eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _شما حالا سالادشو نخوردید ... خدا یه دفعه نصیبتون کنه ... من یه دفعه خوردم تا خودصبح دویدم ... اونقدر دویدم و دویدم که سر کوهی رسیدم . صدای خنده ی همه بلند شد . خجالت زده گفتم : _دایی ... زن دایی هم ازم طرفداری کرد: _بسه دیگه محمود ... غذاتو بخور. حسام سر بلند کرد و پیاله ی خالی سوپش رو دوباره سمت دایی گرفت : _بی زحمت یکی دیگه . ذوق زده نگاهی به نازلی کردم و عمدا مقابل نگاهش ، به حسام گفتم : _خوب شده ؟ حسام هم مفهوم نگاهم رو فهمید و جواب داد: _حرف نداره ..... من عاشق سوپ شیر بدون ذرتم . وای از شنیدن جواب حسام ، دو تا بال درآوردم واسه بال زدن . نگاه نازلی و زن عمو هم دیدن داشت . تنها کسانی که خیلی پکر بودند و ساکت ، زن عمو ثریا بود و عمو مجید . نمیخواستم اون طوری بینمشون ولی کاش به جای آوردن آرش ، آرین رو می آوردن تا کار به اینجا نمی کشید . البته همه می دونستن که آرین پسر گوشه گیریه و توی اینجوری مهمونی ها شرکت نمی کنه . ظرف های شام که جمع شد .مادر کادوی پاگشایی هستی رو که یه سرویس قابلمه ی چودن بود ، بهش داد و مجلس گرچه از اون جو سنگین در اومد . ولی خب ، نه برای بازم زن عمو و عمو که هنوز پکر بودند . همه حالشون خوب بود جز پدر که چه قبل از رفتن آرش چه بعدش همچنان اخم کرده بود . می ترسیدم این اخمش هم یه معنی داشته باشه . که اتفاقا داشت. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝