eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 📿 مکث زن عمو مثل حال اغمایی بود که مرا سالیان سال درخودش فرو برد. -وقتی اقاجون حرف رو پیش کشید، مصمم شدیم. صدای کنایه دار مادر بلند شد: -اره خب... اقاجون یه حرفی زد ولی از کجامعلوم همین عشقی که شما میگید ، واسه حرف اقاجون نباشه؟ عمو اینبار جواب مادرو داد: -نیست...واسه حرف اقاجون نیست... آرش خیلی وقته از علاقش به الهه گفته ولی خود من مخالف بودم....نه اینکه الهه رو لایق آرش ندونم ... نه، چون میدونستم این داداش حمید من، تک دخترش رو به پسر من نمیده... اما وقتی اقاجون شرط گذاشت حقیقتا دلم سوخت... چون دیدم آرش از خیلی قبل پیش میخواسته پا پیش بزاره و من و مادرش مخالفت کردیم، این شد که مصمم شدم حرف بزنیم . لیوان های چای رو چیده بودم تو سینی که پدر جواب داد: -حرف شما درست اما کاش لااقل قبلش یه سرنخی به ما میدادید که یه دفعه غافل گیر نشیم. عمو فوری جواب داد: -من که گفتم حمیدجان ...گفتم امره خیره. همراه باسینی چای آروم آروم سمت پذیرائی حرکت کردم.حالا اونهمه ذوقو و شوقو، قلب و احساس و نگاه های گاه و بی گاه آرش و چشم غره های مادرو وصدای پدرو که گفت ؛" مراقب باش الهه. " چیکار میکردم نمیدونم. رسیدم به عمو، خم شدم و گفتم: -بفرمایید. عمو نگام کرد.نگاهی که با همیشه فرق داشت و بعد نمیم دایره ی لبخندش واضح شد . لیوانی برداشت و گفت: رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین از هوش رفتم .طاقت یک دختر شش ساله که تازه به سن هفت سالگی رسیده مگر چقدر است ؟! صدای مادر بود با همان جوشش محبتی عمیق که با بغض پیوند خورده بود : _نسیم جان ... نسیم .... دخترم ... و صدای فریادش آنقدر بلند بود که حتی مرا هم بترساند : -هومن !! به خدا تا امروز از دستت عصبی نشدم ولی اخه تو فکر نکردی اون سگ صد کیلویی رو انداختی به جون یه دختر شش ساله چی میشه ؟ اگه ... و بغضش ترکید و گریست . صدای پدر برخاست : _آروم باش مینا جان . لای چشمانم همزمان با صدای خانم بزرگ باز شد : _برید کنار ببینم ... بفرما ....حالش خوبه ، خوبی دخترم ؟ با لکنت به زحمت گفتم : م ...م ...من.... مادر مهلت نداد تا دلیل بیارم و مرا در آغوش کشید : _الهی بمیرم برات ... باز لکنت گرفته بچه ام از ترس . سرم روی شونه ی مادر نشست و نگاه بی رمقم به هومن خیره ماند . هیچ ترحمی توی نگاهش نبود . انگار باز ناخواسته آتش نفرتش را بیشتر کرده بودم . چرا ؟ چرا رابطه ی من وهومن ، درست نمیشد ؟ دلیلش را هیچ کس نمی دانست .بعد از دعوتی خانه ی عمه پری که قرار بود باعث برگشت هومن به خانه شود ،باز جنجالی ایجاد شد . آقا جان و خانم جان هم اینبار وارد این بحث شدند و هر کدام راه حلی برای این کدورت پیش آمده ، ارائه کردند و من هنوز از تصمیم نهایی بی خبر بودم و ترجیح می دادم در تنهایی خودم و اتاقم ، باعروسک هایم سرگرم باشم تا در جمع آنان باشم و شاهد نگاه خصمانه ی هومن . سرم را گرم عروسک بازی کرده بودم که در اتاقم به شدت باز شد . هومن بود. آشفته و پریشان . درو با ضرب پشت سرش بست و فریاد زد : _تو یه جادوگری . جلوتر اومد که بی اختیار چسبیدم به کنج دیوار و ترسیده عروسکم رو محکم توی بغل گرفتم .انگار می خواستم عروسکم منو تو آغوش امنش جای بدهد. با فاصله ی کمی از من ایستاد و در حالیکه نگاه چشمان قهوه ای روشنش رو به من می دوخت گفت : _ازت متنفرم ... اما الان تو پیروز شدی ... تو موفق شدی منو از پدر و مادرم جدا کنی ...آفرین ...ولی مطمئن باش بر می گردم ... یه روزی برمی گردم و اون موقع تلافی می کنم ... اینو یادت باشه . بعد با ضرب پایش ، قابلمه و عروسک های چیده شده روی زمین را به گوشه ای پرت کرد و از اتاقم بیرون رفت . نفسم سخت شد .ترسیده از این غول آدمی که شده بود هیولای رویا و بیداری ام ، گریستم . یک هفته بعد ، متوجه ی تصمیم پدر و مادر شدم .هومن همراه عمه مهتاب به سوئد رفت تا ادامه تحصیل بدهد . گرچه برای من بد نبود .حالا من بودم و تمام توجهات پدر ومادر ولی ترس از عملی شدن تهدید هومن برایم شکل کابوسی شد ، از روزی که برگردد. حتی با آنکه از رفتن هومن مطمئن بودم ، اما گاهی شبها خواب برگشت او را می دیدم و با این کابوس چنان جیغ می کشیدم که صدایم سکوت شبانه ی خانه را درهم می شکست و مادر را مجبور می کرد تا صبح کنار من بخوابد . هومن رفت و کم کم من عزیز در دانه ی خانواده ای شدم که فرزند واقعی آن ها نبودم . گرچه بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که خیلی قبل تر از ورود من به آن خانه ، قرار بوده که هومن برای تحصیل به خارج از کشور فرستاده شود ، اما با ورود من و مشکلات پیش آمده ، این نیت تسریع شد و هومن همراه عمه مهتاب از ایران رفت. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝