🍃رمان آنلاین #الهه_بانوی_من
اثرنویسنده محبوب #مرضیهیگانه
#پارت11
سر خیابان ترمر زد.از ماشین آرش پیاده شدم که سرخم کرد و از چارچوب کوچک پنجره ی سمت شاگرد گفت :
منتظر شنیدن یه بمب خبری ، توی فامیل باش .
نیشخند زدم :
_هستم .
بند کیفم رو روی شونه ام محکم تر کردم و گفتم :
_برو ممکنه کسی مارو ببینه .
سرش به اطراف چرخید و گفت :
-کسی نیست جز ... اون ...اون حسام پسر دایی ات نیست !
شوخی بدی نبود!حسام سر خیابون اصلی خونه ی ما !
پوزخندم که ظاهر شد ، آرش اخمی جدی در جوابم به صورت آورد:
_آره...خودشه ...حسامه ...نگاه کن.
-وای ترسیدم ...اونم از حسام ...بسه مسخره بازی درنیار ...برو...
سری کلافه از طنز کلامم تکون داد:
_داره می آد ... بفرما ...خود خودشه .
ایندفعه دیگه خنده ام گرفت و با حرص از اینهمه اصرارش به ادامه ی شوخی اش گفتم :
_اصلا خودش باشه تو روشم می گم ...
-الهه خانم .
صدای محکم و پرابهت حسام بود.خشکم زد.حتی چشمانم میخ شد وسط حلقه های چشمان آرش.حسام جلو اومد و کنار شونه ام ایستاد .نگاهم روی همان یقه ی کیپ شده اش بود.
-سلام آقا آرش ...چرا سرخیابون ؟بفرمایید منزل عمه جان ...
نفس آرش محکم از سینه بیرون زد و سرش را سمت شيشه ی جلوی ماشین برگردوند:
_ممنون دیر شده ...خداحافظ.
حسام سرش رو از کنار پنجره ماشین بلند کرد و آرش با یه تکاف از جلوی پاهام مثل برق و باد رفت که رفت .حالا من مونده بودم و جناب هیولا!
حتی آبی در گلویم نبود تا قورتش دهم . لبانم رو از هم باز کردم و گفتم :
_سلام .
صدایش با همان جدیت قبل برخاست :
_علیکم السلام...تشریف بیاریید لطفا .
بعد راسته ی ورودی کوچه مون رو گرفت و رفت . دنبالش رفتم .اما باترس . اگه حرفی به مادر می زد ، چی میشد؟!
چند قدمی دویدم و رسیدم به شونه ی حسام و فوری گفتم :
-میگن ... راز کسی رو فاش...
جمله ام بدون فعل ناقص ماند که جواب شنیدم :
_بله ...می دونم الهه خانوم ...شما رفتید جزوه از دوستتون بگیرید.
تا کجای کارم رو خونده بود فقط خدا می دونست . رسیدم درخونه که من رفتم سمت درو اون رفت سمت ماشین . یه لحظه از این همه تفاهم تعجب کردم .ماتم برد و خیره نگاهش کردم .لحظه ای نگاهم کرد و بعد زیر لب چیزی گفت . نشنیدم چه جمله ای بود ولی حدس زدنش سخت نبود . یا ، لا اله الا الله گفت یا ، استغفرالله . یعنی فقط از حسام همین اذکار ، انتظار میرفت. بعد نگاهش را به امتداد کوچه چرخوند و کف دستش رو زد روی سقف ماشینش .
-بیا ديگه ...نکنه الان می خوای بری درس بخونی ؟
از لحن خودمونی کلامش شوکه شدم .باز ترس برم داشت .رفتم سمت ماشینش و با هر قدم در تقلای حرفی بودم که التماس کلامم را توش گم کنه .
-حالا کجا می خوای بریم ؟
-منزل ما ... شام دعوتید خونه ی ما .
-مامان چیزی نگفت .
نشست پشت فرمون و من به اجبار روی صندلی شاگرد نشستم .
-گفته ولی شما زیادی هول بودی بری جزوه از اون دوست خیالی بگیری و واسه همین فراموش کردی .
کنایه اش بدجوری ته دلمو خالی کرد.اخمام رو توهم کردم و گفتم :
_اصلا من نمی آم ... به بقيه بگو درس داشت ... نگه دار می خوام پیاده شم .
پوزخندی زد و گفت :
_یا ایوب پیامبر ...خودت صبر بده ...
📝📝📝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور #مرضیه_یگانه رمان آنلاین #اوهام #پارت10 همه ی ما ، بعضی از
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت11
گذشت.
نمیدونم چقدر گذشت. یا یک ماه یا چند هفته. تا اینکه باز من با یه عروسک خوشگل که بغل زده بودم و لالایی براش میخوندم ، از لابه لای حرفای مینا خانم و آقا منوچهر فهمیدم که پدر دارم.
عروسکم بغلم موند، اما دیگه لالایی براش نخوندم. منی که هیچ وقت پدرم رو ندیدم ، از مفهوم پدر داشتن فقط یه اسم برام روشن بود. اسمی که تلفظ میشد به سه حرف . پ ، د ، ر.
دلشوره گرفتم.حتی نمیخواستم از خونه ی مینا خانم و آقا منوچهر دل بکنم و انگار تو اوج بچگی ، میدونستم که پدر داشتن یعنی هیچکی دیگه نتونه پدرت باشه حتی آقا منوچهر.
و چقدر میخواستم که آقا منوچهر پدرم باشد.از اون لقمه هایی که جلوی چشم هومن برام میگرفت و پسرک سرد مزاج فقط خیره ام میشد ، تا قصه هایی که شبا برام میخوند و خوابم میبرد.
من از اسم پدر یه الگو ساخته بودم که منوچهر خان بود و حالا نمیخواستم از دستش بدم.
توی حرفای منوچهر خان و مینا خانم ، باز فهمیدم که پدرم معتاده. نمیدونستم معتاد کیه اما وقتی منوچهر خان داشت مینا خانم رو دلداری میداد گفت :
_بهتر... حالا همین قضیه نشون میده که صلاحیت نگهداری این بچه رو نداره و میشه با پول خریدش.
اون وقت بود که فکر کردم ، معتاد یه خوراکیه یا یه چیز خریدنی که با پول میخرن. اما هنوز ربطش با پدرم گنگ بود.
بهر حال ماجرای دنباله دار من ، به اینجا ختم نشد . تازه آغازی بود برای یک شروع تازه. معتاد هرچه که بود و هر ربطی که با پدرم داشت ، با پول آقا منوچهر خریده شد و اون اجازه ای که آقا جون دنبالش بود هم صادر شد.
یه جشن بزرگ گرفتند و کلی مهمون دعوت شد. برای من! میگفتند به مناسبت ورود منه ، ولی من نمیدونستم کدوم ورودم رو جشن گرفتن. ورود به خونه ، ورود به حمام ، ورود به دستشویی. شایدم من زیادی خنگ بودم. اما بهرحال داشتم نم نمک ، زندگی رو به معنای واقعی خوشبختی تجربه میکردم.
توی اون مهمونی با اونهمه آدم با چند نفر آشنا شدم.
عمه پری زن بلند قدی با یه دماغ سر پایین و کشیده ، که شده بود شاخصه ی تشخیص شناسایی عمه پری ، برای من. عمه ، سه تا دختر هم سن و سال من داشت . سوسن ، سیما ، سارا.
سوسن از من بزرگتر بود و کلاس اول. اما سیما هم سن من بود و سارا یه سال از سیما کوچکتر.
عمه پری تنها خواهر آقا منوچهر نبود. عمه مهتاب زنی که قد و قامتش از عمه پری کوتاهتر بود و ناز و اداش از عمه پری بیشتر. اون هم یه تک پسر داشت به اسم بهنام که کلاس پنجم بود و دو سه سالی از هومن کوچکتر بود.
همون شب از بین بچه ها ، فقط با سیما که همسن من بود دوست شدم و از بقیه و نگاهاشون ترسیدم. یه جوری نگاهم میکردن که فکر کردم شاید سوسک دیدن!
آقا رضا ، شوهر عمه پری ، تو کار ماشین بود. اگرچه برای من زود بود که بفهمم دیگه کارش با کجای ماشینه .
اما شوهر عمه مهتاب ، آقا آصف ، میگفتن شوهرش مهندسه. و من فکر میکردم هر کی کروات بزنه و شیک و پیک بره بالای مجلس بشینه ، بهش میگن مهندس.
اونشب با اینکه جشن ورود من بود ، اما انگار غریب تر از همه توی اون جمع من بودم. نه نگاه عمه پری ، نه نگاه عمه مهتاب ، هیچکدوم ، حس خوبی بهم نمیداد. اگر به مینا خانم قول نداده بودم که دیگه در مورد کِرم های تنم ، حرفی به کسی نزنم ، حتما به عمه ها میگفتم که تمیزم و کِرم ندارم که اونجوری نگام نکنن و لااقل دستم رو بگیرن.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝