eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 📿 _بر منکرش لعنت ... سلام به همگی . کفری نگاهش کردم . باز یه لحظه نگاهش جدی شد ولی حالا که توی جمع خانوادگی بودم ، دیگه ازش نمیترسیدم . رفتم سمت آشپزخونه و با زن دایی حال و احوال کردم . زن دایی هم هنوز از راه نرسیده ظرف بزرگ سالاد شیرازی رو گذاشت جلوی روم و گفت : _قربونت برم الهه جون اینو نمک و آبلیمو بزن ، کاسه کاسه کن واسه سر سفره . بعد قوطی کوچک فلفل و نمک رو واسم گذاشت روی اپن . یه نگاه به ظرف بزرگ سالاد شیرازی کردم و یه نگاه به حسام که داشت با مادر حرف می زد .لبمو بی دلیل گزیدم .اگه به مادر می گفت ... چه می شد ؟! دوباره چشمام رفت سمت نمک و فلفل . فلفل !!خودشه . ازکاسه های کوچولوی کنار دستم یه کاسه سالاد کردم و یه قاشق فلفل قرمز زدم . بعد نشونش کردم واسه حسام تا حالشو جا بیارم . باقی کاسه های سالاد هم در امنیت کامل بدون فلفل رها کردم . -دایی ات هوس سالاد شیرازی کرده !بهش می گم سالا د کاهو بهتره می گه نه ... الا و بلا سالاد شیرازی ... مجبور شدم سالاد شیرازی درست کنم دیگه . با ذوق از نقشه ای که ريخته بودم و هیجان دیدنش رو داشتم گفتم : _اتفاقا عالیه زن دایی . و بعد خیره ی حسام شدم که هنوز داشت با مادر حرف می زد سفره ی شام پهن شد .خودم مامور چیدن کاسه های سالاد شدم .همه دور تا دور سفره نشستند که سالاد پر از فلفل رو گذاشتم جلوی حسام . تا خواستم کمر صاف کنم و برخیزم ، دایی دست دراز کرد سمت کاسه ی سالاد و من بین زمین و هوا موندم . -دایی جون ... واسه شما که سالاد گذاشتم . -نه اون کمه ... من اینو می خوام . -بدید به من اون کاسه ی سالاد رو ،میرم کاسه ی سالاد خودتونو پر می کنم . -فرقی نمی کنه الهه جان ...همینو می خورم . مستاصل دستمو دراز کردم تا کاسه رو از دست دایی بگیرم : _بدید به من دایی ...من یکی دیگه هم براتون میآرم . اما انگار دایی لج کرده بود: _خب یکی واسه حسام بیار اینو من برمی دارم . لب پایینم رو با دندان هایم محکم گرفتم که دایی با دیدنم با شیطنت پرسید : رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان آنلاین نویسنده : مرضیه یگانه پشت در اتاق هومن ایستاده بودم. هم ترس هم اشتیاق همزمان به سراغم اومد.دستگیره ی درو پایین آوردم و در باز شد. روی تختش دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند که با دیدن من توی چهارچوب در با اخم صداشو بالا برد: _در زدن بلد نیستی ؟ _ میگم... میگم میشه باهم بازی کنیم. پوزخندی زد و نشست روی تختش. نگاه تحقیرآمیزش هیچ وقت از ذهنم پاک نشد: _ مگه من همبازی توام ؟ _ خب... من خیلی بازی بلدم... عروسک بازی ، توپ بازی ، حتی تفنگ بازی. چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد کتابشو انداخت روی تخت و برخاست. _باشه... دنبالم بیا پس. او جلو رفت و من ذوق زده دنبالش. _ چه بازی ؟ رسیدیم توی حیاط ایستاد و نگاهشو دور تا دور حیاط به اون بزرگی چرخوند. که یکدفعه دوید یه گوشه ی حیاط و توپ چهل تیکه ای رو برداشت و گفت : _بیا توپ رو ازم بگیر. عروسک تو بغلم رو پرت کردم روی چمن ها و دویدم سمتش . هر قدر من میدویدم اون بیشتر با یه حرکت پا ، توپ رو کنترل میکرد . تا اینکه بعد از کلی دویدن و چرخیدن ، توپ رو بلند شوت کرد و توپ افتاد توی استخر بزرگ حیاط. نگاهم کرد و گفت : _خب دیدی که تو همبازی من نیستی. _ یه دفعه دیگه.... باشه ؟ شیطنت نگاهش رو دیدم که گفت : _برو توپ رو بیار. دویدم سمت استخر. بالای سر استخر ایستادم و نگاهم رو به توپ که روی آب آروم چرخ میخورد ، دوختم که کنارم اومد و گفت : _پس چرا نمیاریش ؟ _ میترسم. _ ببین توپ روی آبه ، نترس تو هم روی آب میای. آب دهانم رو قورت دادم و چشمام رو بستم و پریدم توی آب. اما همین که در آب فرو رفتم ، حس کردم قلبم از ترس ، تکه تکه شد . دست و پا میزدم و جیغ و فریاد. گاهی در آب فرو میرفتم و گاهی روی آب میومدم. اما با اونهمه تلاطم من ، هومن ساکن ایستاده بود و فقط با یه لبخند نگاهم میکرد. حس اینکه داشتم توی آب غرق میشدم و کسی کمکم نمیکرد و نگاه منتظر هومن که انگار انتظار مرگم رو میکشید ، حس بدی بود. همون لحظه که داشتم آب میخوردم و در آب فرو میرفتم و گه گاهی جیغ هایی منقطع میکشیدم ، صدای مادر رو شنیدم : _نسیم. با تموم قوتم فریاد زدم: _ ما... ماما....مامان. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝