رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت217
_شما حالا سالادشو نخوردید ...
خدا یه دفعه نصیبتون کنه ... من یه دفعه خوردم تا خودصبح دویدم ...
اونقدر دویدم و دویدم که سر کوهی رسیدم .
صدای خنده ی همه بلند شد . خجالت زده گفتم :
_دایی ...
زن دایی هم ازم طرفداری کرد:
_بسه دیگه محمود ... غذاتو بخور.
حسام سر بلند کرد و پیاله ی خالی سوپش رو دوباره سمت دایی گرفت :
_بی زحمت یکی دیگه .
ذوق زده نگاهی به نازلی کردم و عمدا مقابل نگاهش ، به حسام گفتم :
_خوب شده ؟
حسام هم مفهوم نگاهم رو فهمید و جواب داد:
_حرف نداره ..... من عاشق سوپ شیر بدون ذرتم .
وای از شنیدن جواب حسام ،
دو تا بال درآوردم واسه بال زدن . نگاه نازلی و زن عمو هم دیدن داشت .
تنها کسانی که خیلی پکر بودند و ساکت ،
زن عمو ثریا بود و عمو مجید .
نمیخواستم اون طوری بینمشون ولی کاش به جای آوردن آرش ،
آرین رو می آوردن تا کار به اینجا نمی کشید . البته همه می دونستن که آرین پسر گوشه گیریه و توی اینجوری مهمونی ها شرکت نمی کنه .
ظرف های شام که جمع شد .مادر کادوی پاگشایی هستی رو که یه سرویس قابلمه ی چودن بود ، بهش داد و مجلس گرچه از اون جو سنگین در اومد .
ولی خب ، نه برای بازم زن عمو و عمو که هنوز پکر بودند .
همه حالشون خوب بود جز پدر که چه قبل از رفتن آرش چه بعدش همچنان اخم کرده بود . می ترسیدم این اخمش هم یه معنی داشته باشه . که اتفاقا داشت.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝