eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _میخواد با الهه حرف بزنه. مادر فریاد زد: _غلط کرده پسره ی عوضی ... اون موقع که وقت حرف زدن داشت ، گذاشت رفت، حالا می خواد چی بگه ؟ راست میگه همینطوری سهم الهه رو بده ... اصلا الهه چه نیازی به پول کثیف اون داره؟ پدر خودشو از تکیه گاه صندلی اش جدا کرد و بلند گفت: _منیژه ... من ویلای آقاجونم رو میخوام پس بگیرم ... آقاجون من ، سر این دو تا دق کرد ... من نمی ذارم روحش تو عذاب باشه. مادر عصبی فریاد زد: _آره ... سر یه ویلا و یه سنگ قبر، دخترتو بدبخت کن ... آقاجونت حتما خوشحال میشه. پدر چنان فریادی زد که مادر سکوت کرد: _منیژه. شروع شد . طوفانی مجدد . ورود نحسی که تازه داشت اثرات قدومش از زندگیم پاک می شد و حالا باز دوباره همه ی خاطرات ، همه بلاها دوباره داشت نازل می شد. آرش برگشته بود. گرچه برای من چیزی فرق نکرده بود ، اما انگار برای بقیه فرق داشت. مادر عصبی تر شده بود. زن عمو ثریا و عمو مجید مهربون تر شده بودند و مدام می خواستند به هر بهونه ای یا بیایند خانه ما، یا مارو دعوت کنند. حسام هم رفتارش عوض شده بود. افشانه ی غم یه طوری توی صورتش پاشیده شده بود که به وضوح دیده میشد. اما من برخلاف همه که تمام فکر و ذهنشون شده بود آرش، تو فکر تولد حسام بودم . تولدش نزدیک بود اما افتاده بود روز اول محرم . یه جوری می خواستم غافلگیرش کنم. خیلی فکر کردم اما تنها راهی که به ذهنم رسید، یک کلمه بیشتر نبود .... جبران! هنوز از پول پاتختی که عمو مجید به عنوان جبران نامردی آرش برام آورده بود استفاده نکرده بودم. حسام هم پول قرض صافکاری ماشین مهندس رو پس داده بود و من خیلی راحت می تونستم براش یه ماشین بخرم. هنوز یادم نرفته بود که حسام ماشینش رو برای خرید سرویس برلیان من، فروخت. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝