رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت12
آمپر مغزم در اثر هجوم گرمای بی اندازه ی خون ، داشت منفجر میشد ، آنقدر که دیگه نفهمیدم چطور سر حسام فریاد زدم :
-یاحضرت عیسی ، تو هم اینو شفا بده ...مگه زوره ؟! نمی خوام بیام خب .
صداش بالا رفت :
_نمی خوای بیای یا قراره با جناب آرش خان جایی تشریف ببرید ؟
لج کردم .آنقدر که یادم رفت چقدر از عصبانیت حسام می ترسم و محکم و جدی گفتم :
-آره اصلا...می خوام زنگ بزنم بیاد دنبالم منو ببره بیرون ....
شما چکاره ی منی که هی می پرسی؟! به توچه اصلا .
سرش چرخید سمتم و در یک لحظه چنان عصبانیت ، آن هاله ی سیاه حلقه های نگاهش را درگیر کرد و زهرش را به جانم ریخت که یکدفعه تمام شجاعتم دود شد و ته دلم لرزید . سکوت کردم . یعنی مجبور شدم سکوت کنم . ترسیدم . معلوم نبود توی اون تیله های سیاه چه خبر بود که وقتی با آن جذبه اش نگاهم می کرد ، ترک عمیقی از ترس روی قلبم می نشست .
حرصی بودم . از خودم و آن ترسی که ازحسام داشتم .تا خود خونه ی دایی لال شدم .اما وقتی حسام ماشین رو پارک کرد و من خواستم پیاده بشم ، شجاعت ، یکدفعه به دلم هجوم آورد. در ماشینش رو از قصد محکم بهم کوبیدم و رفتم سمت خونه .انگشتم رو روی زنگ در فشار دادم که صدایش بلند شد:
_چکش بدم بزنی وسط سقف ماشین تا خیالتون راحت بشه ؟با یه در بستن ، ماشین غُر نمی شه ها.
در خونه ی دایی که باز شد ، دویدم سمت پله ها و اونوقت بود که بلند بلند جوابشو با خیال راحت دادم :
-غُرش میکنم حالا ببین ... پسره ی خشک مقدس مذهبی ...نشونت می دم .
پشت در خونه ی دایی رسیدم که هستی در و باز کرد . باحرص کفشامو از پا درآوردم و پرت کردم گوشه ی راهرو .
هستی متعجب از اینهمه عصبانیت فقط نگاهم کرد که تلافی حرفای حسام رو سر اون بیچاره خالی کردم .
-این داداش مزخرف تو فقط به درد خفه کردن میخوره .
-چی شده ؟!
سئوال هستی رو بی جواب گذاشتم و وارد خونه شدم .دایی محمود اولین کسی بود که با دیدنم ، ذوق کرد.
-به به الهه خانم افتخار دادید بالاخره قدم رنجه کردید، تشریف آوردید منزل ما .
یک نفس عمیق چاره ای بود برای نقاب زدن به چهره ی عصبی ام .
-سلام دایی جون ....خب درس دارم آخه .
مادر همونطور که روی مبل نشسته بودم ادامه ی حرفمو کامل کرد:
_آره بچه ام داره همش درس میخونه .
همون موقع حسام هم پشت سرم وارد خونه شد و در رو بست و بلند گفت :
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
رمان آنلاین #اوهام
#پارت12
من موندم تو خونه ای که شدم مرکز توجه . مرکز محبت و عشق. تنها چیزی که این بهشت رویایی رو برام خراب میکرد نگاههای سرد و حسود هومن بود.وقتی نگاه روشنش به من میافتاد ، با تموم سادگی کودکیم ، نفرت رو توی چشماش حس میکردم. گذشت و گذشت. من افراد خانواده ی رادمان رو تقریبا شناخته بودم جز عزیز جونی که اسمش رو زیاد شنیده بودم و خودش رو ندیدم.
اواسط پاییز بود به نظرم که آقاجون مهربون بهمراه عزیز اومدن. با دیدن همون چمدون های بزرگشون فهمیدم اهل تهران نیستند. و باز از همون چمدون ها فهمیدم که میخوان بمونن.
و موندن اما از لحظه ی ورودشون یه بحث اساسی بین اونا و مینا خانم و منوچهر خان در گرفت. نمیدونم موضوع بحث چی بود ولی هرچی بود عزیز مهربون با اون روسری سفید سفت و محکم کرده دور گردنش مدام میگفت :
_حرامه اینکارو نکنید .
و مدام هم بقیه جواب میدادن :
_حرام چیه خانم جون... پرسیدیم ، راهش اینه ، حلال خداست ، با هزار بدبختی پدرش رو پیدا کردیم و اجازه شو گرفتیم تا اداره ی سرپرستی نریم.
خیلی دلم میخواست تو اوج کنجکاوی های بچگانه ام بفهمم ، اون چکاری بود که به اجازه ی پدر من ربط داشت و این چه پدری بود که من اصلا ندیدمش.
آقا جون که مدام حرف منوچهر خان و مینا خانم رو تائید میکرد هم راضی به همون امر مجهول بود و یه روز از روزا وقتی همشون توی یه اتاق جمع بودن ، و سر و صدایی از بحث هاشون نبود ، وقتی از اتاق بیرون اومدن ، آقا منوچهر با یه شوق خاص اومد سمتم و منو محکم تو بغلش گرفت و در حینی که موهامو نوازش میکرد گفت :
_تو دیگه دختر خودمی نسیم جان.
همون طور که سرم روی شونه ی آقا منوچهر بود ، اشک رو توی صورت بقیه دیدم. وقتی از آغوش منوچهر خان پایین اومدم ، مینا خانم بغلم کرد و با بغضی که به زور داشت پشت حنجره اش مخفی میکرد گفت :
_از امروز میتونی منو مامان مینا صدا کنی ؟
شونه هامو گرفت و منو از خودش جدا کرد.نگاهم میکرد و منتظر جوابم بود.خواهش مُصر نگاهش از یادم برد که اینبار هم بگم من خودم مامان دارم. آروم سرمو تکون دادم و گفتم :
_آره مامان.
دوباره منو تو آغوشش کشید و بوسید . منوچهر خان هم با بغض گفت:
_منم بابا صدا بزن.
سرمو به نشونه ی بعله کج کردم که صدای ذوق و شوق همه بلند شد.عزیز یه شکلات بهم داد. آقا جون منو بوسید و تنها نفری که از دور نظاره ام میکرد و نگاهش منو میترسوند ، هومن بود.
جذبه ی پر از نفرت نگاهش و اون لبخند تلخ لباش ، رو خیلی راحت میشد معنی کرد. حالا تنها چیزی که توی اون خونه از خدا میخواستم این بود که هومن با من کنار بیاد.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝