رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت13
_بر منکرش لعنت ... سلام به همگی . کفری نگاهش کردم . باز یه لحظه نگاهش جدی شد ولی حالا که توی جمع
خانوادگی بودم ، دیگه ازش نمیترسیدم .
رفتم سمت آشپزخونه و با زن دایی حال و احوال کردم . زن دایی هم هنوز از راه نرسیده ظرف بزرگ سالاد شیرازی رو گذاشت جلوی روم و گفت :
_قربونت برم الهه جون اینو نمک و آبلیمو بزن ، کاسه کاسه کن واسه سر سفره .
بعد قوطی کوچک فلفل و نمک رو واسم گذاشت روی اپن . یه نگاه به ظرف بزرگ سالاد شیرازی کردم و یه نگاه به حسام که داشت با مادر حرف می زد .لبمو بی دلیل گزیدم .اگه به مادر می گفت ... چه می شد ؟! دوباره چشمام رفت سمت نمک و فلفل . فلفل !!خودشه . ازکاسه های کوچولوی کنار دستم یه کاسه سالاد کردم و یه قاشق فلفل قرمز زدم . بعد نشونش کردم واسه حسام تا حالشو جا بیارم . باقی کاسه های سالاد هم در امنیت کامل بدون فلفل رها کردم .
-دایی ات هوس سالاد شیرازی کرده !بهش می گم سالا د کاهو بهتره می گه نه ... الا و بلا سالاد شیرازی ... مجبور شدم سالاد شیرازی درست کنم دیگه .
با ذوق از نقشه ای که ريخته بودم و هیجان دیدنش رو داشتم گفتم :
_اتفاقا عالیه زن دایی .
و بعد خیره ی حسام شدم که هنوز داشت با مادر حرف می زد
سفره ی شام پهن شد .خودم مامور چیدن کاسه های سالاد شدم .همه دور تا دور سفره نشستند که سالاد پر از فلفل رو گذاشتم جلوی حسام . تا خواستم کمر صاف کنم و برخیزم ، دایی دست دراز کرد سمت کاسه ی سالاد و من بین زمین و هوا موندم .
-دایی جون ... واسه شما که سالاد گذاشتم .
-نه اون کمه ... من اینو می خوام .
-بدید به من اون کاسه ی سالاد رو ،میرم کاسه ی سالاد خودتونو پر می کنم .
-فرقی نمی کنه الهه جان ...همینو می خورم .
مستاصل دستمو دراز کردم تا کاسه رو از دست دایی بگیرم :
_بدید به من دایی ...من یکی دیگه هم براتون میآرم .
اما انگار دایی لج کرده بود:
_خب یکی واسه حسام بیار اینو من برمی دارم .
لب پایینم رو با دندان هایم محکم گرفتم که دایی با دیدنم با شیطنت پرسید :
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
رمان آنلاین #اوهام
#پارت13
نویسنده : مرضیه یگانه
پشت در اتاق هومن ایستاده بودم. هم ترس هم اشتیاق همزمان به سراغم اومد.دستگیره ی درو پایین آوردم و در باز شد. روی تختش دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند که با دیدن من توی چهارچوب در با اخم صداشو بالا برد:
_در زدن بلد نیستی ؟
_ میگم... میگم میشه باهم بازی کنیم.
پوزخندی زد و نشست روی تختش. نگاه تحقیرآمیزش هیچ وقت از ذهنم پاک نشد:
_ مگه من همبازی توام ؟
_ خب... من خیلی بازی بلدم... عروسک بازی ، توپ بازی ، حتی تفنگ بازی.
چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد کتابشو انداخت روی تخت و برخاست.
_باشه... دنبالم بیا پس.
او جلو رفت و من ذوق زده دنبالش.
_ چه بازی ؟
رسیدیم توی حیاط ایستاد و نگاهشو دور تا دور حیاط به اون بزرگی چرخوند. که یکدفعه دوید یه گوشه ی حیاط و توپ چهل تیکه ای رو برداشت و گفت :
_بیا توپ رو ازم بگیر.
عروسک تو بغلم رو پرت کردم روی چمن ها و دویدم سمتش . هر قدر من میدویدم اون بیشتر با یه حرکت پا ، توپ رو کنترل میکرد . تا اینکه بعد از کلی دویدن و چرخیدن ، توپ رو بلند شوت کرد و توپ افتاد توی استخر بزرگ حیاط.
نگاهم کرد و گفت :
_خب دیدی که تو همبازی من نیستی.
_ یه دفعه دیگه.... باشه ؟
شیطنت نگاهش رو دیدم که گفت :
_برو توپ رو بیار.
دویدم سمت استخر. بالای سر استخر ایستادم و نگاهم رو به توپ که روی آب آروم چرخ میخورد ، دوختم که کنارم اومد و گفت :
_پس چرا نمیاریش ؟
_ میترسم.
_ ببین توپ روی آبه ، نترس تو هم روی آب میای.
آب دهانم رو قورت دادم و چشمام رو بستم و پریدم توی آب. اما همین که در آب فرو رفتم ، حس کردم قلبم از ترس ، تکه تکه شد .
دست و پا میزدم و جیغ و فریاد. گاهی در آب فرو میرفتم و گاهی روی آب میومدم. اما با اونهمه تلاطم من ، هومن ساکن ایستاده بود و فقط با یه لبخند نگاهم میکرد. حس اینکه داشتم توی آب غرق میشدم و کسی کمکم نمیکرد و نگاه منتظر هومن که انگار انتظار مرگم رو میکشید ، حس بدی بود.
همون لحظه که داشتم آب میخوردم و در آب فرو میرفتم و گه گاهی جیغ هایی منقطع میکشیدم ، صدای مادر رو شنیدم :
_نسیم.
با تموم قوتم فریاد زدم:
_ ما... ماما....مامان.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝