eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین الهه بانوی من 📿 به قلم میون همون خاطرات بچگی و شیطنت هام . میون دریبل کردن هایم وسط بازی گل کوچیک . من شیفته ی آرش شدم .زمان هم با گذرخودش این شیفتگی رو بیشتر و بیشتر کرد تا اینکه رسیدیم به روز خاص . روزي که شاید به نفع من و آرش بود و به ضرر بقیه .آرش خیلی خوددار بود.از وقتی علایم خانم شدن و متین شدن رو در من دید ، دیگه باهام سر سنگین شد.اما من له له یه جرعه از نگاهشو داشتم . تا اینکه خبر مهمونی خونه ی آقا جون توی خونه پیچید . بابا اخم می کرد ، مادر غر می زد و من از اینکه نمیفهمیدم ، یه مهمونی ساده که اخم و غر زدن نداره ، متعجب بودم همه خونه ی آقاجون جمع شدیم . بعد از شاید نزدیک یکسال . آخه آقا جونم یه ویلای بزرگ چند هزار متری قدیمی آبا اجدادی داشت توی شمال که کم کم جون گرفته بود و درختانش سر و سامون . شاخه های گیلاسش پر بود از دونه های قرمز گیلاس وحالا که مشغله ی کاری بچه هاش نمی ذاشت که تند و تند بهش سر بزنند ، تمام میوه ها ی ویلاشو سبد سبد می کرد و می فروخت . ته ته های باغشم درختای انار داشت . انارای بزرگ و قرمز که من عاسق عکس گرفتن کنارشون بودم. اما انگار ایندفعه فرق داشت .این مهمونی خیلی مهم بود که آقا جون پا کرده بود تو کفش لجبازی که الا و بلا چه کار دارید یا ندارید ، باید بیایید . همه ی پسرای آقاجون با خانوادشون دعوت شدند به خونه باغ ویلایی آقا جون .چه جمعی شده بود ! امامن هنوزم دلم می خواست که از لیست مهمان ها خط می خوردم .شاید دروغ نگم از وقتی مادرم هی توی گوشم خوند که : -بابا دختر یه کم خانمی کن ....یه کم حجب ،حیا ، متانت... آبرو واسه ما نذاشتی . از همون روزی که شیطنت هام رو بوسیدم و مثلا ، تاکید می کنم که مثلا خانم شدم ، دیگه خونه هیچ کدوم از عموهام نرفتم . کتاب و درس و کنکور رو بهونه کردم و دوسال به اسم کنکور توی خونه موندم . حوصله ی کنایه شنیدن نداشتم . در واقع فقط خونه ی دایی محمود می رفتم چون نمی تونستم از هستی دل بکنم . تا همون مهمونی بحث برانگیز که کنجکاویم نذاشت توی خونه بمونم . ماشین ما هم ، کنار ماشین عموهام روی سنگریزحیاط ویلای آقا جون پارک شد . از ماشین پیاده شدم و پاشنه ی کفش های بلندم رو که فقط و فقط مادر اصرار به پوشیدنش داشت و خانمی رو توی همون ده سانت کفش پاشنه دار می دید ، روی زمین گذاشتم . نگاهم اول چرخید سمت باغ و درختای میوه . دلم واسه خوردن گیلاس های درشت باغ آقاجون پر زد .مادر در سمت شاگرد رو با ضرب بست و هوس چشیدن گیلاس های آبدار رو از سرم پروند. -فکرش روهم نکن الهه ...خود آقا جونت حتما از میوه های باغش چیده و روی میز توی پذیرائی ش گذاشته . -آخه.... .آخه را تمام نکرده ، مادر بلند و عصبی گفت : -آخه بی آخه ... که باز بگن الهه پسره !! خجالت بکش ...کفش ده سانتی پات کردی که بری بالای درخت ! نیم دایره ی لبخندم ، شیطنت آمیز بود که گفتم : -کفشارو که می شه در آورد. مادربا حرص فریاد زد: _الهه!! -خیلی خب . صدای پدرهم بلند شد: _بازشروع شد! ای بابا...ول کنید دیگه . مادر همه چیز را گردن من انداخت و غر زد: -آخه ببین چی میگه ! روی همان ده سانت پاشنه ی بلند کفش هام ایستادم و در ماشین رو بستم .راه افتادیم سمت خونه ی آقا جون .اصلا با اون کفش ها تعادل هم نداشتم .از بس کتونی پوشیده بودم و آل استار حالا کفش پاشنه بلند مثل میخی بود که توی پاشنه ی پاهام فرو می رفت . وارد خانه ی آقا جون که شدیم همه جمع بودند .حتی اون دوتا عفریطه و علیرضا ، داداش خودم و ... آرش که تا نگاهم روی صورتش نشست ، سرش رو با حالت قشنگی ازم گرفت و پایین انداخت . با آن پیراهن سفید جذب اندامی و شلوار جین مشکی و آن موهای ژل زده که همه را به یک طرف ، خواب داده بود. نگاه همه سمت من آمد . بعد از دوسال ، اولین بار بود که مرا می دیدند ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین دل کوچیکم تو بچگی ، غم از دست دادن مادرم رو نمیفهمید ، فقط میدونستم اون آمبولانسی که جلوی در خونمون اومد ، مادرم رو با خودش برد. منی که از وقتی چشم باز کردم و فهمیدم معنی کلمه ی مادر چیه ، و پدر کلمه ای که نه خودش بود و نه اسمش ، ناچارا به مادرم وابسته شدم. و توی اون اوضاعی که هنوز فکر میکردم مادرم یه روز از بیمارستان مرخص میشه و میاد دنبالم ، منتقل شدم به جاییکه اسمشو اون موقع نمیدونستم ولی پر بود از همبازی برای من. کوچک و بزرگ. میگفتند شما مثل خواهر و برادرید. و مونده بودم اینهمه خواهر و برادر ، کی وارد زندگی من و مادرم شدن !! کم کم یه اسم توی ذهنم جا گرفت به اسم پرورشگاه . جاییکه خیلی ها مادر و پدر نداشتن و همه جمع شده بودیم تا یه روزایی به صف بشیم تا یه خانم و آقاهایی بیان و خوب سرتاپامون رو برانداز کنن و بعد دست یکی رو بگیرن و از اون بعد ، اون یه مادر و پدر جدید پیدا کنه. ولی من مدام به همه میگفتم ؛ من خودم مامان دارم. اما بچه ها بهم میخندیدن و مسخره ام میکردند که ؛ اگه مامان داشتی اینجا نمیاوردنت. هنوز یادمه وقتی اولین بار ، این جمله رو شنیدم ، چه حالی شدم ، حس کردم یه چیزی تو دلم هزار تیکه شد. و یه سوال تو سرم اِکو که ؛ یعنی مادرم دنبالم نمیاد ؟! از اون روز به بعد کارم شد گریه. با بچه ها بازی نمیکردم. روی تختم تا شب دراز میکشیدم و با دستای کوچیکم مثل زمانیکه مادر ، سر نمازاش دعا میکرد ، دعا میکردم که خدا ، مادرم رو به من برگردونه. یادم نیست چقدر گذشت ، ولی یه مدت بعد ، یه روز که تو سالن بزرگ بازی ، بچه ها باز به صف شده بودن و هر کدوم یه جوری خوشحال بودن واسه مادر و پدر جدید ، من گوشه ی تختم کز کرده بودم که یه خانم چادری و یه آقای مهربون وارد سالن شد. آقا به همه یه شکلات داد و خانومه تو صورت بچه ها خیره شد و به صورت همشون دست کشید . با دیدن اون خانوم ، یاد حرف بچه ها افتادم که میگفتن ؛ اگه مامان داشتی اینجا نمیاوردنت ، دلم گرفت. صدای مهربون اون آقا و خانوم توی گوشم بود : _به به چه دخترا و پسرای گلی... همون موقع دلتنگیم فوران کرد و با صدای بلند زدم زیر گریه. چشمامو بستم و با فریاد گفتم : _مامان بیا منو ببر... یه لحظه همه سرها سمت من چرخید و من بی توجه به تعجب نگاهشون باز با گریه تکرار کردم : _مامان دلم برات تنگ شده... دختر خوبی میشم... بیا منو ببر. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝