یاد گرفتم مرد بشم نه بخاطر تربیت شما بود بلکه بخاطر بی کسی خودم بود ... اگه بچه های دبیرستان منو میزدند و میکشتند هم آقا آصف نمیومد دبیرستان تا بپرسه چرا این بچه رو زدند؟ ... من حامی نداشتم ...من یه تیکه آشغال بودم که شما پرتم کردید سوئد و اسمش رو گذاشتید ادامه ی تحصیل ...تحصیل میخواستم چکار ؟من توی اون سن ، توجه پدر و مادرم رو میخواستم نه تحصیل ...اما شما واسه خاطر یه دختر بچه که فقط یه سال بود به سرپرستی قبولش کردید ، قید سفر به سوئد رو زدید ، چون اداره ی سرپرستی اجازه ی خروج نسیم رو نمیداد ... شما بچه ی خودتون رو از خودتون جدا کردید و محبت پدر و مادریتون رو خرج یه دختر سر راهی کردید ... اینجا من سر راهی بودم نه نسیم . پدر عصبی فریاد زد : _چرت میگی ... کلی خرجت کردم ، امکانات برات فراهم کردم ، اینا توجه نیست ؟! هومن هم نعره کشید : _نه نیست ... من توجه میخواستم نه امکانات ، نه پول ...توجه ...حتی وقتی برگشتم ایران هم شما به من توجه نکردید ... همون پولی که ازتون برای تاسیس یه شرکت خواستم و ندادید رو حاضر شدید برای آزادی نسیم بدید ... چراااا ؟! چرا چون نسیم رو همیشه به من ترجیح دادید . مادر درحالیکه آرام می گریست گفت : _هومن ....باورم نمیشه ....کار تو بود؟! -آره مادر من ...کار من بود ... اگر هنوز منتظر اعترافی ، آره ...اعتراف میکنم کار من بود ...من دو نفر رو اجیر کردم ، اطلاعات نسیم رو بهشون دادم ، جا و مکان براشون تهیه کردم تا دو سه روزی نسیم رو اونجا زندانی کنند. مادر سری تکان داد و با تاسف گفت : _چطور راضی شدی اون طوری کتکش بزنند. -نه ... کتکش نزدند ... پدرام عوضی یه بار خواست اذیتش کنه که ادبش کردم . پدر با پوزخند گفت : _ادبش کرده مینا !! ادبش کردی که چند شب پیش اومده از خونه نسیم رو بدزده ؟! -بهتون قول میدم درستش میکنم. پدر مشت محکمی کوبید روی میز ناهار خوری و گفت : -لازم نکرده تو درستش کنی ...چرا نمیخوای قبول کنی که اشتباه کردی ؟ -اشتباه نکردم ....شما اشتباه کردید ...این اثر اشتباه شما بوده نه من . پدر همراه با همان اخمی که حالا گره کور شده بود گفت : _ما !! ما اشتباه کردیم ! مینا ببین چی میگه ! و بعد چنان با حرص خندید که برای سلامتی اش ترسیدم : _ما اشتباه کردیم ! ما !! یک دستش بی اختیار روی قفسه ی سینه اش نشست و در حالیکه محکم به قفسه سینه اش فشار میآورد گفت : _ما اشتباه کردیم ! -منوچهر ... آروم باش عزیزم ...آروم باش ... برای قلبت خوب نیست . فوری دویدم سمت شکلات خوری روی میز ناهارخوری و قرص قلب پدر را برداشتم و همراه با یک لیوان آب برایش بردم . پدر همچنان با کف دستش قفسه ی سینه اش را مالش میداد و مادر درحالیکه بی صدا میگریست شانه هایش را . و من آرزو کردم کاش این راز هرگز فاش نمیشد 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝