رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت223
الو ....
چند روزی بود یه غمی توی صداش بود که به من نمی گفت علتشو و با همون لحن جوابم رو داد:
-سلام دلبرجانم ... چطوری بانو؟
-سلام خوبم ... ما شب خونه ی شماییم .
-راستی ؟.. .من نمی دونستم ... هیئتم امشب ..
-امشب نرو .
-نمی شه آخه ...
-حسام جان من .
ذوقمو کور کرده بود:
_الهه جان .قسم نده عزیزم ... مداحی هیئت پای منه آخه .
-بابا هیئت به اون بزرگی همین یه مداحو داره آخه؟
خندید :
_نه بچه ها هستند ولی امشب نوبت منه ....
کلافه شدم :
_حالا به یکی بگو امشب جاتو باهاش عوض کنی .
-می گم ولی اگه نشد .....
تموم برنامه هام بهت می ریخت . با ناراحتی گفتم :
_نشه چیزی نمی شه ... جز اینکه ... من دیگه نمی آم .
-اخ اخ ... این که خیلی بده .
خنده ام گرفت که ادامه داد:
_باشه ....چشم بذار ببینم چکار می تونم بکنم ... پیامک می دم بهت .
-منتظرم ها .
-چشم ... منتظر نمی ذارمت .
یه تسبیح صلوات نذر حسام کردم که اونشب بیاد و به نیم ساعت نکشید که پیامک داد:
-قربون دل الهه برم که خدا هم با دلش جلو میره ... درست شد .
فوری به هستی پیام دادم :
_کیک رو بخر ....حسام میآد .
تموم برنامه ها هم ردیف شد . زن دایی طاهره شام درست کرد. هستی کیک خرید . علیرضا هم سویئچ کادو پیچ شده ی ماشینو با کلی بادکنک گذاشت روی میز . مادر و پدر هم یه پیراهن کادو گرفتند و هستی وعلیرضا سِت کمربند و کیف مردانه . دایی و زن دایی هم یه ادکلن . فقط کادوی من بود که خاص بود . همه منتظر حسام بودیم که صدای زنگ باعث جیغ زدن من شد . همه شوکه شدند که فریاد زدم :
_علیرضا جان عموت ،لو نده ... تو رو قرآن .
علیرضا چهار چشمی نگاهم کرد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝