رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من
#پارت23
هم مادر هم پدر هردو سکوت کرده بودند.که آرش اینبار سکوت را شکست:
_عمو بهتون قول میدم که الهه رو خوشبخت می کنم. شما بگید از من چه تضمینی می خواید؟ اگه ویلای پدرم کمه، من میتونم به آقاجون بگم که اصلا ویلای خودشو فقط به نام الهه بزنه... اینجوری خیالتون راحت میشه؟
بازم سکوت بود و سکوت که آرش ادامه داد:
_عمو جون اگه بخوانید از شرط آقا جونم میگذرم. با اینکه حق منو الهه است ولی واسه من اولویت رسیدن به الهه است.... شما فقط بگید چه تضمینی از من میخواید تا همونو به نام الهه بزنم.... ماشینم هم هست... این همه ی دارایی منه... اونم به نام الهه می کنم.
پدر نفس سنگینش را توی جو سنگین جمع خالی کرد و گفت:
_باید فکر کنم... این جلسه هم نه خواستگاری بوده نه هیچ چیز دیگه... حرفی هم به کسی نمیخوام زده بشه... تا فکرام رو بکنم.
زن عمو و عمو هم دیگر حرفی نزدند. چایی شان را خوردند و رفتند و من ماندم و فکر عمیق پدر و اخمای مادر. داشتم لیوان های چای رو جمع میکردم که مادر با عصبانیت تشر زد:
_مگه بهت نگفتم سرسنگین باش!؟
لیوان های خالی رو گذاشتم توی سینک ظرفشویی و چرخیدم سمت سالن که نگاهم به دسته گل آرش که روی اپن مونده بود، خیره شد . جلو رفتم و برگ های پهن سبد رو لمس کردم. مادر با تعجب نگاهم کرد:
_الهه!... تو... هم آرش رو...
جوابی ندادم فقط نگاهم رو به گل های ارکیده ی قشنگی که توی سبد بود دوختم و زیر لب گفتم:
_چقد دسته گلشون قشنگه!
لبای مادر از تعجب باز شد و گفت:
_الهه!!
حوصله حرف زدن نداشتم. سردرد رو بهونه کردم و رفتم توی اتاقم. نشستم لبه ی تخت و به همون نقطه نا معلومی که روی دیوار بود، خیره شدم.
در اتاق باز شد. بدون در زدن. مادر بود. توی چهار چوب ایستاد و همان طوری که یه دستش روی دستگیره ی در بود، نگاهم کرد.
_الهه... دوستش داری؟
اول و آخرش که چی؟ باید میگفتم. فقط یه نگاه گذرا به مادر انداختم و گفتم:
_آره.
دوباره حلقه های چشمانم خیره ی همان نقطه ی نامعلوم شد که ادامه دادم:
_از همون بچگی... وقتی با پسر عموهام همبازی بودم.
مادر در رو پشت سرش بست و با لحنی که انگار توش ترس و التماس بود گفت:
_ الهه... ساده لوح نباش... همچنین حرفی چرا حالا باید زده بشه،چرا وقتی آقاجون شرط گذاشته!
با عصبانیت جواب دادم:
_شما فکر می کنید ویلای آقاجون گرون تره یا ویلای عمو؟!
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت23
صدای ظریف برخورد قاشق چایخوری با جداره ی داخلی لیوان چای مقابلم ، خونسردی پدر و لبخند روی لب مادر ، حتی نگاه گه گاه پسرک هیولایی روبه رویم ، همه روی اعصابم بود .شاید ده دقیقه ای می شد ، که لقمه ی نان و پنیر میان دستم منتظر یک گاز محکم بود و من همچنان درگیر همزدن چایی ام که دانه های شکر بیچاره خیلی وقت بود که زار می زدند :" حل شدیم بابا ...تو مشکل خودتو حل کن " بودم .
-نسیم بسه ... چقدر اون لیوان چایی رو هم میزنی ! چرا صبحانتو نمی خوری ؟
لب گشودم به بهانه ای که نگاه جدی هومن با نگاهم به طور اتفاقی تلاقی کرد .دهان باز ماندم که چه بگویم که هومن همان طور که با نگاهش داشت ذره ذره قدرت جاذبه ی پر ابهت نگاهش را به خورد من می داد و با خونسردی لقمه اش را آرام آرام میجوید ، گفت :
_انگار عجله ای نداری ، شایدم امروز کلاس نداری .
سر مادر چرخید سمت من :
_کلاس نداری ؟
مجبور به فرار از آن دایره ی مغناطیسی روشن نگاهش بودم تا زبانم قدرت تکلم را دوباره پیدا کند که موفق شدم .نگاهم پایین افتاد . درست در دایره ی لیوانی که هیچ شکری برای حل شدن در خودش نداشت .
-نه ...امروز خونه می مونم .
مادر باهمان خونسردی قبل گفت :
_خب پس منوچهر ، نسیم و هومن خونه میمونن بیا ما بریم خرید واسه خونه .
مثل برق گرفته ها سرم بالا آمد و همزمان با تکان شدیدی که خوردم گفتم :
_نه ... نه ... من کلاس دارم .
پدر نگاهم کرد .مادر هم همینطور و البته نگاه پسرک هیولا ئی . در محاصره ی این سه جفت چشم متعجب گفتم :
_پروژه دارم ... یعنی ... یعنی باید برم کتابخونه واسه تحقیقم .
پدر نگاهش را از من گرفت :
_هومن کتاب زیاد داره .... رشته اش هم که با تو میخونه ،کمکت میکنه ... مگه نه هومن ؟
نگذاشتم هومن جواب دهد ، فوری گفتم :
_نه ...نه .... این فرق داره ... باید حتما برم کتابخونه .
مادر اینبار گفت :
_خب باشه برو ...
نفسم بعد از التهابی پر از اضطراب بالا آمد که مادر ادامه داد:
_هومن جان تو لطف کن نسیم رو برسون کتابخونه.
قلبم ایست کرد .ناله ای زدم و گفتم :
_خودم میرم خب .
باز نگاه متعجب مادر و پدر سمتم آمد :
_حالت خوبه نسیم جان ؟خب هومن میرسونتت دیگه .
وا رفتم .نگاهم باز بی اختیار رفت سمت پیروز میدان .
باز آن تیک ظریف گوشه ی لبش که بالا رفته بود . پوزخند یا نیشخند ، هر چه بود ، داشت دیوانه ام می کرد .
تازه دو روز از بازگشت هومن گذشته بود و مادر و پدر انگار هیچ خاطره ای از گذشته ی من و هومن به یاد نداشتند . انگار ترس من برای هر دویشان بیگانه بود.
موقع جمع کردن میز صبحانه ، مادر کنار گوشم گفت :
-نسیم جان ... هومن دیگه اون پسر چهارده ساله نیست که بخواد اذیتت کنه ، ترست بی مورده .
دلم می خواست همون موقع زار می زدم تا مادر را متوجه این قضیه کنم که ترسم بی مورد نیست .من پشت پرده ی آن نگاه روشن ، هنوز هم نفرت را می دیدم . به وضوح ...مثل روز برایم روشن بود که هنوز از من متنفر است . چرا نباشد ؟ من کانون توجه پدر و مادر بودم .من باعث جدایی او از پدر و مادر شدم .من باعث پانزده سال دوری او از وطن بودم .چرا متنفر نباشد ؟
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝