رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت108
فکر نمیکردم ده روز ندیدن حسام منو برگردونه به همون الهه ی روزهای رفتن آرش. افسرده و غمگین. فردای همون روزی که بهش زنگ زده بودم، سر صبحانه، حسام رسید.تا مادر با تعجب به تصویر آیفون نگاه کرد و گفت :
_ حسامه،
یه بمب ساعتی توی قلبم منفجر شد. از اون بمب هایی که صدا دارن ولی تخریب نه. هیجان دارند ولی ترس نه. فوری با سر انگشتای دستم، رده خرده نون های دور لبمو پاک کردم و با نوک زبونم روی دندون هامو تمیز . مادر در و باز کرد و گفت :
_ به به سلام عمه جون .... شنیدم مشهد بودی زیارت قبول.
حسام یه نگاه به مادر انداخت و یه نگاه به من. پیراهن مردانه ی نخودی رنگی تنش بود. اما نه از اون یقه کیپ های همیشگی. وقتی خوب دقت کردم دیدم اندامیه. خنده ام گرفت. لباس برای خودش گرفته بود آنهم به سلیقه ی من. اما شلوار جین مشکیش همون بود که من انتخاب کرده بودم. احوال پرسی اش که با مادر تمام شد جلو اومد. هنوز پشت میز صبحانه بودم که شاخه گلش رو گذاشت روی میز و گفت :
_ سلام بانو.... اینم اونی که دلت براش تنگ شده بود.
اخم کردم و گفتم :
_ تنگ نشده بود ولی یه شاخه گل میخواستم .
نشست پشت میز صبحانه. مادر بلند پرسید :
_چایی بیارم برات !؟
_اگه زحمتی نیست ... صبحانه نخوردم ... همین الان رسیدم.
_ای وای ... خب بشین با ما صبحانه بخور.
مادر این رو گفت . بعد خودش یه لیوان چایی برای حسام ریخت و نشست پشت میز . چند ثانیه ای سکوت همراهمون بود که من درحالیکه لیوان چایی ام را جرعه جرعه سر میکشیدم گفتم :
_از راه رسیدی !؟ همینجوری رفتی مشهد؟ بی ساک و چمدون !؟
_رفتم یه سر خونه، یه دوش گرفتم اومدم ولی صبحونه نخوردم.
مادر اخمی کرد و با چشمانش اشاره کرد که سوال پیچش نکنم. اما من باز گفتم:
_خب.... حالا که مارو مشهد نبردی چی واسمون آوردی!؟
دست کرد توی جیب شلوارشو یه جعبه ی کوچولو از جیبش بیرون کشید. مادر به جای من ذوق کرد:
_ وای ببینم.
جعبه رو از دستای حسام گرفتم و مقابل نگاه مامان باز کردم. انگشتر نقره ای بود با نگین فیروزه. طرح خوبی داشت. فیروز نیشابور بود. اصل بود و حتما گران قیمت. دور تا دور نگین آبی فیروزه ای هم تراشه های براق سنگ های شیشه ای. انگشتر رو توی دستم انداختم .کمی شل بود. ولی نه به اندازه ای که از دستم بیافته. دستم رو مقابل صورتم گرفتم که مادر باز با لبخند قربون صدقه ی حسام رفت:
_الهی عمه به قربونت بره .... چقدر تو خوش سلیقه ای! چقدر قشنگه .... چقدر به دستت میاد الهه!
حسودی کردم. چرا مادر باید اینقدر حسامو دوست میداشت ؟ حتی بیشتر از من ؟ حسادت! همون گناهی که شیطان رو از بهشت راند. همون گناهی که باعث کشته شدن هابیل شد. همون گناهی که باعث به چاه افتادن یوسف شد. دلم خواست الکی هم که شده یه ایراد بگیرم.
_اتفاقا اصلا هم بدستم نمیاد. انگشت های دستم کشیده است این خیلی نقلی و کوچولوئه.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت108
هومن نگاهی به من کرد و اخمی حواله ام . چند قدمی جلو آمد و گفت :
_بلایی سرت میآرم که تا عمر داری یادت نره ... کاری میکنم که با پای خودت از این خونه بری .
یه لحظه خیره در چشمانش شدم و در حالیکه تیغ را محکم با دوانگشتم گرفته بودم گفتم :
_همین الان ...به آرزوت میرسی .
و یکدفعه تیغ را کشیدم .نگاهم هنوز توی صورت هومن بود و او هنوز مفهوم جمله ام را نفهمیده بود و اخمی از ابهام جمله ام توی صورتش که سرم چرخید سمت دستم .جویی از خون از دستم جاری شد. حس کردم همان لحظه یخ زدم .سرم گیج رفت و محکم خوردم به در دستشویی و افتادم .هومن آرام آرام جلو آمد . نگاهش هیچ فرقی با قبل نداشتم که گفتم :
_برو ...نمیخوام جلوی چشمای تو بمیرم .
نبض روی دستم تند و محکم میزد و حس بی حالی و ضعف داشت در من لحظه به لحظه بیشتر میشد . هومن خم شد سمتم :
_چکار کردی ؟!!
تعجب چرا ؟ مگر همینرا نمیخواست ؟
مگر منتظر مرگم نبود ؟ مگر نگفت که اگر یکبار دیگر خودم را بکشم ، خوشحال می شود؟!
همه ی این سئوال ها بی جواب بود که فریاد کشید :
_باز چه غلطی کردی دیوونه ! تو چرا اينقدر احمقی ! .....مامان ...خانم جون ... یکی بیاد.
چه لذتی داشت . یک نفر که تا چند دقیقه قبل ، آرزوی مرگم را میکرد ، حالا هول کرده بود و نمیدانست باید چکار کند .خانم جان و مادر هم بدتر از هومن هول کردند و فقط جیغ میزدند تا اینکه خود هومن سمت اتاقش رفت و ملحفه ای را پاره کرد و با آن مچ دستم را محکم بست و در میان جیغ های مادر و خانم جان مرا روی دستانش بلند کرد و داد زد :
_یکی با من بیاد .
مادر دوید و گفت :
_من میآم .
در میان تکان هایی که در اثر دویدن هومن بود، گفت :
_خیلی بیشعوری ...خیلی بی جنبه ای ...خیلی احمقی ...خاک تو سرت کنن که هنوز نفهمیدی من فقط حرف میزنم .
به زحمت گفتم :
-حرف... میزنی ...ولی دلت میخواست که بمیرم .
-چرت نگو .
-توی ... چشمات ...دیدم .
یه لحظه نگاهم کرد.حالا نگاهش فرق داشت .
سردنبود . عصبی نبود . نفرت نبود . اما نگرانی بود . لبخند بی رنگی زدم و زمزمه کردم :
-اگه ... بخاطر من ..اذیت شدی ..حلالم کن .... نمیخواستم ...تو رو از ...زندگی و...پدر و مادر ... دور کنم ... به خدا نمیخواستم .
در ماشین را به زحمت باز کرد و مرا روی صندلی عقب گذاشت .مادر دوان دوان خودش را رساند و هومن به سرعت پشت فرمان نشست .
-این چه کاری بود کردی نسیم !
دلم میخواست همه ی حرف هایم را بزنم ، شلید مهلتی نبود. به همین خاطر به سختی گفتم :
_وقتی اومدم ... توی این خونه ... خوشحال بودم ....چون همه ی شما دوستم .. داشتید .. اما اگر میدونستم ...که قراره با ...موندن من ...هومن 15 سال ...
از ایران بره ...همون موقع ..برمی گشتم پرورشگاه .. من نخواستم ... تو رو .. از پدر و مادر ...جدا کنم .. به خدا ...باور کن .
صدای عصبی هومن بلند شد :
_این قدر حرف نزن دیوونه ی کله پوک ... همش بلدی گند بزنی .
اشکی از گوشه ی چشمم افتاد که مادر سرش را از کنار صندلی سمتم برگرداند و گفت :
-این حرفا چیه نسیم جان .. هومن فقط حرف میزنه ولی تو دلش هیچی نیست به خدا.
مادر آرام می گریست و هومن داشت به همه ی ماشین ها فحش میداد:
_خاک بر سرت کنن برو کنار ...کری مگه ؟ ....بزن کنار ببینم ... بکش کنار آشغال ..
یعنی باور می کردم که برای زنده ماندن من داره با کل شهر و ماشین هایش میجنگد؟
یعنی باور میکردم که نگران من است و میخواهد که من زنده بمانم ؟
یعنی باید باور میکردم ؟!
🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝