eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _به جهنم ... غرور یه مرد رو میخوام چکار ... زندگی به من یاد داد توی این دنیا فقط به فکر حال خودم باشم نه بقیه ... برو پولتو بردار حسام ... اینقدر حرصم نده. فشار دندان هایش رو روی هم از نزدیک دیدم: _من نیازی به پول تو ندارم. دستش رو روی دستگیره گرفت و خواست درو باز کنه که خودم رو عقب کشیدم و گفتم: _ به درک اصلا خلایق هر چه لایق ... دیگه پاتو اینجا نمیذاری حسام. عقب گرد کردم و دست به سینه نگاهش. مکثی کرد. پشتش به من بود و بعد با یه حرکت درو باز کرد و رفت. حتی صدای خداحافظی اش رو با مادر هم نشنیدم. اما بسته شدن نامتعارف در خونه با اون ضرب رو خوب شنیدم ... مادر با تعجب اومد سراغم . _ الهه! حسام چش بود؟! _پسره ی مغرور! هیچی ... زیادی کله اش بوی قورمه سبزی میده. صدای مادر عصبی شد. _ چی بهش گفتی؟! _من! من چی بهش گفتم !!؟؟ شما هم که همش طرف حسام رو بگیر. _خودم با گوش های خودم شنیدم گفتی، پولتو بردار ... کدوم پول؟ آهی سر دادم و گفتم: _ واسش پول قرض گرفتم ، آقا ناز کرد ... تقصیر منه اصلا که دلم واسش سوخته. مادر عصبی فریاد زد: _ الهه! درست جوابم رو بده ... پول چی میگم؟ _اِ ‌... خیله خب میگم. مجبور شدم تمام قضیه شرط و شروط رو با تصادف ماشین مهندس رو برای مادر تعریف کنم. در تمام مدت مادر مدام لبشو گاز می گرفت و با کف دست روی دست دیگرش میکوبید. و آخرش هم سرم فریاد زد: _خاک تو سر احمقت کنن ... تو هنوز نفهمیدی حسام تموم اینکارا رو بخاطر تو انجام داده؟ پای ضرر و خسارتشم واستاده؟ _بسته تورو خدا ... شما هم فقط بلدید فیلم هندیش کنید ... من از این آقا خوشم نمیآد ، بدم میآد ازش ، از خودش از تیپش ، از قیافه اش ، از اون عشق مذهبی اش ... ولم کنید بابا ... کی تموم میشه این هشت ماه لعنتی که خلاص بشم. مادر چنان عصبی شد که با دو قدم تند و سریع خودش رو از چهارچوب در جدا کرد و سمتم اومد. بی هیچ حرفی با یه سیلی محکم زد توی گوشم و در حالیکه توی چشماش اشک موج میزد گفت: _دعا میکنم الهه ... یه روزی برسه واسه عشق حسام بال بال بزنی ولی حسام رفته باشه. بعد سر بلند کرد سمت آسمون و از ته دلش گفت: _ای خدا .... میخوام اونروز رو ببینم. دلم لرزید. چنان سوز دعایش پایه های دلم رو لرزوند که وقتی مادر از اتاق بیرون رفت ، سقوط کردم سمت زمین. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝