eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 مادر راضی بود اما پدر غر زد: _چه خبره! یه ماشین کادوی تولد که چی بشه؟ سرمو کج کردم و گفتم: _ شما وقتی سرویس برلیان رو گرفتم نگفتید چه خبره، چرا؟! مادر به جای پدر گفت: _خب دیگه چون اون برای تو بوده... پدرت یادش رفته، حسام ماشینش رو بخاطر تو فروخت. _خودش خواست، مگه من گفتم بره ماشینش رو بفروشه واسه الهه؟ مصمم گفتم: _ خب الانم من می خوام ... شما همین چند وقت پیش گفتید که به نظر من احترام میذارید. پدر نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و گفت: _ آهان ... گروکشیه پس! مادر باز بین حرف منو پدر پرید: _حمید ... تو چه خصومتی با حسام داری؟ این دو تا نامزدن . پدر فوری گفت: _موقت البته ... مگه نه الهه؟ هنوز داری فکر می کنی یا نه؟ چی می گفتم؟ می گفتم نه؟ می گفتم عاشق شدم؟ نگاه پدر خود سرزنش بود. خود کنایه . خود طعنه . سکوت کردم که پدر ادامه داد: _ باشه ماشین بخر براش ولی حواست هست که دیگه یه ماه و دو سه هفته بیشتر وقت نداری. یک ماه و دو سه هفته ! زودتر از یه ماه می گفتم. اول هم به خود حسام می گفتم. یه شب از همون شب هایی که می اومد دنبالم تا بریم بیرون. توی یکی از همون رستوران هایی که مهمونم می کرد. یا شاید پشت موتورش. شایدم امامزاده ای جایی. زل می زدم توی چشماش و یکدفعه می گفتم: _می دونی یه نفرو دوست دارم؟ عکس العملش دیدنی بود! باور می کرد یعنی؟! من ! الهه ! عاشقش شدم. عاشق پسری که یه روز از لباسش، از اون ریش سیاه بلندش یا حتی اون تسبیح توی دستش، بدم میومد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝