رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت239
سوار ماشین شدیم . از خونه ی زن عمو محبوبه که دور شدیم گفتم :
_همین اطراف نگه دار، غذامون رو بخوریم .
پذیرفت .کنار خیابون نگه داشت .ظرف غذا رو بینمون گذاشت و قاشق های سفید یکبار مصرف رو به من داد. یکی حسام یکی من . از یه ظرف غذا ، شروع کردیم. نگاهش کردم انگار خیلی بیشتر از من گرسنه بود که گفتم :
_حسام..من هنوز منتظر شام دعوتی توام .
نگاه شب گرفته اش رو توی روز به اون روشنی به چشمام دوخت و نمی دونم چی شد که بی مقدمه گفت :
-الهه ... دوستم داری ؟
غذا تو گلوم پرید . سرفه کردم .
حتی فکرشو نمی کردم بخواد همچین سئوالی بپرسه . اونم الان . وقتی با چند تا سرفه گلوم باز شد ، مکث کردم و گفتم :
_چرا می پرسی ؟
-نپرسم ؟ دیگه داره مهلت نامزدیمون تموم می شه .
آره ...حق با حسام بود، اما من واسه همون شبی که قرار بود منو به یه شام دعوت کنه ، می خواستم حرفام رو بزنم . واسه اون شب داشتم تمرین می کردم . زودتر از اون نمی تونستم بگم .
و اصلا کلمات از ذهن کوچک زبونم پرید .
تُن صدایش پر از غم شد :
_پس نداری .
-حسام ....
نذاشت حرفمو بزنم و چشماشو بست و گفت :
_هیچی نگو ...توجیح نمی خوام .
-توجیح نیست ، توضیحه .
سکوت کرد که ادامه دادم :
_آرش نباید برمی گشت ... نمی خوام بخاطر آرش بهت جواب مثبت بدم ... میدونی ...
نمی دونست ولی حتی نگذاشت حرفم رو بزنم .چین نازک بین ابروانش محکم شد :
_الهه ...نمی خوام بشنوم ...جوابم رو گرفتم .
-نه گوش کن .
عصبی و بلندگفت :
_نه ...گوش نمی کنم ...لااقل الان دیگه گوش نمی کنم ...اگه می خوای همین غذای نذری رو هم زهرمارم کنی ادامه بده .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝