رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت243
چشمامو بستم و التماس قلبم رو کردم که لااقل بزنه . داشتم از روی موتور می افتادم و قلبم نمی زد که نمی زد . سرم رو پایین گرفتم و زیرلب گفتم :
_بهش قول دادم فردا ببرمش بیرون .
-سر قولت بمون ، آخر شب که آوردیش خونه ، باقی مهلت صیغه رو ببخش .
گنگ و گیج بودم که گفتم :
_چشم .
چرا چشم ؟چرا ؟ شاید دیگه باورم شده بود که الهه منو نمی خواد . حق با آقا حمید بود . موندن من فقط همون یه ذره عزتی که برام مونده بود رو به باد میداد . چقدرخودم رو باید مقابل الهه میشکستم ؟ مگه من مرد نبودم ؟ مگه غرور نداشتم ؟ اینهمه خاری و خفت اصلا ارزش داشت ؟ واسه کسی که حتی ذره ای عشق رو توی نگاهش نمیشد دید ؟
آقا حمید دستی به شونه ام زد و گفت :
_بهترین تصمیم رو گرفتی .
همون لحظه الهه هم اومد . با اومدنش قلبم رو به تپش انداخت . با اون چادر لبنانی که انگار فقط رو سر اون زیبایی داشت . نگاهش کردم . کاش لااقل به اندازه ای که به فکر آرش بود ، به فکر منم بود . آه کشیدم که الهه جلو اومد و با لبخند گفت :
_سلام ... بازم موتور؟ آخ جون .
آقا حمید عقب رفت و گفت :
_برید به سلامت.
الهه سوار شد که گفتم :
_مراقب باش چادرت زیر چرخ نره .
-نه مراقبم .
راه افتادم . دستاش روی شونه ام بود و من داشتم آخرین التماس های قلبم رو می شنیدم . سرش کنار صورتم اومد:
_آقای اخمالو ... جواب سلامم ندادی ها .... حواست هست ؟
درست می گفت . فوری گفتم :
_ببخشید سلام ... سرم درد می کنه یادم رفت .
-خوبی حسام ؟
الهه .... نه ... خرابم . دارم ازت می بُرم ... دارم دلم رو ازت می کنم .
به زحمت گفتم :
_آره .
-شاخه گل امروزم کو؟
شاخه گل ! یادم رفت :
_ببخشید دیرشد نگرفتم .
-خیلی بدی .... من می خوام .
-چشم .... فردا برات دوتا می خرم .
-شام دعوتی چی شد ؟
-فردا می آم میبرمت همون رستوران پارک جمشیدیه .
جیغ کوتاهی کنار گوشم کشید و بوسه ای روی صورتم زد:
_این واسه اون شامه....
کاش می گفت این واسه مهربونیت ، واسه دل عاشقت ، واسه خودت ولی نگفت .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝