رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت218
_من گفتم آرش رو بیارن.
دهانم طوری باز موند که حس کردم شاید استخوان فکم در رفت.
مادر بلند و عصبی به جای من گفت:
_حمید! تو زده به سرت!
_نه... عاقل شدم... آرش برگشته... کارش گرفته ، حاضره سهم الهه رو بده... چرا الهه سهمشو نگیره؟ کم توی این چند ماه اذیت شده ... حقشه که سهمشو بگیره.
_خب سهمم رو بده ... ولی قیافه ی نحسش نشونم نده.
پدر تکیه زد به پشتی صندلی اش . یه پا رو بلند کرد و روی دیگری انداخت و گفت:
_ تکلیف تو و حسام چی می شه؟
_چه ربطی داره؟
پدر همچنان با نگاه پرسشگرش نگاهم می کرد . یعنی ربط داره.
_خب هنوز وقت دارم ... دارم فکر می کنم.
پوزخند پدر واضح شد:
_پس از حسام خوشت اومده ؟
_نه ... اصلا.
چرا دروغ گفتم؟ هول شدم. نمیخواستم رازم به آن زودی فاش شود. اما نباید دروغ می گفتم. پدر همچنان پوزخند به لب گفت:
_حسام پسر خوبیه ولی...
مادر بلند و عصبی گفت:
_حمید، ولی نداره ... اگه الهه حسام رو بخواد باید به نظرش احترام بذاری.
اخمای پدر محکم شد:
_مگه تا حالا به نظرش احترام نذاشتم؟
گفت آرش رو می خواد ، با اونکه بهش شک داشتم ولی سکوت کردم ... حالا چون پسر برادرت خوبه، می خوای هی این خوبی رو بکوبی تو سر من که آرش ناتو در اومد !
مادر داشت تند و تند لیوان ها رو جمع می کرد که جواب داد:
_آره ... افتخارمه که پسر برادرم ماهه... مگه دروغ می گم ... پسرک بی شعور و نفهم ، بعد از اون بلایی که سر زندگی الهه آورد ، حالا با یه لبخند بلند شده اومده اینجا که چی؟ تو اصلا به چه حقی اجازه دادی بیاد؟
_اخمام رو ندیدی؟ کور بودی؟
_اخماتو می خوام چکار؟ با اخمای تو زندگی الهه عوض می شه!؟
پدر نفس بلندی کشید و گفت:
_ آرش میخواد سهم الهه رو پس بده ... به یه شرط.
دلم لرزید. چشمام روی صورت پدر بود که پدر ادامه داد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝