رمان انلاین #الهه_بانوی_من
#پارت16
_صبح تا شب ور دل توئه ...صد دفعه گفتم چند تا آداب معاشرت بهش یاد بده ...بفرما ...آبرو و حیثیت ما رو امشب برد . از اون طرف به دایی اش فلفل داده ،توبه نکرد و باز رفت سراغ حسام ...
مادر با عصبانیت بلند فریاد زد :
_بفرما الهه خانوم ...همینو میخواستی ؟که بخاطر تو ، از پدرتم حرف بشنوم ؟
گرچه حرف و کنایه های مادر و پدر آزارم می داد ولی وقتی به اون صورت سرخ شده ی حسام و فریاداش فکر میکردم ، ازشدت لذت ، ذوق می کردم .خوب حالیش کردم که حواسش باشه تا مبادا حرفی به مادر بزنه .
مادر و پدر از همون شب باهام قهر کردن و سر سنگین شدن .اما اشکالی نداشت . باید زهر چشمی از حسام می گرفتم تا خیالم راحت می شد که حرفی به مادر نمیزنه و شد.
خیالم از بابت حسام راحت شد اما عوارض این آسودگی تا یک هفته با قهر پدر و مادر ادامه داشت .
صدای پدر هنوز هم بعد از یک هفته ، محکم و جدی و کمی قهر آلود بود:
-مجید زنگ زده که میخوان واسه آخر هفته بیان خونه ی ما .
یکدفعه قلبم ، تنگ شیشه ای و بلورینش را شکست و پر تپش به دوران افتاد .
-وا ....ما که تازه خونه ی آقاجون همدیگه رو دیدیم .
-منم تعجب کردم ولی فکر کنم خبراییه .
پدر نامحسوس به من اشاره کرد و من سرم را تاحد امکان توی گوشیم فرو بردم .مثلا که متوجه نشدم ، اما قلبم با آن همه سر و صدا و دستانم با آن لرزش داشت مرا لو میداد.
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت16
نویسنده : مرضیه یگانه
صداش رو بلند کرد و گفت :
_بچه نه نه ... پس واسه چی
هی میگی بیا بازی ... مثلا دزدا تو رو گروگان گرفتند ، منم پلیسم ، باید صبرکنی تا آزادت کنم .
صدای گریه ام بلند شد :
_من می ترسم هومن ... اینجا تاریکه .
-اَه ... باز که دماغت راه افتاد .
توجهی به کنایه هاش نکردم و همچنان زار زدم که علاوه بر دستای بسته ام ، دهانم رو هم با یک روسری بست و رفت . هوا تاریک شده بود . نمی دونم ساعت چند بود ولی مطمئناً روز نبود و من ، دو سه ساعتی بود که توی انباری گروگان گرفته شده بودم . همچنان زار می زدم و از ترس توی تاریکی مطلق انباری گاهی جیغی خفه ، که از پشت نوار باریک روسری جلوی دهانم ، صدایی خارج نمیشد . صدام از شدت گریه و جیغ گرفت .
خسته شدم و خبری از هومن نشد که نشد . سرم رو تکیه زدم به دیوار و چشمای خسته ام از اونهمه گریه و زاری به خواب رفت .خواب بودم که حس کردم چیزی از زیر پاچه ی شلوارم بالا رفت . یه جونور ریز و چندش آور . دست بسته با آن دهان بند ، محکم فقط پا زدم .اما اینطوری نمیشد . به زحمت روی دو پام ایستادم و پریدم .نه اینکه به مغز کوچکم ، این راه حل خطور کند .
بلکه فقط از ترس از جا پریدم و در حالیکه مدام با جیغ هایی خفه بالا و پایین می پریدم ، با صدایی نامفهوم می گفتم :
_مامان .
خیلی ترسیده بودم .حالا دیگه خبری از اون جونور کوچولو نبود و فقط ترس بود و تاریکی و تفکراتی که آمدن یه هیولا یا شَبه را داشت توی ذهنم ، متولد میکرد. سمت در انباری رفتم و در حالیکه محکم خودمو به در آهنی انباری می کوبیدم به زحمت جیغ می زدم . دیگه صدایی ازم در نمیومد و حتی به ذهن کوچک و ترسیده ام نرسید که با همون دستای بسته ، دستمال جلوی دهانم رو بردارم .
سرما هم داشت کم کم بر من غالب می شد و لرزی از سرما به لرزی که از ترس داشتم ، افزوده شد .
اما هیچ اتفاقی نیافتاد .نه کسی صدام رو از اون فاصله ی طولانی با خانه شنید و نه حتی هومن به سراغم اومد . همونجا کنار در افتادم و از بس گریه کردم و زار زدم ، به خواب رفتم یا بیهوش شدم .
نمی دونم چی شد ولی وقتی خورشید بالا اومد و روز شد ، صدای فریادهای مادر رو از توی حیاط شنیدم .
چشمام اونقدر از شدت گریه های شبانه می سوخت که حتی باز هم نشد .اما در انباری چرا و صدای فریاد مادر و پدر :
_نسیم جان ...نسیم .
آسوده خاطر از پایان اونهمه ترس و دلهره ، به خواب عمیقی فرو رفتم و حتی در میان خواهش های مادر هم چشم باز نکردم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝