eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین -ممنون. اما زن عمو بی پروا گفت: -ممنون عروس خانوم. اخ که چه کلمه ای گفت و چه بمبی از انرژی را در قلبم منفجر کرد. اما آرش ... آرش سر بلند کرد و با نگاهش چنان مرا دگرگون کرد که دستانم لرزید. فوری لیوان چایش را برداشت و لبه ی سینی رو گرفت و گفت: -بده به من دستات میلرزه. _نه...چیزی نیست. حس کردم آب شدم. اخه میشه واسه دختر خواستگار بیاد و بعد خواستگارش بگه سینی رو بده به من و دختر خجالت نکشه!! یعنی عرضه ی یه چایی دادنم ندارم؟ اصرار آرش را رها کردم و همراه سینی چرخیدم سمت مادر که طوری سرش را از من برگرداند که فهمیدم بیشتر از اونچه فکرشو میکردم ، خراب کردم. اما پدر لیوانی برداشت و گفت: -ممنون. نشستم دوباره روی تک صندلی میزبان و پنجه هایم رو میون هم گره کردم و رو پاهام گذاشتم که پدر گفت: -بازم دلیل نمیشه که چون اقاجون گفته من قبول کنم. عمو بی رودربایستی گفت: -من ویلای شمالم رو به نامش میکنم... حتی مادرم هم نتونست جلوی اونهمه تعجبش رو بگیره.سرش رو بلندکرد و به عموخیره شد. اخه همه میدونستیم که عمو به تازگی یه ویلای دو هزار متری خریده...که قیمتش بالای هفتصد میلیونه. مادر فوری با اونهمه تعجب، اخمی کرد و گفت: -اقا مجید ویلا که خوشبختی نمیاره . -تضمین که میآره. سکوت جمع، برای من شوق آور بود. باید این سکوت رو می شکستم: _چایی تون سرد شد. نگاه همه سمت من اومد. مادر ابرویی بالا انداخت و پدر اخمی کرد. اما آرش با آن نگاهش هم، داشت قربان صدقه ام می رفت. سرم را از نگاهش پایین گرفتم که زن عمو گفت: _اگه ترس شما بخاطر شرط آقاجونه، میتونیم باهاش صحبت کنیم که شرطش رو برداره. رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین بعد از رفتن هومن دوران طلائی زندگی من آغاز شد .تمام توجه و محبت مادر و پدر فقط و فقط به من معطوف شد . بهترین مدرسه ثبت نام شدم . با بهترین لوازم تحریر و امکانات درس خواندم و کم کم مابین خوشی های روزهای زندگیم فراموش کردم که هومنی هم هست که شاید دلش برای محبت مادر و پدر تنگ شود . شاید خودخواه شده بودم ، شاید . ولی قطعاً هومن در این خودخواهی مقصر بود . روز ها تند و تند می گذشت و جوجه اردک زشتی که یک روز مورد تمسخر خانواده ی رادمان بود ، بزرگ و بزرگتر میشد . دوازده سال گذشت . سالی یکی دو ماه مادر و پدر به دیدن هومن می رفتند و مرا پیش عمه پری یا خانم جان می گذاشتند . پانزده سال گذشت و در طول این پانزده سال ، نه من هومن را دیدم و نه هومن مرا . با کلاس های کنکور ی که پدر مرا ثبت نام کرد و همت و پشتکار خودم ، همان سال اول ، به اصرار پدر ، رشته ی کامپیوتر قبول شدم .گرچه از این رشته بدم نمی آمد ، ولی بیشتر بخاطر علاقه و انتخاب پدر این رشته را زدم . اما داستان زندگی من ، از دانشگاه شروع نشد . از یه روز معمولی شروع شد .روزی مثل همه ی روزها که وقتی از دانشگاه برگشتم خونه ، بازم مثل همه روزها ، خسته نبودم . پرانرژی و سرحال ، کوله ام رو پرت کردم روی مبل و بلند و پر از انرژی گفتم: _مامان .... صدایی نیامد .جلوتر رفتم و ادامه دادم : _قربونت برم کجایی ؟ اگه بدونی دخترت امروز سر کلاس چکار کرده ؟ صدای تق و توقی از توی آشپزخانه آمد که حتم داشتم مادر است .دکمه های مانتوام رو باز کردم و انداختم روی مبل . بعد پشت به آشپز خانه ، انتهای سالن ایستادم و باز در جواب سکوت مادر خواستم کمی شیطنت به خرج بدهم . دستانم رو باز کردم و بلند گفتم : _باشه ... پس نمیخوای جواب منو بدی ؟ بعد یه چرخ و فلک زدم و دوباره و سه باره تا مرز ورودی آشپزخانه رو طی کردم .وقتی دوباره روی پاهام بند شدم ، نگاهم خشک شد روی چهره ی مردی جوان که مقابلم ایستاده بود .نگاه روشن چشمانش و آن موهای خرمایی روشن ، چقدر آشنا بود! آشنایی نه چندان دور ...که کم کم کابوس نگاه پر از جدیتش مرا به یاد خاطراتم انداخت .خاطرات کودکی . ترسیده چند قدم عقب رفتم . تیپ و قیافه اش نشان می داد تازه از راه رسیده ، یه لیوان بزرگ دستش بود که همراه همان لیوان جلوتر آمد و بی مقدمه و سلام گفت : _جوجه اردک زشت ما چطوره ؟ لبام با ترس از هم باز شد : _هو ... هومن ! کنج لبش سر سوزنی بالا رفت : _نه ....حافظه ات خوب کار میکنه . باز لکنت زبان گرفتم .خاطرات مرور شد . زنده شد . اصلا انگار تکرار شد . قلبم پر تپش و تند شروع به زدن کرد که با همان سر سوزن نیشخند روی لبش ، زهره ترکم کرد و گفت : -پس حتما یادته که وقت رفتن بهت چی گفتم . تیر نامرئی جذبه ی نگاهش ، صاف نشست وسط دایره ی قرمز خطر . ترسیده جیغ زدم .که اخم کرد. دو قدم عقب رفتم که چند قدمی جلو امد و باز باعث جیغم شد .همون موقع در خانه باز شد و مادر سراسیمه پرسید: _چی شده ؟ بی اختیار زدم زیر گریه . نمی خواستم اینقدر نازک نارنجی باشم ولی هومن شده بود خود کابوس زندگی ام .اصلا اسم هومن مساوی بود با کابوس . من کابوس را با هومن معنا کرده بودم ، و حالا باز کابوس هایم زنده شده بود . هومن برگشته بود 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝