eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 📿 آمپر مغزم در اثر هجوم گرمای بی اندازه ی خون ، داشت منفجر میشد ، آنقدر که دیگه نفهمیدم چطور سر حسام فریاد زدم : -یاحضرت عیسی ، تو هم اینو شفا بده ...مگه زوره ؟! نمی خوام بیام خب . صداش بالا رفت : _نمی خوای بیای یا قراره با جناب آرش خان جایی تشریف ببرید ؟ لج کردم .آنقدر که یادم رفت چقدر از عصبانیت حسام می ترسم و محکم و جدی گفتم : -آره اصلا...می خوام زنگ بزنم بیاد دنبالم منو ببره بیرون .... شما چکاره ی منی که هی می پرسی؟! به توچه اصلا . سرش چرخید سمتم و در یک لحظه چنان عصبانیت ، آن هاله ی سیاه حلقه های نگاهش را درگیر کرد و زهرش را به جانم ریخت که یکدفعه تمام شجاعتم دود شد و ته دلم لرزید . سکوت کردم . یعنی مجبور شدم سکوت کنم . ترسیدم . معلوم نبود توی اون تیله های سیاه چه خبر بود که وقتی با آن جذبه اش نگاهم می کرد ، ترک عمیقی از ترس روی قلبم می نشست . حرصی بودم . از خودم و آن ترسی که ازحسام داشتم .تا خود خونه ی دایی لال شدم .اما وقتی حسام ماشین رو پارک کرد و من خواستم پیاده بشم ، شجاعت ، یکدفعه به دلم هجوم آورد. در ماشینش رو از قصد محکم بهم کوبیدم و رفتم سمت خونه .انگشتم رو روی زنگ در فشار دادم که صدایش بلند شد: _چکش بدم بزنی وسط سقف ماشین تا خیالتون راحت بشه ؟با یه در بستن ، ماشین غُر نمی شه ها. در خونه ی دایی که باز شد ، دویدم سمت پله ها و اونوقت بود که بلند بلند جوابشو با خیال راحت دادم : -غُرش میکنم حالا ببین ... پسره ی خشک مقدس مذهبی ...نشونت می دم . پشت در خونه ی دایی رسیدم که هستی در و باز کرد . باحرص کفشامو از پا درآوردم و پرت کردم گوشه ی راهرو . هستی متعجب از اینهمه عصبانیت فقط نگاهم کرد که تلافی حرفای حسام رو سر اون بیچاره خالی کردم . -این داداش مزخرف تو فقط به درد خفه کردن میخوره . -چی شده ؟! سئوال هستی رو بی جواب گذاشتم و وارد خونه شدم .دایی محمود اولین کسی بود که با دیدنم ، ذوق کرد. -به به الهه خانم افتخار دادید بالاخره قدم رنجه کردید، تشریف آوردید منزل ما . یک نفس عمیق چاره ای بود برای نقاب زدن به چهره ی عصبی ام . -سلام دایی جون ....خب درس دارم آخه . مادر همونطور که روی مبل نشسته بودم ادامه ی حرفمو کامل کرد: _آره بچه ام داره همش درس میخونه . همون موقع حسام هم پشت سرم وارد خونه شد و در رو بست و بلند گفت : رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان آنلاین من موندم تو خونه ای که شدم مرکز توجه . مرکز محبت و عشق. تنها چیزی که این بهشت رویایی رو برام خراب میکرد نگاههای سرد و حسود هومن بود.وقتی نگاه روشنش به من میافتاد ، با تموم سادگی کودکیم ، نفرت رو توی چشماش حس میکردم. گذشت و گذشت. من افراد خانواده ی رادمان رو تقریبا شناخته بودم جز عزیز جونی که اسمش رو زیاد شنیده بودم و خودش رو ندیدم. اواسط پاییز بود به نظرم که آقاجون مهربون بهمراه عزیز اومدن. با دیدن همون چمدون های بزرگشون فهمیدم اهل تهران نیستند. و باز از همون چمدون ها فهمیدم که میخوان بمونن. و موندن اما از لحظه ی ورودشون یه بحث اساسی بین اونا و مینا خانم و منوچهر خان در گرفت. نمیدونم موضوع بحث چی بود ولی هرچی بود عزیز مهربون با اون روسری سفید سفت و محکم کرده دور گردنش مدام میگفت : _حرامه اینکارو نکنید . و مدام هم بقیه جواب میدادن : _حرام چیه خانم جون... پرسیدیم ، راهش اینه ، حلال خداست ، با هزار بدبختی پدرش رو پیدا کردیم و اجازه شو گرفتیم تا اداره ی سرپرستی نریم. خیلی دلم میخواست تو اوج کنجکاوی های بچگانه ام بفهمم ، اون چکاری بود که به اجازه ی پدر من ربط داشت و این چه پدری بود که من اصلا ندیدمش. آقا جون که مدام حرف منوچهر خان و مینا خانم رو تائید میکرد هم راضی به همون امر مجهول بود و یه روز از روزا وقتی همشون توی یه اتاق جمع بودن ، و سر و صدایی از بحث هاشون نبود ، وقتی از اتاق بیرون اومدن ، آقا منوچهر با یه شوق خاص اومد سمتم و منو محکم تو بغلش گرفت و در حینی که موهامو نوازش میکرد گفت : _تو دیگه دختر خودمی نسیم جان. همون طور که سرم روی شونه ی آقا منوچهر بود ، اشک رو توی صورت بقیه دیدم. وقتی از آغوش منوچهر خان پایین اومدم ، مینا خانم بغلم کرد و با بغضی که به زور داشت پشت حنجره اش مخفی میکرد گفت : _از امروز میتونی منو مامان مینا صدا کنی ؟ شونه هامو گرفت و منو از خودش جدا کرد.نگاهم میکرد و منتظر جوابم بود.خواهش مُصر نگاهش از یادم برد که اینبار هم بگم من خودم مامان دارم. آروم سرمو تکون دادم و گفتم : _آره مامان. دوباره منو تو آغوشش کشید و بوسید . منوچهر خان هم با بغض گفت: _منم بابا صدا بزن. سرمو به نشونه ی بعله کج کردم که صدای ذوق و شوق همه بلند شد.عزیز یه شکلات بهم داد. آقا جون منو بوسید و تنها نفری که از دور نظاره ام میکرد و نگاهش منو میترسوند ، هومن بود. جذبه ی پر از نفرت نگاهش و اون لبخند تلخ لباش ، رو خیلی راحت میشد معنی کرد. حالا تنها چیزی که توی اون خونه از خدا میخواستم این بود که هومن با من کنار بیاد. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝