رمان آنلاین الهه بانوی من 📿
به قلم #مرضیهیگانه
#پارت2
میون همون خاطرات بچگی و شیطنت هام .
میون دریبل کردن هایم وسط بازی گل کوچیک .
من شیفته ی آرش شدم .زمان هم با گذرخودش این شیفتگی رو بیشتر و بیشتر کرد تا اینکه رسیدیم به روز خاص .
روزي که شاید به نفع من و آرش بود و به ضرر بقیه .آرش خیلی خوددار بود.از وقتی علایم خانم شدن و متین شدن رو در من دید ، دیگه باهام سر سنگین شد.اما من له له یه جرعه از نگاهشو داشتم .
تا اینکه خبر مهمونی خونه ی آقا جون توی خونه پیچید . بابا اخم می کرد ، مادر غر می زد و من از اینکه نمیفهمیدم ، یه مهمونی ساده که اخم و غر زدن نداره ، متعجب بودم همه خونه ی آقاجون جمع شدیم . بعد از شاید نزدیک یکسال . آخه آقا جونم یه ویلای بزرگ چند هزار متری قدیمی آبا اجدادی داشت توی شمال که کم کم جون گرفته بود و درختانش سر و سامون . شاخه های گیلاسش پر بود از دونه های قرمز گیلاس وحالا که مشغله ی کاری بچه هاش نمی ذاشت که تند و تند بهش سر بزنند ، تمام میوه ها ی ویلاشو سبد سبد می کرد و می فروخت . ته ته های باغشم درختای انار داشت . انارای بزرگ و قرمز که من عاسق عکس گرفتن کنارشون بودم.
اما انگار ایندفعه فرق داشت .این مهمونی خیلی مهم بود که آقا جون پا کرده بود تو کفش لجبازی که الا و بلا چه کار دارید یا ندارید ، باید بیایید .
همه ی پسرای آقاجون با خانوادشون دعوت شدند به خونه باغ ویلایی آقا جون .چه جمعی شده بود ! امامن هنوزم دلم می خواست که از لیست مهمان ها خط می خوردم .شاید دروغ نگم از وقتی مادرم هی توی گوشم خوند که :
-بابا دختر یه کم خانمی کن ....یه کم حجب ،حیا ، متانت... آبرو واسه ما نذاشتی .
از همون روزی که شیطنت هام رو بوسیدم و مثلا ، تاکید می کنم که مثلا خانم شدم ، دیگه خونه هیچ کدوم از عموهام نرفتم .
کتاب و درس و کنکور رو بهونه کردم و دوسال به اسم کنکور توی خونه موندم .
حوصله ی کنایه شنیدن نداشتم .
در واقع فقط خونه ی دایی محمود می رفتم چون نمی تونستم از هستی دل بکنم .
تا همون مهمونی بحث برانگیز که کنجکاویم نذاشت توی خونه بمونم .
ماشین ما هم ، کنار ماشین عموهام روی سنگریزحیاط ویلای آقا جون پارک شد .
از ماشین پیاده شدم و پاشنه ی کفش های بلندم رو که فقط و فقط مادر اصرار به پوشیدنش داشت و خانمی رو توی همون ده سانت کفش پاشنه دار می دید ، روی زمین گذاشتم .
نگاهم اول چرخید سمت باغ و درختای میوه .
دلم واسه خوردن گیلاس های درشت باغ آقاجون پر زد .مادر در سمت شاگرد رو با ضرب بست و هوس چشیدن گیلاس های آبدار رو از سرم پروند.
-فکرش روهم نکن الهه ...خود آقا جونت حتما از میوه های باغش چیده و روی میز توی پذیرائی ش گذاشته .
-آخه....
.آخه را تمام نکرده ، مادر بلند و عصبی گفت :
-آخه بی آخه ... که باز بگن الهه پسره !!
خجالت بکش ...کفش ده سانتی پات کردی که بری بالای درخت !
نیم دایره ی لبخندم ، شیطنت آمیز بود که گفتم :
-کفشارو که می شه در آورد.
مادربا حرص فریاد زد:
_الهه!!
-خیلی خب .
صدای پدرهم بلند شد:
_بازشروع شد! ای بابا...ول کنید دیگه .
مادر همه چیز را گردن من انداخت و غر زد:
-آخه ببین چی میگه !
روی همان ده سانت پاشنه ی بلند کفش هام ایستادم و در ماشین رو بستم .راه افتادیم سمت خونه ی آقا جون .اصلا با اون کفش ها تعادل هم نداشتم .از بس کتونی پوشیده بودم و آل استار حالا کفش پاشنه بلند مثل میخی بود که توی پاشنه ی پاهام فرو می رفت .
وارد خانه ی آقا جون که شدیم همه جمع بودند .حتی اون دوتا عفریطه و علیرضا ، داداش خودم و ... آرش که تا نگاهم روی صورتش نشست ، سرش رو با حالت قشنگی ازم گرفت و پایین انداخت . با آن پیراهن سفید جذب اندامی و شلوار جین مشکی و آن موهای ژل زده که همه را به یک طرف ، خواب داده بود.
نگاه همه سمت من آمد . بعد از دوسال ، اولین بار بود که مرا می دیدند
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت2
دل کوچیکم تو بچگی ، غم از دست دادن مادرم رو نمیفهمید ، فقط میدونستم اون آمبولانسی که جلوی در خونمون اومد ، مادرم رو با خودش برد. منی که از وقتی چشم باز کردم و فهمیدم معنی کلمه ی مادر چیه ، و پدر کلمه ای که نه خودش بود و نه اسمش ، ناچارا به مادرم وابسته شدم. و توی اون اوضاعی که هنوز فکر میکردم مادرم یه روز از بیمارستان مرخص میشه و میاد دنبالم ، منتقل شدم به جاییکه اسمشو اون موقع نمیدونستم ولی پر بود از همبازی برای من.
کوچک و بزرگ. میگفتند شما مثل خواهر و برادرید. و مونده بودم اینهمه خواهر و برادر ، کی وارد زندگی من و مادرم شدن !!
کم کم یه اسم توی ذهنم جا گرفت به اسم پرورشگاه . جاییکه خیلی ها مادر و پدر نداشتن و همه جمع شده بودیم تا یه روزایی به صف بشیم تا یه خانم و آقاهایی بیان و خوب سرتاپامون رو برانداز کنن و بعد دست یکی رو بگیرن و از اون بعد ، اون یه مادر و پدر جدید پیدا کنه. ولی من مدام به همه میگفتم ؛ من خودم مامان دارم. اما بچه ها بهم میخندیدن و مسخره ام میکردند که ؛ اگه مامان داشتی اینجا نمیاوردنت.
هنوز یادمه وقتی اولین بار ، این جمله رو شنیدم ، چه حالی شدم ، حس کردم یه چیزی تو دلم هزار تیکه شد. و یه سوال تو سرم اِکو که ؛ یعنی مادرم دنبالم نمیاد ؟!
از اون روز به بعد کارم شد گریه. با بچه ها بازی نمیکردم. روی تختم تا شب دراز میکشیدم و با دستای کوچیکم مثل زمانیکه مادر ، سر نمازاش دعا میکرد ، دعا میکردم که خدا ، مادرم رو به من برگردونه.
یادم نیست چقدر گذشت ، ولی یه مدت بعد ، یه روز که تو سالن بزرگ بازی ، بچه ها باز به صف شده بودن و هر کدوم یه جوری خوشحال بودن واسه مادر و پدر جدید ، من گوشه ی تختم کز کرده بودم که یه خانم چادری و یه آقای مهربون وارد سالن شد. آقا به همه یه شکلات داد و خانومه تو صورت بچه ها خیره شد و به صورت همشون دست کشید . با دیدن اون خانوم ، یاد حرف بچه ها افتادم که میگفتن ؛ اگه مامان داشتی اینجا نمیاوردنت ، دلم گرفت. صدای مهربون اون آقا و خانوم توی گوشم بود :
_به به چه دخترا و پسرای گلی...
همون موقع دلتنگیم فوران کرد و با صدای بلند زدم زیر گریه. چشمامو بستم و با فریاد گفتم :
_مامان بیا منو ببر...
یه لحظه همه سرها سمت من چرخید و من بی توجه به تعجب نگاهشون باز با گریه تکرار کردم :
_مامان دلم برات تنگ شده... دختر خوبی میشم... بیا منو ببر.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝