eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 تمام اعصاب و روانم بهم ریخته بود.خط وخشی که حرفای حسام و ماشین مهندس روی مغزم کشیده بود ، هیچ مزاحمی نمی تونست روی تنه ی هیچ ماشینی بکشه ! هشت میلیون پول صافکاری ! یعنی شام دیشب ، با شنیدن این حرف حسام زهرمارم شد .خودم مقصر بودم .احساس عذاب وجدان داشتم .حالا تو فکر بودم که چطور میتونم جبران کنم .آخر هفته بود . حتم داشتم حسام باز به دیدنم میآد . اما قبل از اومدنش خودم بهش زنگ زدم و خواستم که سر ساعت 11 صبح خونه ی ما باشه . ذوق کرد .نمیدونم چه توهماتی برای خودش سرهم کرده بود که ، اونقدر ذوق زده شد . از پول هایی که عمو مجید به عنوان جبران نامردی آرش به من بخشیده بود و هیچ دردی رو ازم دوا نمیکرد ، هشت میلیون برداشتم و گذاشتم روی میز آرایشم . یه دسته ی تراول پنجاه تومانی بود. منتظر شدم .حرف هایم رو مرور کردم و آماده ی زدن بودم که اومد. تا صدای احوالپرسی اش رو با مادر شنیدم ، بی دلیل نگاهی توی آینه به خودم انداختم . موهای خرمایی شانه کرده ام رو پشت سرم دم اسبی کرده بودم و آروم دستی به گونه هایم کشیدم . در اتاق زده شد: -الهه بانو . -بیا تو. در اتاق رو آروم باز کرد . یه دستش روی دستگیره ی در بود و دست دیگرش همان تک شاخه گل تکراری ، که چند وقتی بود ، برایم میخرید. -سلام بانوی من . -علیک ... بفرما. با ادایی که مخصوص چاپلوسی اش بود ، سر خم کرد و دستش رو از روی دستگیره جدا کرد و با همراهی دو کف دست ، گل رو تقدیم من . شاخه گل سرخش رو گرفتم و بی ذوق تر از همیشه گذاشتم روی میز آرایشم و گفتم : _ببین حسام من از دیشب تا حالا نخوابیدم . اخمی کرد و در و پشت سرش بست : _چرا ؟ از ترس موتورسواری ؟ نکنه پیتزای دیشب اذیتت کرده ؟ سری تکون دادم و گفتم : _بشین تا بگم . جلو اومد . همون خرید دیروز ، همون پیراهن سفید اندامی تنش بود. و شلوار جین مشکی . تازه فهمیده بودم چه اشتباهی کردم که اصرار کردم براش خودم لباس انتخاب کنم . با اون لباس هایی که من انتخاب کرده بودم ، دلم رو بدجوری میبرد . نشست لبه ی تخت و ژست جالبی گرفت . پاهاش رو به عرض شونه باز کرد و آرنج دستاشو روی ران پاهاش گذاشت و دست راستشو در دست چپ . انگار دستاش باهم احوالپرسی می کردند . لحظه ای خیره ی ژستش شدم . سرش به سمت من که مقابلش ایستاده بودم بالا بود که گفت: _خب می شنوم بانو. هنوز نگاهم توی همون ژست مردانه ی زیبایش گیر کرده بود که به زحمت زبونم رو روی لبانم کشیدم و گفتم : _خب راستش ... چالش خیره شدن به چشمان سیاهش ، چالش سختی بود. خیره ی نگاهش که میشدم ، همه چیز رو فراموش می کردم . چی تو چشماش داشت که آدم رو جادو میکرد ، نمیدونم . اونقدر مکث کردم که بی اونکه ژستش رو عوض کنه گفت : _جانم بگو الهه جان ... بگو عزیزم . همین دو تا کلمه رو برای احضار روحم از کالبد تنم ، کم داشتم!! جانم ... عزیزم ! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝